به گزارش مشرق، هماهنگ کردن گفتگو با توابین سازمان مجاهدین خلق کار راحتی نیست. خصوصا اینکه طرف پیش از این، محکوم به اعدام هم بوده باشد.
چندین بار پیگیری کردیم تا نهایتا از طریقی موفق شدیم قرار مصاحبه را بگذاریم.
شنیده بودیم که توابهای بسیاری با «سید اسدالله لاجوردی» زندگی کردند و همه آنها او را به شدت دوست دارند؛ خصوصا آنهایی که زندگیشان را به دادستان سابق انقلاب تهران مدیوناند.
آنها بهترین کسانی هستند که میتوانند ما را با ابعاد دیگری از شخصیت شهید لاجوردی آشنا کنند و تجربیاتی دارند که شاید هیچکدام از دوستان، همکاران و نزدیکان لاجوردی هم از آن برخوردار نیستند.
آنچه در زیر میخوانید، گفتگویی است تفصیلی با یکی از همین توابها. او در همان اوایل پیروزی انقلاب اسلامی به عضویت سازمان مجاهدین خلق درآمد و سپس به تیمهای ویژه این گروهک پیوست که وظیفه آنها «ترور» بود.
او بعد از مدتی دستگیر و بلافاصله به اعدام محکوم شد غافل از اینکه تقدیر، سرنوشت دیگری برایش رقم زده بود.
لازم به ذکر است که بنا بر مصالحی، از ذکر نام، مشخصات و تصویر مصاحبه شونده خودداری کردهایم.
بیشتر بخوانید:
نمیتوانم مهره بیاراده کسی باش
خوب است توابها درباره لاجوردی صحبت کنند
** برخی بخشهای مهم مصاحبه:
- فضای ذهنیمان آن زمان [اوایل دهه۶۰] خیلی باز نبود و آگاهی زیادی نداشتیم ولی درعوض انگیزه سیاسی و انقلابیمان زیاد بود و سازمان مجاهدین هم برای ما جذابیت خاصی داشت چون هم جوان بودند، هم مبارز بودند و هم تحصیلکرده. ما هیچ هیچ انگیزه مادی نداشتیم.
- عمده فعالیت ما در مقطع فاز سیاسی، پخش نشریات و مجلات سازمان بود. در جاهایی مثل مقابل دانشگاه تهران یا در مرکز شهر که گاهی هم درگیریهایی پیش میآمد و من خودم در یکی از این درگیریها چاقو هم خوردم.
- یک بار که در خانه تیمی بودیم، مسئول ما آمد و گفت شما از الان جزو تیمهای ویژه هستید. نارنجک و کلتش را هم درآورد و گذاشت جلوی ما.
- یک اکیپ جدا برای شناسایی میرفت و مشخصات فردی که باید ترور میشد را تهیه میکرد، مثل عکس، کروکی، ساعت عبور و مرور و حتی ماشینی که با آن رفت و آمد میکرد. بعد این مشخصات را به شاخه نظامی میداد و گروه ترور آن را میزدند.
- وقتی مسعود رجوی از کشور فرار کرد، من مسئلهدار شدم و تردید کردم که چرا او باید از کشور فرار کند درحالیکه ما جانمان را در این کار گذاشتیم. این مسئلهدار شدنم را مسئول تیم ما متوجه شده بود و موضوع را در گزارشی که معمولاً از افراد تهیه میکردند، ذکر کرده بود. کمی بعد به من گفتند تو دیگر لازم نیست در شاخه نظامی باشی.
- هیچگاه نه من شکنجه شدم و نه شنیدم کسی را شکنجه کرده باشند. طبیعتاً متهم را برای گرفتن اعتراف ناز نمیکنند و هیچ متهمی هم در هیچجای دنیا خودش اعتراف نمیکند. ممکن است یک چک هم بزنند و یا صدایشان را بالا ببرند. شلاق هم فقط با حکم حاکم شرع و فقط به کف پا بود، آنهم بهعنوان تعزیر تا زندانی اعتراف کند.
- پشت سر حاجی [لاجوردی] حرف زیاد بود و من هم راستش فکر میکردم الآن که بیاید یک شلاق در دست دارد و از همان اول شروع میکند به زدن، درصورتیکه اصلاً اینطور نبود.
شاید خیلیها لاجوردی را نمیشناسند و خیلی از چیزهایی که پش سرش گفتند را باور کرده باشند اما او برای من «امام» بود.
آقای لاجوردی آنجا به من گفت پسرجان هرچه که میدانی بگو و من قول میدهم در مجازاتت برای تخفیف بگیرم. همین هم شد.
