کد خبر 835851
تاریخ انتشار: ۱۰ اسفند ۱۳۹۶ - ۱۴:۵۴

این مطلب با زبان آن شهید، فضای حاکم میان رزمنده گان و مسئولین وقتِ دولتی را به خوبی مجسم می کند

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، متنی که پیش رو دارید،  دو روز پس از شهادت «حاج حسین خرازی» فرمانده‌ی «لشکر14 امام حسین(صلوات الله علیه)» نوشته شده و در تاریخ 11 اسفند 1365 شمسی در روزنامه «اطلاعات منتشر گردید و امروز پس از 30 سال برای نخستین بار توسط «مشرق»در فضای مجازی منتشر می شود. این مطلب در حقیقت نخستین نمونه‌ی مستند نگاری منتشر شده درباره شهید «حاج حسین خرازی» است و ضمنا با زبان آن شهید، فضای حاکم میان رزمنده گان و مسئولین وقتِ دولتی را به خوبی مجسم می کند.

روحمان با یادش شاد

هدیه به روح بلندپروازش صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

«کاروان»ی رفته است .
کاروان که میرود، جز آتشی به منزل، جای نمی گذارد .
در دنیای تنگ فکر کوتاه خود گرفتارم . همکاری از کنارم رد می شود:
- حسین خرازی را می شناختی؟
- بله... نه!.. یعنی او را دیده بودم. یک بار او را دیده‌ام »
- «شهید شد.»

- بله ، شنیده ام.

