مروری بر مباحث گذشته
در سنوات گذشته، بیش از ده سال در دهه اول محرم، بحثمان راجع به قیام امام حسین(ع) بود و عرض کردم که این قیام و حرکت، هدفمند بود و صحیفه ای از درسهای گوناگون معنوی، معرفتی، فضیلتی انسانی، دنیوی، اخروی، فردی و اجتماعی بود. بالأخره بحث در سال گذشته به اینجا رسید که امام حسین(ع) مُصلحی غیور و ضد غرور بود؛ نه کسی را مغرور کرد و نه خود مغرور بود.
قصد داشتم در ذیل بحث گذشته مطلبی را عنوان کنم که به تعبیری می توان گفت منشأ بسیاری از شبهاتی است که نسبت به حرکت و قیام آن بزرگ مرد تاریخ بشریت، امام حسین مطرح شده است، اما سال گذشته با این که بیش از بیست جلسه بحث کردیم، موفق نشدم این مطلب را بگویم. لذا ان شاءالله اگر خداوند توفیقی دهد و عمری عنایت بفرماید در این شب ها آن مطلب را تحت عنوان «یک سؤال» مطرح می کنم.
منشأ شبهات مربوط به قیام امام حسین(ع)
آیا قیام و حرکت امام حسین(ع) حرکتی عجولانه بود؟ یعنی بعد از آن که خبر مرگ معاویه به ایشان رسید و ولید از ایشان تقاضای بیعت کرد، ایشان در عرض یک یا دو شب، تصمیم گرفت که به مکه برود و بعد از مکه به سمت کوفه رفته و بعد هم آن قضایا پیش آمد؟ آیا اینها حساب نشده و عجولانه بود؟ آیا حضرت در مقابل یک عمل انجام شده، قرار گرفته بود؟ آیا حضرت در حسابگری هایش اشتباه کرده بود؟ یا نه، حرکت حضرت اصلاً عجولانه نبود و ایشان هم در مقابل عمل انجام شده قرار نگرفته و در محاسبه هم اشتباه نکرده بود؛ بلکه حرکتی مدبرانه و حساب شده بود.
غالب اشکالات و شبهات راجع به حرکت امام حسین(ع) بر محور همین مواردی است که من عرض کردم؛ 1.حرکت امام حسین عجولانه بود، 2. مدبرانه یا حساب شده نبود و 3. در محاسبه اشتباه کرده بود؛ برای تأیید این اشکالات هم اینطور شاهد میآورند که برای این بود که حرکت امام حسین از نظر ظاهر به نتیجهای که حضرت میخواست نرسید. نگاه کنید که اینها چه قدر خوب اشکال را بیان می کنند!
منشأ غالب اشکالاتی که می خواهند به این حرکت کنند همین مطلب است. در حالی که مطلب، این چنین نیست و این خودش بحث مستقلی است. اما من نمی توانم به طور مفصل وارد شوم، فقط مقدمتاً از نظر تاریخ این مطلب را عرض می کنم.
اتفاقات بعد از پیغمبر اکرم
بعد از وفات پیغمبر اکرم، خلیفه اول و دوم مقید بودند که تقریباً همان روشی را در پیش بگیرند که پیغمبر در میان مسلمان ها به کار میگرفت. نوبت به خلیفه سوم که رسید، روش او هم تقریباً در نصف زمان خلافتش با روش رسول خدا هماهنگ بود، اما تقریباً در شش سال باقیمانده، خط عوض کرد و از سیره پیغمبر منحرف شد. وقتی که او مُرد، به حسب ظاهر نوبت به علی(ع) رسید.
شما در تاریخ ببینید که حضرت بعد از بیعت مردم با ایشان چه خطبه هایی خواند؛ برخی مسائل را چنان تند مطرح کرد که کسی باور نداشت حضرت در اجرای فرامین الهی تا این حد جدّی و مصمم باشد. حتی حضرت در امور مالی گفت: کسانی که از بیت المال خورده اند و برده اند، بدانند ولو این که اموال بیتالمال را کابین همسرانشان کرده باشند، من همه را برمی گردانم. ببینید چگونه تند بر خورد کرد که همین باعث شد عده ای از کسانی که جزء اصحاب حضرت بودند، از علی(ع) دلزده شدند و همین موارد، منشأ جنگ های جمل و صفین و نهروان شد. برای همین بود که علی(ع) در عرض آن چهار سال و اندی که حکومت کرد، دیگر مهلت پیدا نکرد کاری انجام دهد. در پایان هم همین مسائل منجر به شهادت علی(ع) شد.
از آن به بعد، مسئله حکومت معاویه در بخشی از بلاد مسلمین، پیش آمد. دیدید که معاویه در زمان علی(ع) باعث جنگ صفین بود، بعد از علی هم ده سال دوران خلافت واقعی امام حسن(ع) دیدید که معاویه چه خباثتی کرد و صلحنامه ای را به حضرت تحمیل کرد.
