نها عددی که می‌دانند تعداد بچه‌هایشان است که در اکثر موارد از ۴ تا هم بیشتر می‌شود. معمولاً ۵ تا ۶ بچه. زنی را می‌بینم که ۹ بچه دارد و دختران جوان کم سن و سالی که کودکی در شکم دارند.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - آقا رضا می‌گوید: «در دفتر شهید صیاد کار می‌کردم. برای کاری بیرون رفته بودند. ظاهراً جایی کسی ایشان را شناخته بود و وضعیتش را گفته وکمک خواسته بود. ایشان به محض بازگشت به دفتر، پولی در پاکت گذاشتند و آدرسی به من دادند و گفتند به این آدرس برو و پاکت را تحویل بده. وقتی به آدرس رسیدم؛ بنده خدا اصلاً باور نمی‌کرد که ایشان به این زودی جوابش را داده باشند. پاکت را دادم و به خانه برگشتم. گفتم فردا گزارشش را به ایشان می‌دهم. چند ساعت بعد خودشان تماس گرفتند و پی گیری کردند. گفتم انجام شد. پرسیدند چرا خبر نداده‌ام و من گفتم قصد داشته‌ام فردا به ایشان اطلاع بدهم. خیلی از دستم عصبانی شدند و گفتند من دلواپس بودم، باید اطلاع می‌دادید و اگر دوستتان نداشتم، حتماً تنبیهتان می‌کردم. شهید صیاد این طور دلش برای مردم می‌تپید و کارشان را دنبال می‌کرد. من هر چه یاد گرفته‌ام از ایشان است.»

از  اتوبان امام علی (ع) به سمت بهشت زهرا (س) در حرکتیم. قبل‌تر از ما، دو وانت حاوی غذاها و لباس به سمت مقصد مشترکمان که امامزاده‌ای در نزدیکی بهشت زهراست راه افتاده‌اند. یادم می‌آید که به آقا هادی، آشپزی که غذاها را برایمان پخته و خودش هم در هزینه‌شان شریک شده، هیچ پولی نداده‌ام. زنگ می‌زنم تا  تشکر کنم و بگویم که ان‌شاءا... وقتی از پخش غذاها فارغ شدیم، پول را به حسابش می‌ریزم. شماره را که می‌گیرم دلم می‌لرزد و هوایی می‌شوم. آن سوی خط، سلام مخصوص امام رضا (ع) را می‌شنوم . دلم زیارت می‌خواهد.

با این که ما را از نزدیک نمی‌شناسد، می‌گوید: این حرف‌ها را نزنید، به کارتان برسید. پول ما دیر نمی‌شود. به مقصد می‌رسیم. چه فضای دل نشینی دارد صحن این امامزاده؛ امامزاده ابوالحسن (ع) و به روایتی از برادران امام رضا (ع). نام امام هشتم برای بار دوم به میان می‌آید. این بار اشک در چشمانم جمع می‌شود. می‌گویند امام زاده مجربی است و حاجت‌های زیادی را روا می‌کند؛ تا آنجا که مرحوم آقای مجتهدی تهرانی گفته بود هرکس به زیارت حضرت عبدالعظیم بیاید و این امامزاده را زیارت نکند، جفا کرده است. همه عوامل رأس ساعت می‌رسند؛ نه ۵ دقیقه زودتر نه ۵ دقیقه دیرتر. به همراه دو وانت حاوی لباس و غذا در دو ماشین به سمت اولین مکان حرکت می‌کنیم.

راهنمایمان مردی است میانسال با ظاهری ساده و بی آلایش، نامش را که می‌پرسم و پاسخ می‌دهد، بندبند بدنم می‌لرزد؛ نامش رضا سلطانی است. سال‌ها در این مکان به محرومان خدمت کرده است. از دوستان شهید صیاد شیرازی است. می‌گوید روحیه کمک به خلق را از همین شهید آموخته. این جا برای این بچه‌ها یا باباست یا عمو یا دایی. همه دوستش دارند. از نگاهشان معلوم است. اصلاً به خاطر همراهی اوست که ما را به جمعشان راه می‌دهند. آقارضا می‌گوید که حدود ۹۵ خانواده پاکستانی در این محدوده زندگی می‌کنند. کسانی که در اثر سیل، خانه و زندگی‌شان را از دست داده و آواره شده‌اند.زنی بچه چند ماهه‌ای در بغل دارد که نامش را روح ا... گذاشته، فرزند پسری که در سالگرد رحلت امام (ره) به دنیا آمده است. لب‌های روح ا.... خشک است. او و همه نوزادان دیگر این خانواده‌ها در انتظار کسانی هستند که برایشان شیرخشک بیاورند؛ چرا که مادران خودشان از فرط گرسنگی و سختی‌های زندگی، شیری ندارند که به آن‌ها بدهند. از هر یک زن‌ها که سنشان را می‌پرسم، نمی‌دانند.