- پس چرا چیزی نمی نویسی؟


لبم را می‌گزم . نگاهش میکنم : وصف رخساره خورشید زخفاش می پرسد؛

***
عصر پنجشنبه، ششم آذر ماه است . به سوی «لشکر امام حسین (ع)» در حرکت هستیم. به دیدار «حسین خرازی» می رویم. توی راه، برادر رزمنده‌ای که همراهمان آمده است از «او» می‌گوید. هر وقت که نامش را به زبان می‌آورد، لبهایش می‌شکفد. مانند این است که عاشقی از معشوقی سخن بگوید .
به محض ورود به مقر لشکر، به اطاق محل زندگی‌اش می‌رویم. آنجا نیست. در محوطه لشکر پرسه می‌زنیم تا پیدایش کنیم. لندکروزی از دور می‌آید. نزدیک که می‌شود، راهنمایمان اشاره می‌کند که : خودش است . کنار راننده نشسته ، دست راستش از شانه قطع شده است. لندکروز می ایستد . سلام و علیکی می‌کند و می‌خندد. با کنجکاوی نگاهمان می‌کند. به او می‌گوئیم که برای چه آمده‌ایم.
لبخند می‌زند. سرش را تکان می‌دهد و قرار می‌گذارد که شب - پس از نماز - او را در اطاقش ببینیم .
و ساعت 9/5 شب است . به اطاقش می‌رویم. روی زمین ، در گوشه اطاق نشسته است. برمی‌خیزد. گرم ، با ما روبوسی می‌کند ، تعارف می‌کند. می‌نشینیم. او هم می‌نشیند. جوان است. خنده از لب‌هایش نمی‌افتد. موی سر و ریشش روشن است. وی یک پا نشسته است و دست چپش - تنها دستش - را دور زانو حلقه زده است. برادر راهنمایمان برایش توضیح می دهد که برای چه کاری آمده‌ایم. آمده‌ایم تا حرف‌های او را بشنویم. گوش می‌دهد و به تناسب حرف‌های راهنما ، گاهی برمی‌گردد و به ما نگاه می‌کند و می‌خندد . وقتی می‌خندد، چشم‌هایش تنگ می‌شود. راهنمایمان می گوید :
- برای شنیدن حرف‌های کسی آمده‌ایم که زندگیش را در جنگ گذرانده است...»
به شوخی دستش را به پیشانی‌اش می‌زند ، سرش را پائین می‌اندازد و می‌خندد. چشمهایش ریز می‌شود . سرش را آرام به چپ و راست تکان می‌دهد و دوباره می‌خندد. با لهجه اصفهانی می گوید :
- «من بلد نیستم!» و باز می‌خندد. نمی‌خواهد حرف بزند .
سرش را برمی‌گرداند . به روحانی جوانی که کنارش  نشسته است می‌گوید :
- «حاج آقا ، شما بگویید»
روحانی جوان، مطالبی درباره جنگ و مطبوعات می‌گوید . چند خاطره هم تعریف می‌کند. حرف‌هایش که تمام می‌شود ، به «حسین خرازی» نگاه می‌کنم. سرش را پائین انداخته و دارد با کرک های موکت زیر پای پایش بازی می‌کند. به او می‌گویم :
- «راجع به مطبوعات ، یک چیزی بگویید .»
سرش را بلند می‌کند. به من نگاه می‌کند. لبخند می‌زند. با لهجه اصفهانی ، شیرین می گوید:
- «البته، ما داخل آدم نبوده‌ایم. گفتیم دیگران حرف بزنند تا ما هم استفاده کنیم. در ضمن از اول جنگ هم هیچگاه راجع به مطبوعات فکر نکرده‌ام. من فقط می‌جنگیدم.»
 ۷ سال در جنگ بوده است و هیچگاه بجز هدفی که ا در سر داشته به چیزی فکر نکرده است.
باز اصرار می‌کنم که چیزی بگوید، خاطره‌ای نقل کند. لبخند می‌زند . چشم‌هایش ریز می‌شود و می‌گوید: «ما بلد نیستیم!»
می‌گویم لااقل برایمان تعریف کنید که در کدام عملیات و چگونه دست‌تان را ...
چهره‌اش در هم می‌رود. سرش را پائین می‌اندازد. بقیه حرفم را می‌خورم.  روحانی جوان  که کنار دستش نشسته، بی تاب شده است از این همه خلوص، می‌گوید:
- «من تعریف میکنم.»
«حسین خرازی» سرش را به سرعت بلند می‌کند ، به روحانی لشکر نگاه می‌کند و عتاب آمیز می‌گوید :
- «حاج آقا ، شما کارتان نباشد. چیز دیگری بگوبید!»
به راحتی احساس میکنم «خرازی» ریا نمی کند . نیک  می‌دانم که گاهی وقتها، تواضع نیز خود نوعی «ریا» | است . اما او ریا نمی کند .
باز اصرار می‌کنیم . جا به جا می‌شود. لب‌هایش را جمع می‌کند و می‌گوید:
- «ببینید! جنگ تابعی از ولایت است. تابعی از سیاست نیست...» لبخند می‌زند و ادامه می‌دهد :
. شاید شما بگویید این نظامی است و چیزی سرش نمی‌شود اما من می‌گویم الان تمام کشور باید در خدمت جنگ باشد . قرآن هم می‌گوید : یا أَیُّهَا النَّبِیُّ حَرِّضِ المُؤمِنینَ عَلَی القِتالِ ... به طرف تهران که می‌روید، این‌طور نباشد که  از اندیمشک که رد شدید این حرف‌ها یادتان برود. همین  دیروز یکی از مسئولین اصفهان که آمده بود اینجا به ما قول‌هایی داد.  به شوخی به بچه ها گفتم او را سوار قایق کنند، ببرند روی آب، کنار کوسه ها و از او امضاء بگیرند...»
می‌خندد و ادامه می دهد :
- راستش هنوز بسیاری از مردم زبان جنگ را نمی‌دانند . خیلی‌ها نمی‌دانند جنگ را چگونه می‌نویسند. مردم هنوز بعضی‌شان به درستی نمی‌دانند فرزندانشان چگونه جنگیده‌اند  و چرا شدید شده‌اند... شما به آنها بگویید
سرش را پائین می اندازد . معلوم است که دیگر حرف نمی زند.
حرف آخرش را در مصاف رو در روی با دشمن ، فریاد خواهد زد.
بگویید .


* * *
«کاروان»ی رفته است .
کاروان که می‌رود جز آتشی به منزل ، جای نمی گذارد ....

و ما ؟ «از پی قافله ، با آتش آہ آمده‌ایم...»
سید احد سامان