محمد بسیار آدم صبور و آرامی بود. با این حال اگر به مقدساتش اهانت می شد واکنش های کاملا غیر منتظره ای نشان می داد. روی اعتقاداتش خیلی غیرت داشت. مثلا یک شب منزل پدرش دعوت داشتیم که یکی از اقوام...

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، گفتگو با بستگان و اقوام یک شهید ، از اصلی ترین راه های درک سیره عملی او است و در میان خویشان ، همسرِ شهید از جایگاه خاصی برخوردار است. مردانِ جنگِ هشت ساله ما ، عمدتا جوانانی بودند که به تازگی برای زندگی خود شریک اختیار کرده و همزمان با شیرین ترین روزهای زندگی خود ، دست بر قبضه ی آتشبار نیز داشتند و لباس های دامادی شان غالبا با غبار و خاکستر میدان جنگ عجین بود. در چنین شرایطی ، استثنایی ترین خاطرات ، در زندگی یک تازه عروس نقش می بندد که می تواند نشان دهنده ی ابعاد مهمی از سیره ی عملی فرزندان حضرت روح الله باشد.

گفتگوی زیر یکی از همان دست استخراج خاطرات از تازه عروسانِ حجله عشق و انفلاب است. این مختصر ، روایتی است از محمد کاشیها ، فرمانده گردان المهدی از لشکر ده سیدالشهدا(صلوات الله علیه) که امید است مقبول درگاه حضرت حق و روح پاک آن شهید عزیز قرار گیرد:

مشرق: خودتان را معرفی کنید.

پور عباس: زهرا پور عباس هستم همسر شهید «محمد کاشی‌ها» و خواهر شهید «محمد رضا پور . عباس». در خانواده ای فوق العاده مذهبی در محله ضراب خانه تهران رشد کردم. پدرم مهدی، لیسانس زبان انگلیسی داشت و کارمند بانک بود. ایشان به زبان عربی هم تسلط کامل داشت و گاهی در منزل تدریس خصوصی می‌کرد.

اکثر بچه های ضراب خانه مدتی شاگرد پدرم بودند و به همین علت پدرم از آنها شناخت خوبی داشت. شهید کاشی ها هم دوره ای شاگرد پدرم بود. پدرم اصالتا اهل صومعه سرای استان گیلان بود که با مادرم خدیجه خانم که کاشانی الاصل بود ازدواج می کند، البته هر دو بزرگ شده تهران بودند. مادرم قبل از اینکه دیپلم بگیرد ازدواج کرده بود اما بعد از ازدواج توانست دیپلمش را بگیرد. پدرم حدود یکسال معلم خصوصی مادرم بوده و با اینکه ۱۱ سال تفاوت سنی داشتند با هم ازدواج می کنند.

مادر برایم تعریف می کرد که من احتیاج به معلم خصوصی داشتم اما چون خانواده ام بسیار مذهبی بودند اجازه نمی دادند معلم مرد داشته باشم، تا اینکه با پیشنهاد یکی از اقوام مورد اعتماد خانواده قبول می کنند که پدرم به خانه مان بیاید برای درس دادن به من. موقعی که پدرت اینجا بود من حجابم را به خوبی رعایت می کردم. این درحالی بود که برخی از دخترهای همکلاسی ام با مینی ژوپ به کلاس می آمدند و وقتی من اعتراض می کردم که این چه وضع ظاهر است می گفند هر کس هر طور دلش بخواهد بیرون می آید، تو آن شکلی و ما هم اینطوری می آییم. پدرم که از حجاب مادر خیلی خوشش آمده بود تصمیمی می گیرد با ایشان ازدواج کند.

هیئتی داشتیم که اسمش المهدی بود و هفته ای یکبار در خانه های مختلف می چرخید.در این هیئت کلاسهایی مثل تفسیر قرآن و احکام هم برپا بود که فکر می کنم تاثیر بسزایی در تربیت ما داشت. به غیر از هفته ای یکبار در مراسمات مذهبی هم جلسه برپا می شد. پدرم هنوز هم خصوصیات انقلابی اش را همانند سال ۵۷ حفظ کرده است.

