گروه جهاد و مقاومت مشرق - دیدن مستند کوتاهی که از سید علی موسوی ملقب به «سید بلبلی» که در فضای مجازی پخش شده بود، باعث شد تا به دنبال این رزمنده دوران دفاع مقدس بگردیم. از طریق کتاب «غواص جامانده» که مجموعهای از خاطرات سید علی در جنگ است، با ناشر کتاب تماس گرفتیم و سید را یافتیم. سید علی برایمان از هنرمندیاش در جبهه و خدمتی که سوت بلبلیهایش در عملیات داشت گفت و از جانبازی در عملیات کربلای 4 و از حضور 74 ماهه در جنگ و شهادت برادرش سید مرتضی موسوی و... . گفت و گوی ما با سید بلبلی را پیش رو دارید.
قضیه سوت بلبلیهای شما از کجا شکل گرفته است؟
من در یک خانواده پنج نفره از سادات درچه اصفهان به دنیا آمدم و متولد سال 1347 هستم. در کودکی کنار پدرم چوپانی میکردم و همان زمانها در کوه و بیابان صدای بلبل را تقلید میکردم. آنقدر سوت زدم تا توانستم سوت بلبلی را یاد بگیرم و در آن تبحر پیدا کنم. بعدها در دوران دفاع مقدس برای تلطیف فضای جنگ و تغییر روحیه رزمندهها، از این هنر استفاده کردم. سوتهایم باعث شد با اسم «سید بلبلی» در بین رزمندهها شناخته شوم. البته این هنر من بارها و بارها در عملیات مختلف باعث بهتر پیش رفتن کارها میشد. یک نمونهاش در والفجر8 بود.
یعنی سوتهای شما در روند عملیات نقش داشت؟
بله؛ من اعزامی گردان یونس بودم که زیر نظر لشکر امام حسین(ع) به فرماندهی حاج حسین خرازی بود. در روند اجرای عملیات والفجر 8 این هنرم به کمک بچهها آمد. در این عملیات قرار بود لشکر 5 نصر خط را بشکند و لشکر امام حسین(ع) عملیات را ادامه بدهد و خودش را به جاده فاو- البحار برساند. اما شهید حاج حسین خرازی این طرح را نپذیرفت و گفت باید غواصان لشکر امام حسین(ع) به عنوان راهنما همراه غواصان لشکر 5 نصر حضور داشته باشند. من هم جزو یکی از آن غواصها بودم.
وقتی که همراه بچههای خطشکن از اروند عبور کردیم و به خط دوم عراقیها رسیدیم، به سمت استحکامات دشمن که دژ بزرگی بود رفتیم. آنجا متوجه شدم یک عده از رزمندهها به دنبال ما نمیآیند. برای مطلع کردن بچهها از همه رمزها استفاده کردیم؛ با چراغ قوه و نورهای سبز، قرمز و سفید علامت دادیم. اما بچهها به خاطر شرایط محیط و بلند بودن نیزارها و تاریکی هوا و فاصلهای که بین ما افتاده بود، متوجه علامتها نشدند. نیم ساعتی طول کشید تا اینکه به فکرم رسید سوت بزنم. شروع کردم به زدن سوت بلبلی. بچهها با شنیدن صدای سوت متوجه شدند و به طرف صدا آمدند. به لطف خدا در کمترین زمان از دل نخلستانها عبورکردیم و توانستیم به جاده فاو- البحار برسیم. این شد که سوت بلبلیهای سید علی دهان به دهان گشت.
پس حسابی در جبههها معروف شدید؟
خبر سوت بلبلیها کم کم پیچید و شهیدآوینی مستندی از آن تهیه کرد و در صدا و سیما پخش کرد. حتی قرار شد گردان یونس به دیدار امام خمینی(ره) برود که به خاطر پیش آمدن عملیات سعادت زیارت ایشان را از دست دادیم.
غیر از والفجر8 باز هم از سوت بلبلیهایتان در جبهه استفاده کردید؟
بله؛ در مدت حضورم در جبهههای نبرد بارها و بارها از این هنرم استفاده کردم. در حین آموزش غواصی و رزمی و تمرینات و تلطیف فضا بین بچهها سوت بلبلی میزدم. در روند اجرای کربلای 3، کربلای 4 و کربلای 5 هم برای بالا بردن روحیه بچهها سوت میزدم. البته در عملیات کربلای 3 مأموریتی هم به من داده شد. قرار بر این شد تا با شنیدن سوتهای من بچهها به مسیر مورد نظر هدایت شوند. بچهها تمرینات سخت و نفسگیری را در اسکله الامیه داشتند. نفت روی آب دریا بود و این کار را برای بچهها دشوار میکرد. در این شرایط شوخیها و سوتهای بلبلیها در میان آن امواج آب و تلاطم دریا بچهها را به خنده وا میداشت و روحیهشان را عوض میکرد.
کمی از حضورتان در جبهه بگویید.
آذر ماه 1362 من به کردستان رفتم و شش ماه در سرزمین مجاهدتهای خاموش حضور داشتم. بعد به جبهههای جنوب رفتم و در سال 1363 به عنوان غواص در عملیات بدر حضور پیدا کردم. بعد در روند اجرای عملیات کربلای3 در اسکله الامیه خلیج فارس، کربلای4 و کربلای5 غواص بودم و در آموزش نیروهای غواص هم سهمی داشتم.