- در دادگاه به من حکم اعدام دادند. وقتی اسم من را صدا کردند، دیگر هیچچیز متوجه نشدم. غروب بود، ما را به یک اتاقی بردند که بقیه اعدامیها هم آنجا بودند. حدود ۱۵ تا ۲۰ نفر. خیلی فضای سنگینی بود، من بهشدت تب کرده بودم و هیچچیزی متوجه نمیشدم. قبل از آن وصیتنامهمان را هم نوشتیم.
- در مسیر رفتن به محوطه، یکی از مسئولان زندان آمد و به من گفت مصاحبه کنی؟ گفتم؛ بله، چرا نکنم؟ من را جدا کرد و به یک اتاق دیگر برد. وسط مصاحبه صدای تیر آمد و فهمیدم بقیه افراد اعدام شدند.
دو، سه ساعت طول کشید تا حاجی [لاجوردی] آمد. من را به دفترش در دادستانی برد. یک قرآن جلویم گذاشت و گفت سوره توبه را بخوان و من خواندم. بعد گفت حالا برو نمازت را بخوان و یک پتو روی زمین پهن کرد و گفت بعد از اینکه نمازت را خواندی بیا اینجا بخواب و استراحت کن.
- من چند سال با حاجی زندگی کردم و شاید بیشتر از خیلیها او را میشناسم، هیچگاه کمترین توهینی از او ندیدم. همین قدر بگویم که اگر در نظام جمهوری اسلامی ۱۰ نفر مانند شهید لاجوردی داشتیم (هرچند ممکن است باشند و من نشناسم)، وضع ما این نبود.
- برخی از دوستان ما همین الآن هم هستند که با نظام زاویه دارند، ولی راجعبه آقای لاجوردی چیزی نمیگویند.
یکی از دوستان ما که به خارج از کشور رفت، در صحبت با خود ما این را گفت. او صد درصد با نظام مخالف است، اما میگوید من در لاجوردی هیچ چیزی جز صداقت ندیدم.
- من همین الآن اگر سلاح در دست بگیرم، اولین دشمن خودم را سازمان منافقین میدانم، چون اینها زندگیهای زیادی را تباه کردند.
- ایشان [لاجوردی] چند برنامه برای سرگرم کردن زندانیان در نظر داشت که ازجمله آنها همین گروه جهاد بود که کارهایی مثل گلکاری در حیاط زندان و یا کارهای تأسیساتی را انجام میدادند. یک کارگاه هم درست کرد و در آن تعدادی چرخ خیاطی گذاشته بود. بعضی از زندانیها در آنجا مشغول بودند که بسیاری از آنها پس از آزادی همین حرفه را ادامه دادند.
- بعد از رفتن آقای لاجوردی از دادستانی، بسیاری از منافقینی که سر موضع بودند دوباره جان گرفتند. نمایندههای آقای منتظری به اینها اطمینان میدادند که هیچ مشکلی نخواهند داشت و این آنها را جری کرده بود.
***
** مشروح گفتگو:
* شما از چه سالی و چطور به عضویت سازمان مجاهدین خلق درآمدید؟
من یک پسر دایی داشتم که پیش از انقلاب عضو گروه سرودی بود که سرود «خمینی ای امام» را خواندند و این سرود آن زمان ضبط و بعد از آنکه امام آمد پخش شد. پسردایی من یک رفیق دیگری داشت که من در واقع از طریق او به سازمان وصل شدم.
* آن زمان چند سالتان بود؟
۱۸-۱۷ سالم بود و تقریباً با پسرداییام همسن بودیم. البته درآن مقطع فضای جامعه بهشدت سیاسی و انقلابی بود و کار سیاسی کردن در این سالها چیز عجیبی نبود.
*چه چیز سازمان مجاهدین بیشتر شما را جذب میکرد؟
فضای ذهنیمان آن زمان خیلی باز نبود و آگاهی زیادی نداشتیم ولی درعوض انگیزه سیاسی و انقلابیمان زیاد بود و سازمان مجاهدین هم برای ما جذابیت خاصی داشت چون هم جوان بودند، هم مبارز بودند و هم تحصیلکرده. ما هیچ هیچ انگیزه مادی نداشتیم.
* خانوادهتان از این موضوع خبر داشتند؟
نه! آنها از این موضوع خیلی خبر نداشتند و اگر میفهمیدند، شدیداً مخالفت میکرد. پدر من خودش عضو کمیته و سپاه بود و اتفاقاً خود او من را لو داد.
