کد خبر 809659
تاریخ انتشار: ۲۵ آذر ۱۳۹۶ - ۰۹:۵۲

یک هو عراقی آمد و گفت: «چی داری نگاه می‌کنی؟» گفتم: «دارم ستاره‌ها را نگاه می‌کنم.» پرسید: «برای چی؟»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، علی اصفهانی از جمله آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است. او در خاطره‌ای به روایت ناراحتی یک نگهبان عراقی می‌پردازد ومی‌گوید: من اول اردوگاه «۱۱  تکریت» بند ۳  اسیر بودم بعد که آسایشگاه‌های کناری را ساختند و من به آسایشگاه دیگری رفتیم. پس از آن بند ۴ آسایشگاه ۱۴ منتقل شدیم و مجدد من را از آسایشگاه ۱۴ به آسایشگاه هفت بند ۲ بردند.

حدود پنج یا ۶ ماه در آن جا بودم. تا اینکه جایم را با کسی عوض کردم و به آسایشگاه هفت رفتم. یک روز که آمدند تبعید کنند و می‌خواستند ما را به «بعقوبه» بفرستند. ما پنج تا پنج تا می‌نشستیم و زمانی برپا و خبردار می‌دادند من که آخر می‌نشستم تکانی نمی‌خوردم و از جایم بلند نمی‌شدم. یک نگهبان به نام «عبد» داشتیم که هر وقت می‌خواست کتک کاری کند می‌گشت و من را پیدا می‌کرد.عبد که دیده بود من آن گوشه نشسته‌ام گفت: «یالله برو، برو.»

بعد از آن من و چند نفد دیگر را برای چندمین بار به اردوگاه ۱۸ تبعید کردند. دیدیم آنجا چقدر بچه‌ها آزادند. ما صبح تا ظهر بیرون بودیم ظهر یک آمار از ما می‌گرفتند و دوباره تا شب آزاد بودیم در حالیکه در اردوگاه ۱۱ ما فقط دو ساعت صبح و یک ساعت و نیم بعد از ظهر آزاد بودیم.

روز اول که در اردوگاه ۱۸ بودم عصر که شد و هوا داشت تاریک می‌شد اردوگاه تازه تاسیسی بود و اطراف آن فقط یک ردیف سیم خاردار داشت .عراقی آمد گفت: «بروید زیر تارونی (جایی کنار اردوگاه که سقف و میله داشت )» تا ما را از سیم خاردارها دور کند. ما زیر این تارونی رفتیم من نگاه کردم دیدم که ستاره‌ها در آسمانند و من دستم را به میله‌های زیر تارونی انداختم و به آسمان نگاه می‌کردم.

یک هو عراقی آمد و گفت: «چی داری نگاه می‌کنی؟» گفتم: «دارم ستاره‌ها را نگاه می‌کنم.» پرسید: «برای چی؟» جواب دادم: «چون من سه ساله است که ستاره‌ها را ندیده‌ام.» این عراقی خیلی ناراحت شد و گفت: «یاالله همه وسط محوطه بیایند.» آمدیم توی محوطه و گفت:« هر چی می‌خواهید این جا راه بروید فقط یک متر از سیم خاردارها فاصله بگیرید.»

منبع: ایسنا