به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، «حسین بواس» سال 1360 در شهرستان لنگرود متولد شد. وی مدتی در شهرداری تهران مشغول به کار شد. اما به دلیل علاقه اش به سپاه پاسداران، به لشکر 25 کربلای مازندارن پیوست. در سال های اوج درگیری تکفیری ها در سوریه در مجموع سه بار به سوریه رفت که سرانجام در 21 فروردین ماه سال 94 به شهادت رسید. در ادامه روایت هایی از زندگی این شهید را می خوانیم.
همسر شهید می گوید: حسین آقا بسیار خوش اخلاق و شوخ طبع بود و با پسرمان محمدجواد همیشه کشتی می گرفت. پاتوق ما «امامزاده عبدالوافی» در نزدیکی شهر چالوس بود، خیلی زیاد به این مکان مقدس می رفتیم طوری که پسرم از دور گنبد را که می دید خیلی صمیمانه سلام می داد و می گفت: من آمدم.
اسم همسرم در لیست اعزامی های 14 فروردین نبود اما به فرمانده اش گفته بود من خواب شهادتم را دیدم ولی چون بسیار شوخ طبع بود کسی جدی نمی گرفت. همان روز ساعت 10 شب تماس گرفتند و خبر اعزامش را دادند.
همسرم عاشق شهدا بود. بهخصوص علاقه ی خاصی به شهید صیاد شیرازی داشت. یک شب بدون اینکه شهید کوچک زاده را بشناسد خوابش را دید، از فردا عضو کانال شهید و از این طریق ارادت خاصی به او پیدا کرد. در عالم خواب شهید کوچک زاده به همسرم گفته بود به زودی به شهادت می رسی، روزی که با شهادت یکی از بزرگان ایران مصادف است.
ای کاش من هم سبکبال شوم
یکی از همرزم شهید بیان کرد: حدود یک ماه قبل از شهادتش بهعلت کاری که در تهران داشت، شب به همراه خانواده به منزل ما آمدند. یک عدد فلش حاوی عکس های ماموریت قبلی اش به سوریه برایم آورده بود. تاکید کرد این عکس ها را کپی کن، لازمت می شود که اتفاقا برای مراسمات تشییع جنازه اش خیلی به کارم آمد.
حسین در طی تماشای عکس ها بیشتر از همه در خصوص عکس شهیدان روشنایی و ترابی صحبت کرد و گفت که این دو نفر باهم بودند که شهید شده اند، لبخندهایشان را ببین، ببین چه عشقی دارند. خوشبحالشان، ای کاش من هم شهید بشوم، ای کاش من هم مثل این ها سبک بال بشوم.
شهادتش تلنگر بود
یکی از دوستان شهید گفت: آخرین بار حسین را در امامزاده عبدالوافی علیه السلام دیدم، با همسر و فرزندش هر از گاهی برای زیارت به امامزاده سید عبدالوافی علیه السلام واقع در شهر کلارآباد مشرف می شدند و من زیاد او را با همسر و فرزند پسرش در امامزاده می دیدم.
بعد از احوال پرسی گفتم چه خبر، کجا مشغولی؟ گفت چند وقت است وارد سپاه شدم، گفتم سوریه نرفتی؟ حسین چند لحظه مکث کرد و گفت یک هفته دیگر می روم سوریه. چون همین طوری سوال کرده بودم فکرش را نمی کردم واقعا به سوریه برود.
بعد از وضعیت سوریه برایم صحبت کرد، گفتم انشاءالله شهید بشوی، حسین لبخندی زد و گفت انشاءالله. نمی دانستم که دیگر حسین را نخواهم دید.
تقریبا یک ماه بعد از آن دیدار خبر شهادت حسین شنیدم. و برای من که در خواب غفلت بودم تلنگری بود که بیدار شوم و بدانم دنیا جای ماندن نیست.