شهید محمد کاشیها

مشرق:پدرتان اهل سیاست هم بودند؟

پورعباس: بله. پدرم کارمند بانک خاورمیانه (تجارت) بود که کاملا توسط انگلیس‌ها اداره می‌شد. ایشان همیشه از عملکرد انگلیس ها ناراحت بود. در کودکی گاهی با پدرم می رفتم بانک، می دیدم پدرم به شدت با انگلیسی ها مشاجره می کند و از دستشان به شدت ناراحت بود. زمانی که امام تصمیم گرفتند دست استعمار گران را از کشور قطع کنند پدرم با توجه به گذشته اش کاملا این زمینه را داشت که به امام وصل شود.

ایشان در دوران انقلاب خیلی فعالیت می کرد. اکثرا من و برادرم که شهید شده را با خود موقع پخش اعلامیه می برد و می گفت اینطوری کمتر به من شک می کنند. من آن شب ها را کاملا یادم هست. گاهی به من اعلامیه می داد و می گفت شب که رفتی مسجد این ها را لای مفاتیح و قرآن پخش کن. چندبار به ما خبر دادند که ساواک شما را تحت نظر دارد که پدرم چند کتاب سیاسی و رساله امام را لای یک دستمال پیچید و بردیم خانه مادر بزرگم که ایشان هم آنها را در پستو پنهان کرد، البته مادر بزرگم نمی دانست داخل دستمال چیه؟

برای اینکه کسی به ما شک نکند یکی از دوستان که به ما خیلی ارادت داشت عکس شاه را آورد و گفت: بزنید داخل پذیرایی که فکر کنند شما ارادت خاصی به شاه دارید. تا قبل از آن ما هیچ وقت عکس شاه را نداشتیم. پدرم را هیچ وقت نگه نداشتند اما چند بار برای بازجویی بردند. همیشه پدرم به ما می گفت موقع صحبت فکر کنید دیوار موش داره، موشم گوش داره. شاید همسایه کناری ما ساواکی باشه.

مشرق: خودتان نسبت به مسائل دینی برخوردتان چطور بود؟

پورعباس: من آنقدر به امام ارادت داشتم که چون ایشان گفته بودند دوشنبه و پنجشنبه ثواب داره روزه بگیرید من هم می گرفتم. از دوران کودکی هم مادرم برایم چادر دوخته بود و هر وقت هم بدون چادر بیرون می رفتم موهایم بیرون نبود. فامیل گاهی می گفتند مگه کچلی که اینطوری روسری سرت میکنی؟ من هم می گفتم هر چه می خواهید بگویید چون واقعیت نداشت برایم مهم نبود که چه می گویند.

مشرق: اگر کسی جلوی پدرتان نسبت به انقلاب حرف بی ربطی می زد ایشان چکار می کرد؟

پور عباس: اگر خانه کسی بودیم، سریع می گفت بلند شید بریم اینجا جای ما نیست. عروسی ها هم اکثرا شرکت نمی کردند چون مختلط بود.اما مادر بزرگم ما را با خودش می برد. هر چند واقعا ما حواسم به چیزی نبود و در عالم بچگی خودمان سیر می کردیم. حتی یادم هست که در یک میهمانی ، سر سفره شام یک شیشه مشروب بود که ظاهر زیبایی داشت روی میز بود. به مادر بزرگم گفتم از این نوشیدنی بده بخورم حتما طعمش هم مثل ظاهرش خوبه، مادر بزرگم گفت: نه خیر! این اصلا به درد ما نمی خوره و گذاشتش کنار. این از همان بچگی در ذهن من باقی ماند که مگر این چی بود که با این همه زیبایی من نباید بخورم.برادرم رفت پرسید و آمد گفت: در احکام اسلام خوردن آن حرام است. ما از بچگی با مسائل و احکام توسط خانواده آشنا شده بودیم.