در اینجا من از شما یک سؤال می کنم، آیا امام حسین حضور نداشت که از جریانات و اتقافات جامعه اسلامی بیخبر باشد و عجولانه تصمیم بگیرد!؟ آیا حضرت در جامعه آن موقع نبود که در یک عمل انجام شده قرار گرفته و در محاسبات خود اشتباه کند!؟ امام حسین از آن اول تا وفات امام حسن مجتبی در متن همه اتفاقات حاضر بود و از تمام این جریانات شناخت کافی داشت. حضرت تمام این صحنه ها بعد از پیغمبر تا موقعی که امام حسن از دنیا رفت، دیده بود و بعد از اینها نوبت به امامت خود حضرت رسید.
ارکان تشکیل حکومت: «رهبری» و «مردم»
حالا اینجا برای این که من وارد بحث شوم این مطلب را عرض می کنم؛ هر حکومت، نظام یا رژیمی، چه برای براندازی اش و چه برپایی اش دو رکن دارد؛ رکن اول «رهبری» است و رکن دوم «وجود حداکثری مردم در صحنه» است و بیش از این هم نیست.
زمینههای پیدایش و بقای حکومت
اما این دو رکن، بر سه زمینه قابل شکل گیری و اثرگذاری است؛ یعنی این زمینهها باید باشد تا این دو رکن کاربرد داشته باشد. اگر نظامی بخواهد تداوم داشته باشد یا نظام دیگری را سرنگون کند، باید این سه زمینه را داشته باشد.
زمینه اول؛ عبارت از اعتماد و خوش بینی اکثریت مردم به رهبری است و نظر مردم نسبت به رهبر باید چنین نظری باشد.
زمینه دوم؛ آنچه رهبری هدف گیری کرده است و آنچه اکثریت مردم در صحنه، هدف گیری کرده اند، همسو باشد. اگر رهبر چیزی بگوید و مردم چیز دیگری بگویند، این راه به جایی نخواهد برد، نه نظامی را به سر کار خواهد آورد و نه از بین خواهد برد. همسو بودن هدف رهبری با هدف اکثر مردم در صحنه زمینه دوم است.
زمینه سوم؛ رهبری و اکثریت مردم در صحنه نظرشان نسبت به آن نظام موجود که می خواهند آن را براندازند نظر منفی باشد. نظرشان باید نسبت به رهبری که الآن قبول کردند نظر مثبت باشد، اما باید نسبت به آن که الآن موجود است و می خواهند ردش کنند، نظرهمه منفی باشد. این موارد خیلی طبیعی و روشن است.
تطبیق بحث با وضعیت زمان قیام امام حسین
حالا به سراغ وقایع و صحنه هایی که آن موقع بود برویم، چون می خواهم تطبیقی صحبت کنم. در آن موقع از نظر جغرافیای نظام اسلامی، دو منطقه جغرافیایی در مسائل حکومتی نقش داشتند؛ یکی عراق که مرکز آن هم کوفه بود و دیگر شام. عراق و حجاز با هم مرتبط بودند، ولی شام این طور نبود. شام با کوفی ها، عراقی ها و بصری ها هم سویی نداشت.
بررسی دیدگاه اکثریت مردم عراق
لذا ما سراغ آن دو رکن رهبری و اکثریت مردم در صحنه و سه زمینه محوری این دو رکن می رویم. اوّل عراق را بررسی کنیم. در عراق مردم سه گروه بودند که حالا من سراغ اکثریّتشان می روم.
شناسایی رهبر حق
گروه اکثریت مردم عراق، که اهل کوفه بودند، رهبری را خوب شناسایی کرده و حق را از باطل تشخیص داده بودند. بینی و بین الله اکثریت مردم حق را از باطل تشخیص داده بودند و می دانستند کدام شخص یا شخصیت است که بر حق است و سزاوار رهبری است. این مطلب را عراقی ها و کوفی ها می دانستند و در این شبهه هم نداشتند. حق را از باطل خوب تشخیص دادند و از آن طرف هم در مقابلش باطل را خوب می شناختند.
وحدت هدف میان رهبری و مردم
اما راجع به هدف؛ کوفیها امام حسین را خوب می شناختند و معاویه را هم خوب می شناختند، اکثریت آنها در این تأمل نداشتند که امام حسین بر حق است و معاویه بر باطل است، این را همه را می دانستند. همه آنها حق و باطل را می شناختند. در زمان هُدنه یعنی زمانی که هنوز بین امام حسین و بنی امیه درگیری و رویارویی نشده بود و نعمانبنبشیر از طرف معاویه و بنیامیه، امیر کوفه بود، وقتی مسلم بن عقیل به عنوان نماینده امام حسین به کوفه آمد، کسی که بسیار هم با یزید مخالف بود و این مخالفت را هم بیان می کرد که اینها بر باطل هستند و ما می خواهیم این رژیم را براندازیم، ببینید مردم کوفه چه طور آمدند و با او بیعت کردند!