تنها عددی که می‌دانند تعداد بچه‌هایشان است که در اکثر موارد از ۴ تا هم بیشتر می‌شود. معمولاً ۵ تا ۶ بچه. زنی را می‌بینم که ۹ بچه دارد و دختران جوان کم سن و سالی که کودکی در شکم دارند. برای بچه‌ها مقداری بیسکوئیت و شکلات آورده‌ایم؛ تا دستمان را می‌بینند هر طور می‌توانند خودشان را از دور و نزدیک می‌رسانند. بعضی‌ها نگران سهم خواهر و برادرهایشان هستند و بیشتر می‌خواهند. لباس‌هایشان خاکی و مندرس است و بیشترشان با پای برهنه روی خاک‌ها می‌دوند. صحنه وحشتناک و دردآوری است برایم آن صحنه‌ای که وقتی می‌بینند ماشین‌ها نزدیک می‌شوند، در هر سن و سالی که هستند از هر سو می‌دوند تا سهم کوچکی از زندگی را برای خود به دست آورند. خانه که نیست، شاید سرپناه‌هایی ساده از پارچه، خشت و چوب بدون ذره‌ای نور، تاریک تاریک بدون آب، بدون برق ... آب مصرفی‌شان، آب کشاورزی زمین‌های اطراف است که می‌بایست در دبه‌های پلاستیکی و از مسافت‌های طولانی حمل شود.

زنی را می‌بینم که در حیاط به اصطلاح خانه‌شان نان می‌پزد و بچه‌ها دور تا دورش نشسته‌اند تا سهم خود را از نانی که می‌پزد بگیرند و پسر بچه‌ای را می‌بینم که هدفونی دور گردنش است. می‌پرسم که چیزی بلدست برایمان بخواند؟ خجالت می‌کشد، نمی‌خواند. می گویم فیلمت را می‌گیریم معروف می‌شوی. می‌گوید کار دیگری بکنید برایم. می‌پرسم چه کاری؟ می‌گوید: حمام می‌خواهیم ... گل‌نبی نوجوان ۱۴ ساله‌ای است که آرزویش داشتن یک حمام در خانه است. خانه که نه همان تیر و تخته و الوارهایی که لابه‌لای انبارهای کالا (که گفته می‌شود خیلی‌هایشان قاچاق است) کنار هم گذاشته شده و حصاری را برای زندگی چند نفر تشکیل داده است. بعضی بچه‌ها غذا را که می‌گیرند همانجا روی خاک‌ها می‌نشینند و در دو سه دقیقه تمامش را با دست می‌خورند.

آقای سلطانی گفته بود که بچه‌های این جا کباب را خیلی دوست دارند... گرسنگی بچه‌ها خجالتم می‌دهد. از خودم بدم می‌آید و این حس من آنجایی به اوج خودش می‌رسد که خودم را می‌بینم که از بالای تپه‌ای نظاره‌گر فقر و بدبختی عده‌ای هستم و برای این که خوبی خودم را ثابت کنم، دارم به آن‌ها لبخند می‌زنم و دست تکان می‌دهم؛ بی آن که بدانم آن‌ها نسبت به من و نگاه کردنم چه حسی دارند ... دقت که می‌کنم می‌بینم یکی‌یکی‌شان از تیررس نگاهم فرار می‌کنند و به گوشه خلوتی می‌روند تا بدون مزاحمتم غذایشان را بخورند. به خودم که می‌آیم می‌بینم ماشین‌ها در جاده‌های خاکی حرکت کرده‌اند و مرا جا گذاشته‌اند. باید می‌دویدم تا به آن‌ها برسم. اگر آقارضا همراهمان نبود، محال بود بتوانیم هیچ یک از این به اصطلاح خانه‌ها را پیدا کنیم. انگار در نقشه جغرافیایی شهر هم اثری از این مکان‌ها نیست. به خانه‌ای سیاهپوش می‌رسیم که سر درش پرچم یا حسین (ع) علم کرده‌اند.

صدای صلوات‌های پی در پی عده‌ای می‌آید. داخل که شدیم با احترام به ما خوش آمد گفتند. مشغول عزاداری برای امام حسین (ع) هستند. ۱۵ خانواده که با هم زندگی می‌کنند. هر یک در چیزی شبیه اتاق که طول و عرضش بیش از ۲ متر نمی‌شود. هر خانواده، چندین بچه. این‌ها نسبت به خانواده‌های قبلی سر و وضع بهتری دارند. آقای سلطانی برایشان حمام درست کرده است. آنچنان ازین موضوع صحبت می‌کنند که گویی درباره گنجی نهفته و ناشناخته حرف می‌زنند. گفتند بیشترشان هر سال اربعین پای پیاده و با تحمل سختی‌ها و رنج‌های فراوان به کربلا می‌روند.