البته بعدا کمی به این موضوع پی بردند که من با سازمان ارتباط دارم ولی نمیدانستند که عضو آنها شدهام، فکر میکردند هوادار هستم و فقط کتابهایشان را میخوانم.
* شما زمانی عضو سازمان شدید که هنوز فعالیت نظامی آغاز نشده بود و سازمان مجاهدین خلق به اصطلاح در فاز سیاسی قرار داشت. شما در این مقطع چه کارهایی میکردید؟
کار تشکیلات به اینصورت بود که گاهی نشستهایی برگزار میشد و مثلاً در این نشستها مسئولمان را معرفی میکردند و مسئول ما هم یکی از اعضای شناخته شده و مشهور سازمان بود که در سالهای اخیر کشته شد. این مسئول بود که کارهایی که باید انجام میدادیم را میگفت.
عمده فعالیت ما در مقطع فاز سیاسی، پخش نشریات و مجلات سازمان بود. در جاهایی مثل مقابل دانشگاه تهران یا در مرکز شهر که گاهی هم درگیریهایی پیش میآمد و من خودم در یکی از این درگیریها چاقو هم خوردم.
البته فقط سازمان مجاهدین نبود، همه گروهها در این تجمعات حضور داشتند. فضا هم بیشتر احساسی بود و حتی برخی افراد در ردههای بالا هم تحت تأثیر همین جو فعالیت میکردند و هرچه مسعود رجوی میگفت قبول میکردند.
* شما خودتان هم رجوی را از نزدیک دیدید؟
نه
* از چه زمانی مسلح شدید؟
کمی قبل از انفجار دفتر نخستوزیری که شهیدان رجایی و باهنر به شهادت رسیدند. ما از آن موقع مسلح شدیم.
* در ۳۰ خرداد ۶۰ که آغاز فاز نظامی بود، شما کجا بودید؟
روز ۳۰ خرداد، ابتدا درگیری و راهپیمایی از تقاطع خیابان طالقانی و ولی عصر آغاز شد، یعنی جایی که دفتر مرکزی سازمان هم آنجا قرار داشت. ما هم مسئول پخش پلاکاردها بودیم و در راهپیمایی حضور داشتیم.
۳،۴ روز بعد، از طریق برخی اعضا خبر دادند که باید به یکی از خانههای تیمی بروم و فعلاً آنجا باشم تا به من اطلاع بدهند. از این تاریخ ۲،۳ماه به خانه خودمان هم نرفتم.
* چند نفر در این خانه بودید؟
۵ یا ۶ نفر.
* شما یا دیگر اعضا از حوادثی مثل انفجار ساختمان حزب جمهوری خبر داشتید؟
خودم نه، ولی یکی از مسئولین تیممان به من گفت که بهزودی اتفاق مهمی خواهد افتاد، ولی نگفت دقیقاً چه چیزی.
* چطور وارد تیمهای ترور شدید؟
کمی قبل از ورود سازمان به فاز مسلحانه، تیمهای نظامی هم به تدریج شکل گرفتند.
یک بار که در خانه تیمی بودیم، مسئول ما آمد و گفت شما از الان جزو تیمهای ویژه هستید. نارنجک و کلتش را هم درآورد و گذاشت جلوی ما.
عضویت در تیم ویژه خیلی هم راحت نبود. آنها قشنگ افراد را بررسی میکردند و کسانی که انگیزه و دل و جرأت زیادی داشتند را انتخاب میکردند.
ماهم خب بچه جنوب شهر بودیم و خیلی نمی ترسیدیم. هرچند آن اوایل به هرحال ترس خودش را هم داشت ولی آنها این جربزه را در ما دیده بودند و برای تیم های ویژه انتخابمان کردند.
البته آگاهیمان هم زیاد نبود و همین عدم آگاهی، سرمنشأ همه انحرافات شد.
* کار شناسایی سوژه برای زدن را هم خودتان انجام میدادید؟
نه. یک اکیپ جدا برای شناسایی میرفت و مشخصات فردی که باید ترور میشد را تهیه میکرد، مثل عکس، کروکی، ساعت عبور و مرور و حتی ماشینی که با آن رفت و آمد میکرد. بعد این مشخصات را به شاخه نظامی میداد و گروه ترور آن را میزدند.
* شما خودتان در چند عملیات ترور حضور داشتید؟
۳ یا ۴ تا. البته من بیشتر راننده بودم. یک بار هم ما را با یک ماشین پر از سلاح گرفتند ولی من توانستم با عادی سازی، خودم را بیگناه نشان بدهم و از مهلکه فرار کنم.
