به گزارش مشرق، معصومه امامی اصل از آن دسته مادرانی است که با صدای پرصلابت و مهربان، قصه حماسه در گوش فرزند خوانده است، شیر با وضو به کودکش نوشانده است و داستانهایی که از اهل بیت(ع) برای او در کودکی تعریف کرده است، شیره جان او را با عشق به خدا آمیخته است.
رضا پناهی سال ۱۳۴۹ متولد شد، تولدش هم بوی شهادت میداد. مادرش میگوید: شهادت رضا را ۲ روز بعد از تولدش به من خبر دادند؛ در خواب نه، در بیداری دیدم که پسرم شهید میشود؛ بدنم لرزید، یخ کردم و مادرم را صدا کردم؛ گفتم «مادر! رضا شهید شده است!» گفت «مگر جنگ است، چه میگویی دختر؟» آن موقع خبر از جنگ نبود؛ صحبت از شهادت، غریب بود مثل امروز برای مردم محسوس نبود اما واژه شهادت ناخودآگاه بر زبان من جاری شده بود.
این گونه بود که سال به سال که بزرگتر میشد دلهره شهادتش را داشتم، زمانی که شور انقلاب شروع شد و میتوانست فعالیت انقلابی کند، ۸ ساله بود در حالی که حروف الفبا را به تازگی یاد گرفته بود در دل شب دیوارنویسی میکرد. حتی اجازه نمیداد من همراه او باشم میگفت «من میتوانم فرار کنم تو گیر میافتی!»
وقتی جنگ تحمیلی آغاز شد، دیگر قرار و آرام نداشت و میگفت باید بروم منطقه، رضا جزء اولین کسانی بود که بعد از دستور امام(ره) در بسیج ثبتنام کرد.
من و پدرش انقلابی و عاشق امام خمینی(ره) بودیم، پدرش به حلال بودن لقمه و مالش خیلی اهمیت میداد و تأثیر تمام اینها «رضا»یی شد که در ۱۲ سالگی احادیث قدسی را به نحوی میخواند که گویی با رگ و ریشهاش عجین شده بود، رضا بیقرار شهادت بود.
رضا را از امام رضا(ع) خواسته بودم، از ایشان خواستم که فرزندی به من بدهد که راه امام حسین(ع) را در پیش بگیرد شاید برای همین وقتی داستان زندگی اهل بیت(ع) را میشنید با دلش میشنید، محرم که میآمد بیقرار میشد و همه دل و جانش مسخر عشق الله و اهل بیت(ع) بود.
رضا ۱۲ ساله بود اما از صدها مرد بیشتر میدانست و موقع حرف زدن کسی باور نمیکرد او ۱۲ ساله است، با هرکس به یک روش و مطابق روحیات او صحبت میکرد، در مورد خواستگار خواهرش هم از او نظر میگرفتیم و بهترین مشاور برای خیلیها بود، حتی مدیر مدرسه به ما میگفت با او صلاح و مصلحت کنید و میگفت من خودم در مورد مشکلات مدرسه با او مشورت میکنم!
رضا ۱۲ ساله بود و جثه خیلی ریزی داشت اما فوقالعاده پرتلاش و با ایمان بود، بعد از جنگ برای حضور در مناطق جنگی سر از پا نمیشناخت؛ میدانستم رضا شهید میشود اما باید رضایتنامه حضور او در جبهه را امضا میکردم هر چند که دلم رضایت نمیداد؛ میگفت «تو نمیخواهی خونبهای من خدا باشد؟» گفتم «چرا نمیخواهم! اما تو هنوز بچهای!»
او بچه بود اما تنها جثهاش؛ بچه ۱۲ سالهای که اشک میریزد و میگوید «من عاشق الله و امام زمان(عج) شدهام و این عشق با هیچ مانعی از دل من بیرون نمیرود تا اینکه به معشوقم یعنی الله برسم»، روحش بزرگ است، خیلی بزرگ!
رضا ۱۲ ساله بود اما وصیتنامهای که نوشته بود سرشار از مفاهیم عمیق عارفانه بود که اگر فایل صوتی او را نداشتیم کسی باور نمیکرد این وصیتنامه را یک نوجوان ۱۲ ساله نوشته است!
در منطقه مدام اورا در موقعیتهای سخت قرار میدادند تا پشیمان شود اما رضا مرد میدان سخت بودن را به آنها اثبات کرده بود و حتی برای خنثی کردن مین پیش از همه داوطلب میشد و کارهای خدماتی متعدد و شاید خستهکننده بر عهده میگرفت و دیگر کسی شک نداشت رضا مرد این میدان است.