من هنوز مدرسه نمی رفتم که مادرم تا نامحرم می آمد به من می گفت: بدو یه چیزی سرت کن، اما متاسفانه ما الان می بینیم خانواده ها حتی به دختر های بالای ۹ سال هم چیزی نمی گویند. اما چون از ابتدا این مسائل در خانواده ما مطرح بود برایمان جا افتاده بود که قانون منزل ما این است و باید رعایت کنیم. مثلا ما در خانه مان تلویزیون داشتیم  اما اینطور نبود که هر وقت دلمان می خواهد روشنش کنیم. علی رغم این که پدرم به ما آزادی عمل داده بود اما نظارت هم داشت. مثلا به من اجازه می داد به جشن تولد دوستهایم بروم اما با این شرط که خودش ببردم و سر یک ساعت مشخصی بیاید دنبالم.


مشرق: چند فرزند هستید؟

پور عباس: ۵ خواهر و دو برادر هستیم که یکی از برادرهایم به نام محمد در عملیات بیت المقدس سال ۶۱ قبل از آزادی خرمشهر به شهادت رسید. ایشان سال آخر دبیرستان بود که دوره امداد گری دید و به عنوان امدادگر اعزام جبهه شد.

مشرق: از فعالیت های بعد از انقلاب خودتان بگویید؟

پورعباس: بله. پدرم هم خیلی مرا تشویق می کرد که عضو بسیج و این گونه گروه ها شوم. نزدیک منزلمان کاخ جوانان بود که بعد از انقلاب تبدیل شد به کمیته و بسیج. اوایل سال ۵۸ بود و من ۱۵ ساله بودم، یک روز پدرم آمد و به من گفت برو عضو آنجا شو اگر کمکی از دستت برمیاد انجام بده. وقتی مدرسه تعطیل شد تابستانش رفتم و قرار شد برای انجام کارهای جهادی برویم شهرکرد، پدرم گفت هر جا که می روند با آنها برو. پسر شهید مفتح مسئول آنجا بود که با یک گروه ۳۰ نفره خانم به سرپرستی عروس شهید مفتح و ۳۰ مرد به سرپرستی پسر ایشان عازم شهرکرد شدیم و یکماه هم آنجا بودیم. به ما گفته بودند آنجا هر کاری باید انجام بدید مثلا درو گندم، البته قبلش به شما آموزش می دهیم.

وقتی برگشتم مادربزرگم گفت بیا با من برویم کاشان آنجا هم می شود از کار جهادی کرد. قبول کردم و حدود یکماه هم همراه ایشان رفتم. در کنار همه این فعالیت هایم ادامه تحصیل برایم بیش از هر چیز دیگری مهم بود.

اما وقتی از کاشان برگشتم مادر پدرم بدون مقدمه برگشت گفت: اینقدر برایت خواستگار میاد! من هم که اصلا دوست نداشتم راجع به این مسائل صحبتی شو بی اعتنا رد می شدم. تا اینکه یکبار منو کشید کنار و گفت با تو هستم، یکی آمده که پدر و مادرت هم راضی هستند. یکسره هم اینجاست. من در عین اینکه تعجب کرده بودم گفتم یاالله! یعنی کی می تواند باشد اما باز بی توجهی کردم و گفتم مامان و بابام می دانند من به درس خواندن علاقه دارم و شوهرم نمی دهند. سنم هم خیلی کم بود و وقت ازدواجم نرسیده بود اما فهمیدم قضیه جدی است.