* تیمتان چند نفره بود؟
معمولاً سه نفره. یک نفر راننده بود، یک نفر جلو و یک نفر هم عقب مینشست.
* از چه اسلحهای استفاده میکردید؟
بیشتر کلاش، ژ۳ و یوزی بود، البته کلت هم داشتیم.
* اولین باری که در عملیات شرکت کردید، هدف ترور چه کسی بود؟
تیم ما ترور شخصیت نداشت و تنها کسی که مسئولیتی داشت و ما قرار بود او را ترور کنیم، یکی از اعضای کمیته در یکی از خیابانهای شمال شهر بود.
همانطور که گفتم، هرچقدر هم که شما نترس باشید، بههرحال وقتی اولین بار دست به چنین کاری میزنید، کمی ترس خواهید داشت. این در مورد ما هم صدق میکرد.
ما مشخصات فرد را در اختیار داشتیم ولی معمولاً به تیمهای ترور نمیگفتند که فرد هدف دقیقاً چه کاره است و چه مسئولیتی دارد. فقط عکس و یا مشخصاتش را میدادند. عامل ترور هم اگر خیلی نترس بود، از ماشین پیاده میشد، جلو میرفت، معمولاً اول اسم طرف را بلند صدا میکرد و وقتی مطمئن میشد، او را میزد.
* آن فرد کشته شد؟
نه. هیچکدام از ترورهایی که ما داشتیم منجر به کشته شدن افراد نشد، والا من الآن اینجا زنده نبودم.
* ترورهای بعدیتان چه بود؟
یکی از ترورها در مرکز شهر بود که اعضای یکی از پایگاههای کمیته را زدیم. ترور دیگر هم در غرب تهران بود که یک مراسم بازهم متعلق به کمیته بود.
البته سال ها بعد سر یکی از همین ترورها مجددا ما را خواستند. تقریبا همزمان با ترور ما، یک عملیات دیگر هم در همانجا شده بود که در جریان آن، یک نفر کشته شد. چون پرونده شاکی خصوصی داشت، پیگری کردند و ما را هم احضار کردند ولی وقتی توضیح دادیم، فهمیدند که آن عملیات کار ما نبوده است.
* شما چه زمانی دستگیر شدید؟
مهر سال ۶۰.
من وقتی مسعود رجوی از کشور فرار کرد، مسئلهدار شدم.
* یعنی دچار تردید شدید؟
بله، تردید کردم که چرا او باید از کشور فرار کند درحالیکه ما جانمان را در این کار گذاشتیم. این مسئلهدار شدنم را مسئول تیم ما متوجه شده بود و موضوع را در گزارشی که معمولاً از افراد تهیه میکردند، ذکر کرده بود. این گزارش را من خودم در خانه تیمی به صورت پنهانی دیدم.
کمی بعد به من گفتند تو دیگر لازم نیست در شاخه نظامی باشی. اسلحهام را هم گرفتند و گفتند برو از بازار سیگار بخر، سر کوچه بفروش و مواظب خانه باش.
من هم بیرون آمدم و مستقیم رفتم پیش همان پسرداییام که تولیدی داشت. او هم موضوع را به پدرم خبر داده بود، پدرم هم مشخصات من را به کمیته داد و در یکی از خیابانها من را گرفتند. البته سیانور هم همراه داشتم اما استفاده نکردم.
* در همان مقطع که حوادثی مثل انفجار ساختمان حزب جمهوری رخ داد و مردم علیه منافقین شعار میدادند، چرا در آن زمان شما دچار تردید نشدید؟
ما خیلی در جریان قرار نمیگرفتیم و سازمان سعی میکرد تا جایی که میتواند ما را از جامعه جدا کند، کاری که همین الآن هم خیلی بدتر از آن را انجام میدهند.
* بعد از دستگیری به کجا منتقل شدید؟
اول به کمیته بردند، یک یا دو شب آنجا بودم، ولی نتوانستند حرفی از من دربیاورند. بعد از آن من را به اوین فرستادند.
* پدرتان هم شما را دید؟
بله، ولی نمیدانست که من دقیقاً چه جرمی دارم. دو، سه ماه هم از ما بیخبر بود. البته میدانست من طرفدار سازمان هستم، اما خبر نداشت که عضویت من چقدر جدی است.
* اوضاع اوین چطور بود و چقدر طول کشید بازجویی شدید؟
بازجویی اول به روز نکشید، همان ساعت اول در شعبه ۴ دادستانی شروع شد. متهم را سریع بازجویی میکردند تا اطلاعاتش از بین نرود.