گویا برادر شما هم از رزمندگان دفاع مقدس هستند؟
بله، شهید سید مرتضی موسوی برادرم در سال 1360 در روند اجرای عملیات محرم به شهادت رسید. بعد از شهادت ایشان تصمیم گرفتم به جبهه بروم. خوب به یاد دارم 13سال داشتم که وقتی مارش عملیات را میشنیدم، تمام وجودم به شور و وجد درمیآمد. پدرم کشاورز و دامدار بود. کار و مشغله زیادی داشتیم، اما این کارها من را قانع نمیکرد. از طرفی پدر و مادرم مشکلی با حضور من در جبهه نداشتند؛ چراکه معتقد به نظام و اسلام بودند و یکی از فرزندانشان را در این راه هدیه کرده بودند. من با دست بردن در شناسنامه توانستم خودم را به جبهه برسانم و تا سال 1367 در جبهه حضور داشته باشم. در کل 75 ماه در جبهه بودم.
جانباز هم شدید؟
چند بار سعادت جانبازی را داشتم. اولین بار در پاسگاه زید مجروح شدم. در سال 63 در پدافندی کربلای 4 در کنار غواصان دست بسته، زخمی شدم و به عقب برگشتم. در عملیات نصر4 در کردستان و بیتالمقدس 7 و کربلای 5 هم جانباز شدم. یک بار در کنار پتروشیمی عراق مجروح شدم و به شکل معجزهآسایی خودم را به عقب رساندم و نجات پیدا کردم. چند مرتبه شیمیایی شدم و دچار موجگرفتگی شدم. بعد از مدتی به عضویت رسمی سپاه پاسداران درآمدم و در مرزداری و تفحص شهدا خدمت کردم. در سال 1371مأموریت داشتیم در شمال غرب به مصاف با پژاک برویم و با احتساب حضورم در جنگ 86 ماه در مناطق عملیاتی بودم و سال 1386 بازنشسته شدم.
آقای موسوی تنها نشانی که ما را به شما رساند مراجعه به کتاب «غواص جامانده» بود؛ از این کتاب بگویید.
«غواص جامانده» سال گذشته رونمایی شد. این کتاب نوشته حجت شاهمحمدی است. شامل خاطرات روزهای حضورم در جبهه و نبرد با بعثیون است.
فکر میکنم این گفتوگو مجال مناسبی است تا ما با زندگی برادر شهیدتان سید مرتضی موسوی بیشتر آشنا شویم.
زمانی که زمزمه جنگ تحمیلی به گوش رسید. من و دو برادر دیگرم و پدرمان به نوبت راهی جبهه شدیم. در این میان تنها سید مرتضی بود که به افتخار شهادت دست پیدا کرد. ایشان متولد 1342بود. یک بسیجی نمونه و فعال. بسیار باهوش بود. مربی توانمندی هم بود. سید مرتضی به نام قورباغهای هم معروف شد. آن هم به خاطر تنفری که از قورباغهها داشت. برادرم در فتحالمبین شرکت داشت و در عملیات الی بیتالمقدس زخمی شد. در روند اجرای عملیات محرم به عنوان تخریبچی وارد گردان تخریب شد. تا زمانی که خودش در جبهه حضور داشت از ما میخواست که به پدرمان در کارهای کشاورزی و دامداری کمک کنیم. بعد از شهادتش ما به جبهه رفتیم. سیدمرتضی خیلی تودار بود. بارها و بارها مجروح شد، اما اجازه نمیداد کسی نگران شود یا دست کم از مجروحیتهایشان مطلع شویم. خوب به یاد دارم یک بار به شدت مجروح شده بود، بدنش پر از ترکش بود، اما اجازه نداد مادر و پدرم مطلع شوند. با هم رفتیم مزرعه، موقع کار متوجه شدم که مجروح است. پیراهنش را که بالا زد ترکشها عفونت کرده بودند و اوضاع خوبی نداشتند. خودم ترکشها را خارج کردم و باندپیچی کردم تا بحمدالله بهبودی حاصل شد. در عملیات محرم زمانی که سید مرتضی میخواست همراه با گردان امام محمد باقر(ع) از آب عبورکند، زخمی میشود و به شهادت میرسد. هرچند توانایی بالایی در شنا کردن داشت اما به شهادت میرسد. شب قبل از عملیات به دوستش گفته بود من فردا در عملیات شهید میشوم. خواب دیدم وارد باغی شدهام که شهید بهشتی و 72 تن از یارانشان در آن باغ هستند. وقتی میخواستم وارد باغ شوم به من اجازه ندادند، اما شهید بهشتی آنها را مورد خطاب قرار داد و گفت اجازه بدهید وارد شود. رؤیای برادرم تحقق پیدا کرده و ایشان در 11 آبان ماه سال 1361 درمنطقه عینخوش به شهادت رسید.
چه مدت در منطقه حضور داشتند؟
سید مرتضی از همان اولین روزهای جنگ تحمیلی راهی میدان شد. از ابتدای جنگ تا زمان شهادتش حضور فعال داشت.
در پایان اگر صحبت خاصی دارید بفرمایید.
از همین جا میخواهم از شما و روزنامهتان به خاطر توجه به فرهنگ ایثار و شهادت و ثبت خاطرات و مرور دلاوریهای رزمندگان و زنده نگه داشتن نام و یاد شهدا تشکر و قدردانی کنم. قطعاً گام نهادن در این مسیر همت بالا و توجه خاصی میطلبد. در این جا میخواهم از شهید کریم اسحاقیان یاد کنم. ایشان پدر همسر من هستند که در سن حدود 40 سالگی در مرحله چهارم عملیات محرم به تاریخ 25 آبان ماه 1361در عینخوش به شهادت رسید و مفقودالاثر شد، پیکر مطهرشان تا سال 1370 در تپههای 175 ماند و در این زمان به همت گروه تفحص شناسایی شد و به آغوش خانواده بازگشت. پیکرشان در گلزار شهدای امامزاده حمیده و رشیده خاتون درچه اصفهان در کنار مزار برادر شهیدم سید مرتضی موسوی به خاک سپرده شد.
منبع: روزنامه جوان