روز 22 بهمن افراد زیادی شهید شدند. من تا آن زمان پزشکی قانونی نرفته بودم. خدا بیامرز برادرم من را به پزشکی قانونی برد و در راه وقتی از او سؤال کردم به کجا می‌رویم گفت جابر مریض است...

گروه جهاد و مقاومت مشرق -  جابر سبحانی فرزند مسیب در تـاریخ ۱۳۳۴/۰۳/۰۶ و در سراب متولد شد. او 23 ساله بود که در میدان حر تهران توسط رژیم طاغوت به شهادت رسید.

22 بهمن سال 1357 که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید، افراد زیادی برای رسیدن به این مهم به شهادت رسیدند که جابر سبحانی هم یکی از آنها بود. جوان تازه‌دامادی که زندگی‌اش در اوج جوانی به فعالیت‌های انقلابی گره خورد و در آخر در بهترین روز عمرش به شهادت رسید. هنگام شهادت 24 سال بیشتر نداشت و عمر زندگی مشترکش به دو سال نرسیده بود که همه اینها را پشت سر گذاشت و در روزهایی که کشورش به وجودش نیاز داشت، با تمام قوا وارد میدان شد و تا آخرین لحظه میدان را خالی نکرد. شهید جابر سبحانی یکی از قهرمانان شجاع و انقلابی ایران است. دقایقی با صدیقه عین‌الهی درباره شهید صحبت کردیم و همسر شهید در گفت‌وگو، ما را بیشتر با شهید سبحانی آشنا کرد.

شهید جابر سبحانی


شما چطور با شهید آشنا شدید و پیوندتان چگونه رقم خورد؟
واسطه ازدواج ما برادرم فیروز بود. او خیلی جابر را قبول داشت و مرتب در خانه از رفتار و کردار خوبش صحبت می‌کرد. می‌گفت پسر خوب و مؤمنی است. سال 1355 با برادرم هم‌خدمت بود و یک سال بعد که سربازی‌شان تمام شد با هم ازدواج کردیم. خانواده شهید خیلی متدین و خوب هستند. خرداد 1356 با هم ازدواج کردیم و ایشان 22 بهمن 1357 شهید شد. یک سال و اندی با هم زندگی کردیم. در این مدت خاطرات خوب زیادی از شهید و خانواده‌اش به خاطر دارم. با وجود رژیم طاغوت خانواده‌شان از همان زمان نماز و روزه و قرآن‌شان برپا بود و خاطرم هست خرداد سال 1356 که ازدواج کردیم مصادف با ماه رمضان بود و با وجود گرمای شدید هوا شهید روزه‌هایش را می‌گرفت. از هر نظر آدم‌ خوبی بود و با شروع تظاهرات مردم فعالیت انقلابی‌اش شروع شد. من آن زمان 16 ساله بودم و خیلی متوجه کارهایش نمی‌شدم. بعدها فهمیدم که اعلامیه‌های امام را به خانه می‌آورد و برای تظاهرات به شهرستان می‌رفت. آن زمان 24 سال سن داشت و خیلی فعال بود. هر جا تظاهرات و مبارزه بود ایشان هم حضور داشت. یادم هست تا صبح سرکوچه می‌ماند و آتش روشن می‌کرد و دیگران را به مبارزه تشویق می‌کرد. در تظاهرات‌ شهرستان‌ها هم شرکت می‌کرد و یک وقت از دهانش می‌پرید و می‌گفت من در فلان شهر بودم و این کار را کردم. روزی که دانشگاه تهران خیلی شلوغ بود در دانشگاه حضور داشت. گفت یک لحظه پشتم را نگاه کردم و دیدم شرایط خیلی وحشتناک است و تعریف می‌کرد که از مُردن نترسیدم و فقط به این فکر کردم اگر اینجا جانم را از دست بدهم خانواده‌ام بی‌خبر می‌مانند و نمی‌فهمند من کجا هستم. در آخر متأسفانه پیروزی انقلاب را ندید و به شهادت رسید.
در خانه چطور آدمی بودند و چه شخصیتی داشتند؟
خیلی خوش‌اخلاق بود. به موقعش شوخی می‌کرد و به موقعش جدی بود. همه کارش روی اصول بود. نمازش را اول وقت می‌خواند، به موقع به کارهای دیگرش می‌رسید. هیچ وقت کار آن روز را به زمان دیگری نمی‌انداخت. مأمور قطار بود و یک شب سرکار بود و یک شب در خانه بود. اواخر زندگی مشترک‌مان خیلی کم در خانه بود و می‌گفت سرکار به من نیاز دارند. بعدها فهمیدیم با قطار به شهرهای دیگر می‌رفت و در تظاهرات ‌شرکت می‌کرد.
شما نگران مخاطرات فعالیت‌های انقلابی‌شان نبودید؟
من خیلی می‌ترسیدم و می‌گفتم کجا می‌روی و نرو. می‌گفت این همه آدم چرا می‌ترسی. خانواده‌اش هم خیلی با حضور پسرشان در تظاهرات‌ها مخالفت نمی‌کردند و نمی‌گفتند این کار را نکن و فقط تذکر می‌دادند و می‌گفتند مواظب باش. وقتی خانواده‌اش اعتراض نمی‌کردند من هم می‌گفتم مشکلی نیست. گاهی همسایه‌ها می‌گفتند اجازه نده همسرت برود؛ من می‌گفتم خودش دوست دارد و نمی‌شود جلویش را گرفت. من هیچ‌وقت مانعش نشدم ولی اگر هم می‌گفتم ایشان قبول نمی‌کرد. نه با دعوا، با زبان خوش به من حالی می‌کرد که باید بروم. می‌گفت این وظیفه من است و باید بروم. من هم به شهادت فکر نمی‌کردم و فقط می‌ترسیدم او را دستگیر و شکنجه کنند. یک روز که پافشاری کردم و گفتم حکومت نظامی است و بیرون نرو، برگشت به من گفت تو خواهر فیروز هستی و برادرت انسان بزرگ و دل گنده‌ای است و این حرف‌ها از تو بعید است. گفت تو پشت در بنشین، من می‌روم و می‌آیم به تو سر می‌زنم. من قبول کردم. او هم سر کوچه می‌رفت و می‌آمد به من سر می‌زد و دوباره می‌رفت. تنها باری که پافشاری کردم همین بود. شب 21 بهمن که به تظاهرات رفت جلوی کلانتری جوادیه درگیری پیش آمد و با دست‌ و لباس‌های سیاه و کثیف به خانه آمد. آن روز وقتی ظاهرش را دیدم، ترسیدم که نکند اتفاقی برایش بیفتد. گریه کردم و گفتم به طرفت شلیک می‌کنند که گفت اگر هم شلیک کنند من ترسی از آنها ندارم. فردا صبح آن روز که از خانه رفت دیگر برنگشت و شهید شد.