بازجوهای شعبه ۴ با بقیه فرق داشتند. از زیر چشم بند نگاه گردم و به نظرم آمد بازجویم آدم خوبی است.
* موقع بازجویی کتک هم خوردید؟
نه. فقط یک بار تعزیر شدم.
* یعنی شلاق خوردید؟
بله. با مجوز حاکم شرع، جند ضربه کف پایم زدند و البته من در همان ضربه ششم یا هفتم، همه چیز را اعتراف کردم.
* این معنی شکنجه نداشت؟
شکنجه تعریف خودش را دارد. هیچگاه نه من شکنجه شدم و نه شنیدم کسی را شکنجه کرده باشند. طبیعتاً متهم را برای گرفتن اعتراف ناز نمیکنند و هیچ متهمی هم در هیچجای دنیا خودش اعتراف نمیکند. ممکن است یک چک هم بزنند و یا صدایشان را بالا ببرند. شلاق هم فقط با حکم حاکم شرع و فقط به کف پا بود، آنهم بهعنوان تعزیر تا زندانی اعتراف کند.
* چه سوالهایی میپرسیدند؟
بیشتر سوالها حول این موارد بود که خانه تیمیتان کجاست؟ چه کسی مسئولتان است؟ با چه افرادی ارتباط دارید و ...
یک کاغذ جلوی من گذاشتند و گفتند هرچه میدانی بنویس. من هم آدرس خانه تیمی را که در آن بودم دادم.
* آقای لاجوردی را اولین بار کی دیدید؟
همان ابتدای دستگیری وقتی اعتراف کردم، حاجی (لاجوردی) را صدا کردند و آمد. اولین بار آنجا او را دیدم.
* چه ذهنیتی از او داشتید؟
پشت سر حاجی حرف زیاد بود و من هم راستش فکر میکردم الآن که بیاید یک شلاق در دست دارد و از همان اول شروع میکند به زدن، درصورتیکه اصلاً اینطور نبود.
شاید خیلیها لاجوردی را نمیشناسند و خیلی از چیزهایی که پشت سرش گفتند را باور کرده باشند اما او برای من «امام» بود.
آقای لاجوردی آنجا به من گفت پسرجان هرچه که میدانی بگو و من قول میدهم در مجازاتت تخفیف بگیرم. همین هم شد.
* پس چطور محکوم به اعدام شدید؟
بههرحال جرم ما هم جرم کمی نبود.
* اولین دادگاهتان کی برگزار شد؟
بازجوییهای من حدود ۴-۳ ماه طول کشید که البته طبیعی بود. در آن مقطع اوین پر از زندانی بود و دستگیریهای زیادی انجام میشد که رسیدگی به همه آنها زمانبر بود.
بعد از ۶-۵ ماه اولین دادگاه برگزار شد و نهایتا در دادگاه به ما حکم اعدام دادند، البته در دادگاه نگفتند که حکم ما چیست، فقط آخرین دفاعیات ما را گرفتند و گفتند بروید.
* یادتان هست قاضی دادگاه چه کسی بود؟
آیتالله مبشری. بعد از آن ما را به بند بردند و مدتی آنجا ماندیم.
* چطور متوجه شدید که محکوم به اعدام هستید؟
معمولاً اعلام نمیکردند. مثلاً میآمدند در بند و میگفتند فلانی با همه وسایلت بیا. این جمله یعنی اعدام!
وقتی اسم من را صدا کردند، دیگر هیچچیز متوجه نشدم. غروب بود، ما را به یک اتاقی بردند که بقیه اعدامیها هم آنجا بودند. حدود ۱۵ تا ۲۰ نفر. خیلی فضای سنگینی بود، من تب کرده بودم و هیچچیزی متوجه نمیشدم. قبل از آن وصیتنامهمان را هم نوشتیم.
* در وصیتنامه چه چیزی نوشتید؟
اولاً نوشتم که از گذشته خودم پشیمانم و به خانوادهام گفتم حتی اگر من اعدام هم شدم، دست از امام برندارید و در راه او حرکت کنید و یک سری مسائل از این جنس.
یک ساعتی در آن اتاق بودیم. البته بعضی افراد هم همچنان سر موضع بودند و وضعیت خاص خودشان را داشتند. یک ساعت بعد ما را به ردیف حرکت دادند به سمت حیاط زندان برای اعدام.