مشرق: دلیل خاصی داشت که در با سن کم ازدواج کردید؟

پورعباس: من ابدا حواسم به ازدواج نبود، چون از شاگردان ممتاز مدرسه بودم و همیشه اوقات فراغتم را در کتابخانه حسینیه ارشاد می گذراندم و تمام مدت کتاب می خواندم. به دلیل اینکه رشته ام هم ادبیات بود در همین رابطه مطالعه می کردم. همه فکرم ادامه تحصلم بود. اما رفته رفته قضیه جدی شده بود و خانواده شهید کاشی‌ها من را انتخاب کرده بودند. محمد ۱۹ ساله بود و من هم ۱۵ سالم بود. بچه بودم. چه می فهمیدم زندگی یعنی چی. اولین دفعه ای هم ایشان را دیدم به دلم ننشست. من در آن سن و سال ، تصوری از یک شوهر ایده آل نداشتم. در مراسم خواستگاری موقعی که رفتیم با هم صحبت کنیم حرفهایمان بیشتر شبیه دو نفر آدمی بود که می خواستند با هم تبادل افکار سیاسی کنند، محور صحبت هایمان مسائل سیاسی بود. چون مکالمه زبانم خوب بود گاهی اوقات با شاگردهای پدرم کار می کردم و به همین جهت واهمه ای از برخورد با جنس مخالفم نداشتم. در بحث هم کم نمی آوردم و از اعتقاداتم قاطعانه دفاع می کردم. من همچنان مخالف ازدواج کردنم بودم اما قرار شد به ماه قمری تولد امام رضا (ع) عقد کنیم. از یک هفته قبل از آن ، همه با من صحبت می کردند که راضی شوم سر سفره عقد بنشینم و بله را بگویم. شهید کاشی ها منزلش ۵۰۰ متری خانه ما بود و پدرم کاملا روی ایشان شناخت داشت. همه می گفتند بعد از ازدواج هم راه ادامه تحصیل برایت باز است.خانواده کاشیها مذهبی و مهربان و خوشنام بودند و هستند. پدر ایشان مغازه تاسیساتی داشت. بالاخره راضی ام کردند و در شهریور سال ۵۸ عقد کردیم.

مشرق: بعد از عقد همچنان بر مخالفت های خودتان پافشاری می کردید؟

پورعباس: بله. اما در مدتی که با هم عقد بودیم محمد یکبار هم دست خالی به دیدن من نیامد و همیشه هدیه ای حتی یک شاخه گل برایم می آورد که همین رفتارش ایجاد علاقه می کرد اما راستش هیچ وقت در ذهنم فکر نمی کردم که قرار است با ایشان تا آخر عمر زندگی کنم. محمد همیشه چهره اش گشاده بود اما  تا می آمد پیشم ، من با ناراحتی می گفتم چرا اینقدر می آیی اینجا، حواس من پرت میشه و از درس عقب می افتم. قرار شد شهید کاشی ها با من درس کار کند، می گفت کتاب هایت را بخوان و فکر کن من شاگردت هستم و برایم توضیح بده. این کارهایش باعث شده بود رفتار من هم نسبت به خودش بهتر شود. خب من هم تقصیر نداشتم هنوز وقت ازدواجم نرسیده بود و جدا آمادگی اش را هم نداشتم. به پسرهایم هم در دوران عقد شان می گفتم این رفتار پدرتان را در زندگی اعمال کنید.


مشرق
: از عروسی تان بگویید؟

پور عباس: خوب بود و ساده. در منزل پدر شهید کاشی ها برگزار شد.

من و همسر شهیدم

مشرق: از برادر شهیدتتان بیشتر بگویید.

پور عباس: ایشان رشته اش ادبیات بود و متن های ادبی خوبی می نوشت. وصیت نامه‌اش پر از جملاتی است که باید رویش تامل کرد. از بچگی حاضر بود همه سختی ها را متحمل شود اما دیگران در آرامش باشند. او و محمد خیلی با هم خوب بودند. برادرم زودتر از ایشان به شهادت رسید و دوستان همسرم می‌گفتند وقتی خبر را شنید سجده شکر به جا آورد و گفت: خوش به حال او که زودتر به آرزویش رسید.

مشرق: از زندگی بعد از ازدواج بگویید؟

پورعباس: اول که مدتی ایلام زندگی کردیم که چند روز مانده بود به جنگ بومی های آنجا به محمد گفتند همسرت را از اینجا ببر چون ما بلدیم چطور از خودمان دفاع کنیم اما او اینجا غریب و تنهاست. که من را برگرداند تهران و خودش رفت، چند روز بعد هم جنگ شروع شد. وقتی از ایلام آمدیم طبقه سوم خانه پدرم بودم ساکن شدیم که خانه را بعد از مدتی فروخت به خواهر شوهرم اما ما همچنان تا سال ۶۳ ساکن آنجا بودیم. یک سال و نیم هم منزل پدر شوهر می نشستیم. بعد از آن خانه ای در خیابان پیروزی خریدیم که تا سال ۶۹ ساکن آنجا بودیم و بعد دوباره برگشتم ضراب خانه. بعد از شهادت همسرم دیگر نمی توانستم آنجا بمانم و دوباره برگشتم همین منطقه.