در یک نقل دارد که وقتی مسلم به خانه مختار رفت، در این مدت کم، دوازده هزار نفر نزد او رفتند، در یک نقل دارد هجده هزارنفر رفتند و با او بیعت کردند. این چیزی است که در تاریخ آمده و مخصوص به سنی و شیعه نیست، عامه هم این مطلب را نقل کردند. چنین جمعیتی اصلاً شوخی بردار نیست. همه با مسلم بیعت کردند.
بعد وقتی که نعمان حاضر نشد با مسلم درگیر شود و خبر به یزید رسید، او به عبیدالله، آن جانی بالذات که والی بصره بود، ولایت کوفه را داد. ببینید چه صحنه عجیبی است، وقتی وارد کوفه می شود به دارالعماره می رود، مسلم می فهمد و علیه او قیام می کند. می گویند چهار هزار نفر با مسلم آمدند و دارالعماره را محاصره کردند. آنجا سی نفر پاسبان داشت، بیست نفر هم از این اشراف و دیگر درباریان در دارالعماره محصور شده بودند. دیگر هیچ چیزی نداشتند و اگر اینها حمله می کردند، به راحتی کارشان تمام بود.
تهدید، تحمیق و تطمیع موجب بیعت شکنی کوفیان
اما چه شد که این طور شد؟ آیا این جمعیت کذایی کوفه که آمدند بیعت کردند، به طور ناگهانی و غیبی، در یک شب فهمیدند که اشتباه کرده بودند، یزید بر حق است و امام حسین بر باطل؟ آیا این طور شد؟ لا والله! اصلاً این طور نبود که اینها به بطلان اعتقادشان پی برده باشند و صدوهشتاد درجه چرخش پیدا کنند. کسی که این حرف را بزند هیچ بهرهای از علم و تحلیل مطالب ندارد. تمام آنها بر همان عقیده بودند.
وقتی امام حسین از مکه حرکت کردند، از افرادی که از کوفه می آمدند سؤال می کرد که چه خبر بود؟ یکی و دو مورد نیست. فرزدق میآید، عبیداللهبنحرّجحفی می آید. از هرکدام اینها که می پرسد می گویند کوفیان دلشان با تو است و شمشیرشان علیه تو است. این یعنی چه؟ می توانی اینها را با هم جمع کنی؟ بیا این را حل کن. اینها از امام حسین برنگشتند، دلشان را باز می کردی می گفتند: حسین حق است و یزید باطل است. پس چرا این طور شد؟
عواملی را که من در سال گذشته مطرح کردم که حکومتهای باطل آنها را به کار می گیرند، یعنی تهدید و تخویف، تحمیق و تطمیع باعث این واقعه شد.
مردم کوفه تا وقتی که احساس خطر نمی کردند، آنچه را که ته دلشان بود اظهار می کردند، نعمانبنبشیر هم که کاری به کارشان نداشت؛ با خودشان می گفتند: بزنید، بکشید. اصلاً برای همین هزار هزار در خانه مسلم می رفتند، چون حق را می دانستند و باطل را هم می دانستند، ولی وقتی او رفت و این جنایتکار بزرگ تاریخ آمد و مسأله تهدیدها و تحمیق ها و تطمیع ها شروع شد، موجب شد که اینها عافیتطلبی را پیش بگیرند. عقیده آنها عوض نشده بود، یقین هم داشتند ولی عملاً این کار را نکردند و نسبت به آن اعتقاد حقی که داشتند پایداری نکردند. می خواستند وضع موجود دنیایی خودشان را حفظ کنند. یک عده به خاطر ترس و یک عده به خاطر به جایی رسیدن و پول و امثال اینها کنار کشیدند.
انکار بنی اسرائیل در قرآن
سؤالی که در اینجا مطرح میشود این است که آیا میشود کسی به حق اعتقاد داشته باشد و باز بر خلاف آن عمل کند؟ بله! بهترین شاهد، آیات قرانی است. در آیات قرآنی نسبت به بنی اسرائیل دارد که وقتی حضرت موسی آن معجزات را آورد بنی اسرائیل انکار کردند، اما انکار آنها درونی نبود، زبانی بود. از درون یقین داشتند که اینها همه معجزه است و حق است، اما از نظر بیرونی، برای حفظ امور دنیایی شان انکار کردند. «وَ جَحَدُوا بِها وَ اسْتَیْقَنَتْها أَنْفُسُهُمْ ظُلْماً وَ عُلُوًّا(سوره النمل، آیه 14) آن معجزات و آیاتی را که حضرت موسی آورد انکار کردند و حال این که از نظر درونی یقین داشتند. با این که یقین دارد انکار می کند، با این که یقین دارد دروغ می گوید و الا که نمی گفتند دروغ، خودش می داند دارد دروغ می گوید.