کد خبر 837912
تاریخ انتشار: ۲ فروردین ۱۳۹۷ - ۰۷:۱۴

هژیر برای آنکه زمینه‌ی مساعدی برای نخست وزیری خود فراهم کند هر فشار یا درخواست را از سوی نمایندگان می‌پذیرفت و این بار هم به درخواست آن چند نماینده گردن نهاده بود.

سرویس تاریخ مشرق- باقر پیرنیا سال‌ها استانداری فارس و تولیت آستان قدس رضوی را بر عهده داشت. وی در کتاب خاطراتش که با عنوان «گذر عمر» منتشر شده به شرح زندگی خانوادگی و نحوه پیشرفت خود در کارهای دولتی می‌پردازد. در بخشی از این خاطرات آمده است:

«هنگامی که سرگرم فراهم‌سازی سفر به خراسان بودم، دکتر کاویانی گفت که هژیر دستور داده حکم مرا لغو کنند. من بسیار تعجب کردم چرا که هیچ دلیلی نمی‌توانست باعث این تصمیم شده باشد.

پس از کنجکاوی آشکار شد که دو سه تن از نمایندگان خراسان، کس دیگری را که سرپرست امور اقتصادی بود برای معاونت پیشکاری خراسان در نظر گرفته‌اند. مرحوم هژیر برای آنکه زمینه‌ی مساعدی برای نخست وزیری خود فراهم کند هر فشار یا درخواست را از سوی نمایندگان می‌پذیرفت و این بار هم به درخواست آن چند نماینده گردن نهاده بود.

در این هنگام برای دومین بار به شادروان حکیم‌الملک، نخست وزیر، مراجعه کردم و گفتم اگر در گذشته درخواستی داشتم به جهت استفاده از فرصت نبود، بلکه می‌خواستم کوشش و دلبستگی خود را به میهنم و به کشور نشان دهم و در محیط وسیع‌تری کوشش و کار خود را عملی سازم و این بار آمده‌ام تا بگویم که در حکومت شما هرگز به من یاری نشده و مقام و منصب درخور من، به من واگذار نشده است و می‌خواهم دست‌کم در موضع توهین قرار نگیرم.

حکیم‌الملک گزارش داستان را خواست و من همه را گفتم. وی با همان چهره دوست‌داشتنی گفت: برو فرزند خیالت راحت باشد!

فردا بامداد به وزارت دارایی رسیدم، دیدم دکتر کاویانی همه‌جا به دنبال من فرستاده تا مرا به نزد او برند. هنگامی که به دیدار وی رفتم گفت: حکم شما مگر لغو شده؟ گفتم: نه. گفت: پس چرا به محل مأموریت نمی‌روید؟ گفتم پریروز اظهار داشتید که وزیر دارایی دستور لغو حکم را داده‌اند، پس رفتنم بی‌جاست. دکتر به شوخی گفت: نه، خودت که می‌دانی چه کردی! بی‌درنگ به محل مأموریت خود رهسپار شو.

گفتم: من کاری نکردم، تنها واقعیت را برای حکیم‌الملک شرح دادم. هیچ چیز بهتر از گفتن راستی نبود. دکتر کاویانی گفت: آگاهید که حکیم‌الملک به وزیر چه گفته است؟ ایشان به آقای هژیر گفته است من توان دیدن چهره‌ی درهم یادگار برادرم را ندارم و هژیر هم دستور داده است که شما به محل مأموریت خود بروید.

گذر عمر (خاطرات سیاسی باقرپیرنیا)، تهران؛ انتشارات کویر، ۱۳۸۲، صص ۱۲۴-۱۲۵.