در مسیر رفتن به محوطه، یکی از مسئولان زندان آمد و به من گفت مصاحبه کنی؟ گفتم؛ بله، چرا نکنم؟ من را جدا کرد و به یک اتاق دیگر برد. مصاحبه ما یک ساعت طول کشید که فکر میکنم در همان مقطع هم یکبار پخش شد.
وسط مصاحبه صدای تیر آمد و فهمیدم بقیه افراد اعدام شدند.
بعد از مصاحبه، یکی از آقایان را دیدم که او من را میشناخت و در زندان هم مسئولیتی داشت. از من پرسید اینجا چه میکنی؟ ماجرا را برایش تعریف کردم. او هم بلافاصله با آقای لاجوردی تماس گرفت و حاجی هم گفت فعلاً دست نگه دارید.
بعد به من اجازه دادند که با خانوادهام صحبت کنم. به مادرم زنگ زدم. گفت شب قبل جمکران بودهاند، من هم به او گفتم که حالم خوب است و از این حرفها.
* نمیدانستند که شما قرار است اعدام شوید؟
نه، خودم نمیخواستم که به آنها بگویم، بههرحال شما هم اگر خودتان را جای من بگذارید، آیا حاضرید به خانوادهتان بگویید که چه کردید؟ فکر میکردم اینطور بهتر است، خودشان بعد از اعدام همه چیز را میفهمیدند.
* بعد که آقای لاجوردی آمد، چه شد؟
دو، سه ساعت طول کشید تا حاجی آمد. من را به دفترش در دادستانی برد. یک قرآن جلویم گذاشت و گفت سوره توبه را بخوان و من خواندم. بعد گفت حالا برو نمازت را بخوان و یک پتو روی زمین پهن کرد و گفت بعد از اینکه نمازت را خواندی بیا اینجا بخواب و استراحت کن. خودش هم رفت.
* شما را با برنامه از بقیه جدا کرده بودند؟
دقیق نمی دانم. آن موقع که اصلا همچین چیزی به ذهنم هم خطور نمیکرد. فکر میکردم طبیعتا بقیه را معطل من نمیکنند.
بعدها فهمیدم که گویا آنها وصیتنامه من را خوانده بودند و به این رسیدند که من واقعاً تواب شدم. کمی بعد من را مجددا به بند فرستادند تا در دادگاه بعدی دوباره محاکمه شوم.
* دادگاه بعدی کی بود؟
حدود ۲ سال بعد. این بار رئیس دادگاه آیتالله نیری بود که حکم اعدام من لغو و ۸ سال زندان صادر شد. البته بعداً عفو خوردم و نهایتاً در سال ۶۶ از زندان آزاد شدم.
* شما از نزدیک با آقای لاجوردی برخورد داشتید و زندانی او بودید. در مورد ایشان صحبتهای زیادی میشود. بعضی او را جلاد اوین و قصاب تهران مینامند و برخی خشونت او را تکذیب میکنند. شما خودتان آقای لاجوردی را چطور دیدید؟
من چندسال با حاجی زندگی کردم و شاید بیشتر از خیلیها او را میشناسم، هیچگاه کمترین توهینی از او ندیدم. هرچه که میخواستیم برایمان انجام میداد.
من همین قدر بگویم که اگر در نظام جمهوری اسلامی ۱۰ نفر مانند شهید لاجوردی داشتیم (هرچند ممکن است باشند و من نشناسم)، وضع ما خیلی بهتر بود.
* پس چطور راجعبه چنین شخصی از اصطلاحاتی مثل قصاب و جلاد استفاده میکنند؟
حرف پشت سر افراد زیاد است. در خصوص آقای لاجوردی بیشتر، چون بههرحال او یک شخصیت قاطع داشت و البته به نظر من یک انقلابی واقعی بود. اینکه این حرفها را پشت سر او میزنند و مثلاً از شکنجه صحبت میکنند، دروغ محض و از سر عناد است. من نه خودم شکنجه شدم و نه شنیدم که کسی را شکنجه کرده باشند. بههرحال وضعیت زندان طوری نیست که چنین اتفاقی در آن بیفتد و ما باخبر نشویم.
من یک چیزی به شما بگویم. برخی از دوستان ما همین الآن هم هستند که با نظام زاویه دارند، ولی راجعبه آقای لاجوردی چیزی نمیگویند.
یکی از دوستان ما که به خارج از کشور رفت، در صحبت با خود ما این را گفت. او صد درصد با نظام مخالف است، اما میگوید من در لاجوردی هیچ چیزی جز صداقت ندیدم.