مشرق: شهید کاشی ها از چه زمانی وارد سپاه پاسداران شد؟

پورعباس: ایشان بعد از پیروزی انقلاب رفت کمیته که دو ماهی هم بردنشان کردستان و بعد وارد سپاه شد. اواخر ۵۹ بود که گفت: عضو رسمی سپاه شدم. فضایآن زمان طوری بود که بچه های مذهبی ورود به سپاه را عشق خود می دانستند.


مشرق: مانع جبهه رفتنش نمی شدید؟ منظورم اوایل ازدواجتان است.

پور عباس: نه. خودم شارژش می کردم که برود. دو ماهی که از طرف کمیته رفت کردستان چیزی برایم تعریف نمی کرد و فقط می گفت: خاطرات خیلی تلخ و دردناک است. بعدها خودم شنیدم که بچه های سپاه توسط ضد انقلاب کشته و بعضی از آنها را سر می برند. خیلی برایم دردناک بود اما باز هم مخالف رفتن محمد به جبهه نبودم.

مشرق: فرزندانتان بگویید؟

پورعباس: اولین فرزندمان اواخر اسفند سال ۶۰ به دنیا آمد. اسمش را هم ایشان می گفت بگذاریم امیر، من می گفتم رضا بهتر است، برای همین شد امیررضا. خودش هم در گوش بچه ها اذان را خواند. اسم پسر کوچکمان هم حمیدرضا است. گر چه سن و سالم برای بچه دار شدن کم بود اما چون بچه کوچک در خانه پدرم داشتیم با بزرگ کردن کودک نا آشنا نبودم.


مشرق: شهید کاشی‌ها اهل شوخی کردن هم بود؟

پورعباس: خیلی. یکی از شوخی هایش این بود که چون ما در خانه تلفن نداشتیم به دوستانش می گفت: شماره تلفن ما ۱۲۳۴۵۶ است. بچه هایی که باورشان می شد می گفتند هر چه تماس می گیریم جواب نمی دهد. محمد گفت: آخه ما اینقدر اهل خیر هستیم که تلفنمان را گذاشتیم سر کوچه که همگانی باشد.

مشرق: در زندگی با هم مشاجره و بحث تند هم داشتید؟

پورعباس: راستش با هم از اول قرار گذاشته بودیم که هر وقت هر کدام «من» بودیم طرف مقابل «نیم من» شود. می گفت یک جایی تو به ستوه آمدی و دلت می خواهد داد بزنی، آن موقع من باید شنونده باشم چون اگر من هم داد بزنم اختلاف و مشاجره می شود، ممکنه دوتا از الفاظ بد هم استفاد کنیم و پرده ها از میان برود. موقع عصبانیت هم فقط داد می زد اما هیچ وقت از کوره در نمی رفت.

مشرق: ایشان به این قرار ملتزم بود؟

پورعباس: بله. محمد بسیار آدم صبور و آرامی بود. با این حال اگر به مقدساتش اهانت می شد واکنش های کاملا غیر منتظره ای نشان می داد. روی اعتقاداتش خیلی غیرت داشت. مثلا یک شب منزل پدرش دعوت داشتیم که یکی از اقوام حرف بی ربطی در باره امام زد که شهید کاشی ها با همه صبوری ای که داشت ظرف خورشت را که دستش بود از بالا پرت کرد توی سفره. خیلی خودش را نگه داشت که با زبانش جواب آن طرف را ندهد و فقط با این کار خشم خودش را بروز داد.  همه خیلی حیرت کردند چون ایشان واقعا آدم بردباری بود و این کارش نشان داد که چقدر عصبی شده و چطور خود را کنترل کرده که به طرف بی احترامی نکند. بچه های آن دوره نسبت به امام (ره) خیلی حساس بودند و کوچکترین حرفی را پشت ایشان نمی توانستند تحمل کنند. خط قرمز محمد ، امام بودند.

ادامه دارد...

گفتگو و تنظیم: اسدالله عطری