تعدادی از پاکستانی‌ها، اهل بلوچستان پاکستان هستند. دخترکانی با موهای حناگذاشته و گیس‌های بلند با لباس‌های آینه کاری شده رنگارنگ که تنها وسیله بازی‌شان چوب و سنگی است که از زمین‌های اطراف جمع می‌کنند. زمین‌هایی که به کشاورزان اجاره داده می‌شود. شغل مردان را که می‌پرسیم، می گویند روی زمین‌های اطراف کار می‌کنند. با دستمزدی بین ۲۰ تا ۲۵ هزارتومان در روز. از ۷ صبح تا ۶ بعدازظهر. یعنی ساعتی کمتر از ۲۰۰۰ تومان. بعضی وقت‌ها هم پلاستیک و زباله‌های دیگر جمع می‌کنند تا از فروشش شکم زن و بچه‌شان را پر کنند. آقای‌سلطانی می‌گوید: سید احمد خمینی وقتی که زنده بود؛ لباس ساده می‌پوشید، کلاه پشمی می‌گذاشت و می‌آمد میان این مردم و به حرفشان گوش می‌داد و کمکشان می‌کرد. می‌گفت امروز به بعضی مسوولان که می گویم بیایید ببینید وضعیت این جا را، می گویند یک روز این‌ها را بیاور پیش ما یک ناهاری بهشان می‌دهیم. می گویم نمی‌شود، حضرت علی (ع) هم به میان فقرا می‌رفت. تا خودتان نیایید و از نزدیک نبینید؛ درد این‌ها را نمی‌فهمید. البته دیدن هم با خدمت کردن فرق می‌کند.

این جا عده‌ای ایرانی حدود ۵۰ خانواده با متوسط ۳ تا بچه و حدود ۶۰ خانواده افغانی هم هستند. وضع همه نابسامان است. قوت غالبشان،  نان و پیاز و سیب زمینی است. رنگ گوشت را ماه‌ها نمی‌بینند.  بچه‌های پاکستانی و افغانی که مدرسه هم نمی‌توانند بروند. بیشترشان حتی سواد هم ندارند. تازگی‌ها چند معلم جور کرده‌اند و آورده‌اند تا داخل امامزاده به بچه‌ها درس بدهند. هیچ یک، شناسنامه هم ندارند. زایمان‌ها هم در شرایط سخت و خطرناک، اکثراً همانجا اتفاق می افتد. هیچ خبری از خدمات درمانی نیست. عجیب‌تر از همه این که اکثر این خانواده‌ها سال‌های زیادی است که در این وضعیت و در همین مکان زندگی می‌کنند و تاکنون هیچ نهاد و ارگان و مؤسسه‌ای برایشان چاره‌ای اساسی نیاندیشیده است.کمک‌های مردمی هم فقط در حد رفع نیازهای اولیه و زنده نگه داشتنشان‌ بوده است. از آقای سلطانی در مورد رواج فساد، اعتیاد و ... می‌پرسیم.

می‌گوید خدا را شکر چون همه کمک‌ها با محوریت امامزاده است و این مردم با این مکان مأنوس هستند؛ اعتیاد و فحشا در میانشان بسیار اندک است. خیلی‌هایشان در مراسم‌ برای کمک به امامزاده می‌آیند. حتی تعدادی از سنی‌ها هم به برکت امام زاده و محبتی که به آن‌ها شده و به حکم‌ الانسان عبید الإحسان، شیعه شده‌اند و حالا به امام زاده خدمت می‌کنند. همین حوالی در یکی از پارکینگ‌های حرم امام (ع) در ضلع شمالی، حدود۹۰  خانواده در چادر زندگی می‌کردند که البته الان تعدادشان ۱۰، ۱۲ خانواده‌ای کم‌تر شده است. خیران دست به دست هم داده و در روستاهای اطراف برایشان سرپناهی هر چند ساده فراهم کرده‌اند. بیشترشان کسانی هستند که ورشکست شده و مال و اموالشان را از دست داده‌اند؛ برخی هم معتاد و بی خانمان هستند که همه در وضعیت اسف‌باری به سر می‌برند. با بچه‌های خیریه قرار می‌گذاریم دفعه بعد، به این بندگان خدا سر بزنیم و احوالشان را جویا شویم.

آقای سلطانی می‌گوید: هر پولی را نمی‌توان در این وادی خرج کرد؛ پولی که در شکم یتیم می‌رود؛ باید درست در بیاید. می‌گوید خیلی‌ها هستند که می‌خواهند این جا کمک کنند و نمی‌توانند ... می‌گوید، خدمت به خلق توفیق می‌خواهد. می‌گوید و می‌گوید ... و من در این اندیشه‌ام که  اگر فقط چند نفر مثل او فکر می‌کردند که به قول او برای انسان‌های دیگر حتی به اندازه حیوانات خانگی‌شان ارزش قائل شوند؛ دیگر شاید شاهد چنین صحنه‌هایی از فقر و بدبختی، آن هم در حاشیه شهر بزرگ و با امکاناتی مثل تهران نبودیم. / «صبح نو»