* ولی به هرحال آقای لاجوردی نسبت به منافقین رده بالا خیلی سخت و محکم برخورد میکرد.
چرا نکند؟ من همین الآن اگر سلاح در دست بگیرم، اولین دشمن خودم را سازمان منافقین میدانم، چون اینها زندگیهای زیادی را تباه کردند.
حساب افرادی که ترور شدند -چه از مسئولان و چه مردم عادی- جدا، آنها زندگی نیروهای خودشان را هم از بین بردند.
یکی از اعضای سازمان به نام حاتمی در زندان به پوچی رسید و فهمید همه زندگی خودش را برای هیچ نابود کرده، نتوانست با موضوع کنار بیاید. خودش را از دیوار دادستانی پرت کرد و خودکشی کرد. از این دست افراد کم نداشتیم. این سازمان جزو کثیفترین سازمانهایی بود که میشود تصور کرد.
* شما در گروه جهاد که آقای لاجوردی در زندان درست کرده بود عضو بودید؟
بله. ایشان چند برنامه برای سرگرم کردن زندانیان در نظر داشت که ازجمله آنها همین گروه جهاد بود که کارهایی مثل گلکاری در حیاط زندان و یا کارهای تأسیساتی را انجام میدادند و خود ایشان هم پابهپای بچهها کار میکرد. شب و روز در کنار ما بود. این هم برای آن بود که هم روحیه زندانیان حفظ شود و هم بتوانند شرایط سخت زندان را تحمل کنند.
یک کارگاه هم درست کرد و در آن تعدادی چرخ خیاطی گذاشته بود. بعضی از زندانیها در آنجا مشغول بودند که بسیاری از آنها پس از آزادی همین حرفه را ادامه دادند.
* وضعیت ملاقاتها چطور بود؟ چقدر سختگیری میشد؟
ملاقاتها انجام میشد اما گاهاً محدودیتهایی وجود داشت چون بههرحال آن مقطع (اوایل دهه ۶۰) هم التهاب و بحران زیاد بود و هم تعداد زندانیها زیاد بود البته بعد از مدتی که اوضاع به سمت آرامش بیشتری رفت و ترورها کم شد و سازمان هم ضعیفتر شده بود، فضا بازتر شد و ملاقاتها هم افزایش یافت. گاهی در همان حیاط زندان، خانوادهها میآمدند و با زندانی ها ملاقات میکردند.
البته گاهی پیش میآمد که خانوادهای به دلیل عواطف پدر و فرزندی و یا مادر و فرزندی حرفی بزند و یا به زندانبانها توهین کنند، ولی کسی با آنها کاری نداشت.
فقط این نبود، ما خودمان گاهی به مرخصی میرفتیم و یا با بازجویمان از زندان خارج می شدیم. به خانوادهمان هم سر میزدیم.
* برخی میگویند توابها حتی به منزل آقای لاجوردی هم میرفتند و گاهاً شب هم آنجا میخوابیدند. شما خودتان هیچوقت به منزل ایشان رفتید؟
بله، من هم رفتم، البته من شب آنجا نخوابیدم ولی بودند افرادی که این ارتباط را با حاجی داشتند.
گاهی با حاجی به نمازجمعه هم میرفتیم و یادم هست که یکبار هم ما را برای تفریح به سد لار بردند.
* رفتن به نمازجمعه اجباری نبود؟
نه اصلا. من خودم چند بار رفتم. یک اتوبوس بود که با آن به نمازجمعه می فتیم.
* افراد گزینش میشدند؟
نه. البته کسی که مجرم خطرناک باشد و هنوز سر موضع بود و نشود به او اعتماد کرد را طبیعتا نمیبردند.
حاجی میگفت شما زندانی هستید و فلان حکم را دارید. بنابراین اگر فرار کنید اول من را زیر سؤال میبرید و دوم این را ثابت میکنید که نمیشود به شما اعتماد کرد.
* کسی هم در این رفت و آمدها فرار کرد؟
فکر میکنم یکی، دو نفر. البته این را هم بگویم که آقای لاجوردی برای انجام اینگونه کارها تحت فشار هم بود.
* چطور؟
بالاخره افراد تندتر از ایشان هم در سیستم وجود داشتند که این کارها را نمیپسندیدند.