دوره سه ماههاش تمام شده بود و برای استمرار حضور در منطقه باید دوباره رضایتنامه میدادیم، وقتی برای مرخصی آمد من رضایتنامهاش را پست کرده بودم، مرخصیاش ۲ روزه بود، اصرار کردم بماند اما قبول نکرد، گفت مادر اینجا برای من زندان است و رفت.
این بار خواب شهادتش را هم من و هم پدرش دیده بودیم و انگار منتظر بودیم خبر شهادتش برسد؛ خبر اول را به مدیر مدرسه داده بودند و از او خواسته بودند به ما اطلاع دهد و او و دیگر همکاران یکی از دوستان صمیمی من را جلو فرستاده بودند و خود، آن سوی دیوار ایستاده بودند.
آن دوست صمیمی صبح با چشمان از گریه قرمز شده جلوی در منزل ما آمد و به من گفت «با من میآیی که دکتر برویم؟» ناگهان پرسیدم «رضای من شهید شده؟ این حرفها بازی است بگو رضا شهید شده؟» گفت «نه رضا بیمارستان است». این را که گفت بینهایت عصبی شدم و بی اراده فریاد کشیدم و گفتم «رضا شهید شده است میدانم شهید شده است!»
دستم را بالا بردم و گفتم «خدایا راضیم به رضایت فرزندم به آرزویش رسید و من شاکرم. من خودم او را به تو هدیه کردم».
نحوه شهادتش هم اینطور بود که زمانی که رفته بود دیدهبانی، سنگر دیدهبانی خمپاره خورد و رضای عارف کوچک سرانجام روح بیقرارش ۲۷ بهمن ۱۳۶۱ به ملکوت پرواز کرد.
بخشی از وصیتنامه شهید دانشآموز ۱۲ ساله، رضا پناهی:
بسم الله الرّحمن الرّحیم
مَن طَلَبَنی وَجَدَنی وَ مَن وَجَدَنی عَرَفَنی وَ مَن عَرَفَنی عَشَقَنی وَ مَن عَشَقَنی عَشَقتُهُ وَ مَن عَشَقتُهُ قَتَلتُهُ وَ مَن قَتَلتُهُ فَعَلی دِیتُه وَ مَن عَلی دِیتُه وَ اَنَا دِیتُه؛
هرکس من را طلب میکند مییابد مرا، و کسی که مرا یافت، میشناسد مرا، و کسی که من را دوست داشت، عاشق من میشود و کسی که عاشق من میشود، من عاشق او میشوم و کسی که من عاشق او بشوم، او را میکشم و کسی که من او را بکشم، خونبهایش بر من واجب است، پس خونبهای او من هستم.
هدف من از رفتن به جبهه این است که:
اولاً به ندای «هل من ناصر ینصرنی» لبیک گفته باشم و امام عزیز و اسلام را یاری کنم و آن وظیفهای را که امام عزیزمان بارها در پیامها تکرار کرده، که هرکس که قدرت دارد واجب است که به جبهه برود، و من میروم که تا به پیام امام لبیک گفته باشم.
آرزوی من پیروزی اسلام و ترویج آن در تمام جهان است و امیدوارم که روزی به یاری رزمندگان، تمام ملتهای زیر سلطه آزاد شوند و صدام بداند که اگر هزاران هزار کشور به او کمک کنند او نمیتواند در مقابل نیروی اسلام مقاومت کند. من به جبهه میروم و امید آن دارم که پدر و مادرم ناراحت نباشند، حتی اگر شهید شدم، چون من هدف خود را و راه خود را تعیین کردهام و امیدوارم که پیروز هم بشوم.
پدر و مادر مهربان من! از زحمات چندین ساله شما متشکرم.
من عاشق خدا و امام زمان گشتهام و این عشق هرگز با هیچ مانعی از قلب من بیرون نمیرود، تا اینکه به معشوق خود یعنی «الله» برسم؛ و به حق که ما میرویم که این حسین زمان و خمینی بتشکن را یاری کنیم و به حق که خداوند به کسانی که در راه او پیکار میکنند، پاداش عظیم میبخشد. من برای خدا از مادیات گذشتم و به معنویات فکر کردم، از مال و اموال و پدر و مادر و برادر و خواهر چشم پوشیدم، فقط برای هدفم یعنی الله.