شهید جابر سبحانی


خودشان از شهادت و از دست دادن جانشان ترسی و نگرانی داشتند؟
اصلاً، همیشه می‌خندید، پای مادرش را می‌بوسید و می‌گفت من نمازهایم را خوانده‌ام و روزه‌هایم را گرفته‌ام، هیچ کار خلافی در عمرم نکرده‌ام ولی اگر در بچگی حرفتان را گوش نکرده‌ام، انشاءالله با شهادتم همه اینها بخشیده می‌شود. می‌گفت اولین قطره خون شهید که به زمین بریزد تمام گناهانش بخشیده خواهد شد. مادرش هم همیشه می‌گفت تو پسر خیلی خوبی بوده‌ای و هیچ وقت ما را اذیت نکردی. شهید چند باری گفته بود شهادت افتخار بزرگی است که فکر نمی‌کنم نصیب من بشود.
روزی که امام وارد کشور شدند چه حال و هوایی داشتند؟
روزی که امام آمد صبح زود از خانه بیرون رفت و ساعت 4 بعد از ظهر به خانه برگشت. پیاده رفت و پیاده برگشت. خانه‌مان نزدیک کشتارگاه بود و می‌گفت از بوی کشتارگاه فهمیدم به خانه رسیده‌ام. چون ناشتا و پیاده رفته بود هنگام برگشت حالش بد شده بود و وقتی بوی کشتارگاه به مشامش خورده بود خوشحال شده بود. آن روز خیلی خوشحال بود. ببینید خدا به او چه انرژی داده بود که از جوادیه تا بهشت زهرا را پیاده رفت و برگشت.
حال و هوایش در ایام دهه فجر چطور بود؟
به نظرم این 10 روز بهترین روزهای عمرش بود. روزی که شاه رفت و روزی که امام آمد خیلی خوشحال بود. دو روز آخر عمرش هم در حال مبارزه بود. در ماجرای خوابگاه نیروی هوایی که چند نفر شهید شدند گریه می‌کرد و می‌گفت چرا باید اینطور باشد. بچه‌های اینها مانده‌اند و به من می‌گفت می‌توانی از این بچه‌ها مراقبت کنی؟ من هم می‌گفتم شاید بتوانم. برای انجام چنین کارهایی آماده بود و فردای آن روز هم خودش شهید شد.
شهادت‌شان چگونه اتفاق افتاد؟
صبح انقلابیون اسلحه‌ها را بین هم پخش‌کردند که شهید هم اسلحه گرفت و به سمت باغ‌شاه رفت. آنجا درگیری پیش می‌آید و جابر را می‌زنند. یک راننده آمبولانس هم برای کمک می‌آید که او را هم می‌زنند. آنجا یک ساعت و نیم درگیری پیش می‌آید و افراد زیادی به همراه جابر آنجا به شهادت می‌رسند. تیر به سینه‌اش می‌خورد و تا بیمارستان هم زنده بود. شاگرد آمبولانس، ‌این دو نفر را به بیمارستان می‌رساند. در بیمارستان به شهادت می‌رسد. شب قبل با سر و وضعی سیاه و کثیف به خانه آمد. صبح که بلند شد لباس‌هایش را عوض کرد و آنقدر عجله داشت که هیچ کارت شناسایی با خود نبرد. با عجله رفته بود و پرستار می‌گفت زمانی که او را به بیمارستان رساندند دیگر توان نداشت حرف بزند و فقط نگاه می‌کرد. جابر را به اتاق عمل می‌برند و آنجا به شهادت می‌رسد. ما دو روز به دنبال جابر گشتیم و همه جا به‌قدری شلوغ بود که کارمان را برای پیدا کردنش سخت می‌کرد. حتی در روزنامه چاپ کردیم که کجایی و خودت را به خانواده‌ات معرفی کن. روز سوم پزشکی قانونی عکسش را در روزنامه منتشر کرد. آنجا آن‌قدر شلوغ بود و جنازه زیاد بود که پیکرها را نگه نمی‌داشتند. چون جایی برای نگهداری وجود نداشت. ما که رفتیم گفتند پیکر را به بهشت زهرا انتقال داده‌ایم.