* بعضی اعضای هیات بازرسی از اوین که شاید جزو مخالفین آقای لاجوردی هم بودند، بر روی دو نکته به عنوان سختگیری به زندانیان تأکید میکنند؛ یکی اجبار زندانیها به خواندن سرود «خمینی این امام» و دیگری ممنوع بودن سیگار. این حرفها چقدر درست است؟
من سرود را ندیدم و خبر ندارم، ولی سیگار ممنوع بود. من خودم در آن مقطع سیگاری بودم، سیگار کاملاً ممنوع بود و حاجی معتقد بود این برای سلامت خود زندانیان است. بههر حال طبیعی هم هست، شما اگر مسئول یک جایی باشید، سیگار کشیدن در آنجا را آزاد میکنید؟
چرا کسی راجعبه خدمات آقای لاجوردی صحبت نمیکند؟ او کارهای زیادی کرد و خیلی از زندانیها زندگی خودشان را مدیون حاجی هستند.
من یک خاطره برای شما تعریف کنم. یک مرتبه غذای مانده به زندانیان دادند که همه مریض شدند. البته بیشتر بچههای کارگاه و جهاد از این غذا خورده بودند.
همه پاسدارهای اوین بسیج شدند. به همه زندانیها سرم زدند و خود حاجی یک سطل ماست دستش گرفته بود و با قاشق به زندانیها ماست میداد تا حالشان بهتر شود.
چرا باید این کار را میکرد؟ چه لزومی داشت؟ مگر او جلاد و خونریز نبود؟!
* آقای لاجوردی در زمستان سال ۶۳ از دادستانی برکنار شد. شما این موضوع را متوجه شدید؟
بله و خیلی هم برای ما ناراحتکننده بود، چون ما به او وابسته شده بودیم. همه زندگیمان باهم میگذشت و او هم هروقت کاری نداشت، پیش ما میآمد و در کنار ما بود. هرچه را که میخواستیم برایمان فراهم میکرد.
من یادم نمیآید که او حتی یکبار از تلفن دادستانی با منزلشان تماس گرفته باشد. اینقدر به بیتالمال حساس بود. به زور او را سوار ماشین ضدگلوله میکردند. در این باره محافظهای حاجی میتوانند حرفهای شنیدنی داشته باشند. در اواخر عمرشان هم دیدید که با دوچرخه به محل کارش میرفت. همین روحیه را وقتی که در قدرت هم بود، داشت.
* بعد از رفتن آقای لاجوردی، اوضاع زندان تغییر کرد؟
بله. خیلی. بسیاری از منافقینی که سر موضع بودند دوباره جان گرفتند. بههرحال آنها از حاجی حساب میبردند، اما بعد از او همه چی تغییر کرد. نمایندههای آقای منتظری به اینها اطمینان میدادند که هیچ مشکلی نخواهند داشت و این آنها را جری کرده بود.
* افراد سر موضع تعدادشان چند نفر بود؟
کم نبودند، البته معمولاً بروز نمیدادند.
* شما در سال ۶۶ آزاد شدید و طبیعتا در تابستان سال ۶۷ در زندان نبودید. راجع به اعدامهای آن مقطع هم چیزی نشنیدید؟
بسیاری از منافقین خصوصاً آنهایی که سر موضع بودند در داخل زندان تشکیلات زده و با بیرون هم ارتباط داشتند و درواقع هنوز به سازمان وصل بودند. در میان زندانیها افراد زیادی هم وجود داشتند که بعد از آزادی رفتند و به سازمان پیوستند.
این چیزها بود. خصوصا در آن مقطع.
* شما بعد از آزادی از زندان هم با ایشان ارتباط داشتید؟
نه. ارتباطمان خیلی کمتر شد، البته یکی، دو بار که در منزلشان جلسه قرآن بود رفتم و شرکت کردم.
* بعد از آزادی، از طرف سازمان برای جذب مجددتان مراجعه نکردند؟
خیر! چون از داخل زندان از وضعیت ما خبر داشتند. درواقع ما را خائن میدانستند. شما حساب کنید وقتی این جماعت به ما خائن میگفتند، در مورد کسی مثل لاجوردی چطور باید صحبت میکردند؟
* شما خبر شهادت آقای لاجوردی را چطور شنیدید؟
از طریق اخبار. برایم بسیار سخت و ناگوار بود. شاید افراد با شنیدن خبر فوت کسی ناراحت شود، اما برای ما خبر شهادت آقای لاجوردی بسیار سنگین بود، چون ما به او وابستگی داشتیم.
لاجوردی زندانبان ما بود و ما هم محکوم بودیم و جرم کمی هم نداشتیم، اما چطور میشود که ما با زندانبان خود اینقدر وابستگی پیدا کنیم؟ چطور چنین اتفاقی میافتد؟ آیا میشود به چنین کسی القابی مثل جلاد داد؟