یعنی تعداد شهدا در روز آن‌قدر زیاد بود؟
خیلی زیاد بود. روز 22 بهمن افراد زیادی شهید شدند. من تا آن زمان پزشکی قانونی نرفته بودم. خدا بیامرز برادرم من را به پزشکی قانونی برد و در راه وقتی از او سؤال کردم به کجا می‌رویم گفت جابر مریض است و باید به بیمارستان ‌برویم. گفتم پس چرا جابر نمی‌تواند صحبت کند؟ گفت با تیر به پایش زده‌اند و نمی‌تواند صحبت کند. برادرم نمی‌خواست من به سردر ساختمان نگاه کنم و بفهمم به پزشکی قانونی رفته‌ایم. یک لحظه چشمم به تابلو پزشکی قانونی خورد و وقتی متعجب پرسیدم چرا به اینجا آمده‌ایم گفت عکس‌شان اینجاست و باید عکسش را ببینیم. آن زمان کم‌سن بودم و تا به حال چنین جاهایی را ندیده بودم. جمعیت را می‌دیدم و صدای گریه و صلوات‌ها را می‌شنیدم و فضای خاص آنجا توجهم را جلب کرده بود. من را به اتاقی بردند و یک آلبوم جلویم گذاشتند. برادرم چون عکس را قبلاً دیده بود سریع صفحه مورد نظر را آورد و عکس شهید را نشانم داد. من وقتی عکس را نگاه کردم فکر کردم خوابیده است. شهید به قدری طبیعی و آرام چشم‌هایش را بسته بود انگار جان داشت و لبخند می‌زد. اگر عکس کناری‌اش که شهیدی با صورت زخمی بود را نگاه نمی‌کردم، متوجه واقعیت نمی‌شدم. تازه آنجا فهمیدم شهید شده و شروع به جیغ و داد و گریه و زاری کردم.
دو روز بی‌خبری از شهید به شما و خانواده‌شان خیلی سخت گذشت؟
خیلی سخت بود. نه تنها خانواده شهید بلکه خانواده من، کل اهالی محل به دنبال جابر می‌گشتند. خدابیامرز مادر شهید خیلی صبور بود. می‌گفت اگر پسرم شهید شده اشکالی ندارد ولی حداقل پیکرش پیدا شود. چشم‌مان به راه بود و همه‌مان وقتی پیکرش را دیدیم آرام شدیم. خانواده‌شان مذهبی بود و هیچ‌وقت نگفتند چرا پسرمان شهید شد. مادر شهید همیشه می‌گفت راضی‌ام به رضای خدا که بچه‌ شیر پاک خورده‌ام شهید شد.
شما و خانواده شهید روز 22 بهمن چه احساسی داشتید؟ هم انقلاب به پیروزی رسیده، هم یکی از عزیزترین کسان‌تان به شهادت رسیده است؟
نه تنها خانواده بلکه تمام ایران از بابت پیروزی انقلاب خوشحال بودند. با این همه شهید، جشن و شادی در کشور بود و مردم شیرینی و شکلات پخش می‌کردند. کسانی هم که شهید داشتند طور دیگری خوشحال بودند. نه تنها مادر شهید سبحانی بلکه بسیاری از مادران شهید دیگر از شهادت فرزندان‌شان در این راه خوشحال بودند. مادران بسیاری را دیدم که گریه می‌کردند ولی از بابت شهادت فرزندشان خدا را شاکر بودند. مادر شهید چند سال پیش در 85 سالگی فوت کرد ولی آن‌قدر پایبند اصول انقلاب و اسلام بود که همیشه می‌خندید و می‌گفت پسرم شهید شده و من به او افتخار می‌کنم. یک برادر شهید در کودکی جانش را از دست داده بود و مادر شهید می‌گفت من از بابت فوت آن یکی پسرم بیشتر ناراحتم تا شهادت جابر.

منبع: روزنامه جوان