کد خبر 848057
تاریخ انتشار: ۳۰ فروردین ۱۳۹۷ - ۰۷:۴۵

همه ی این دنیای آبنباتی رنگارنگ ناگهان در بعدازظهر دهم اسفند با صدای سهمناک و عجیبی در هم ریخت. لرزش شیشه ها و پنجره ها و حجم عظیمی از صدایی بلند اما پوک، بند دل همه پاره شد.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - ماهنامه همشهری داستان در شماره نوروزی خود، روایتی را از فیروزه گل سرخی منتشر کرد که به دوران بمباران تهران در جنگ تحمیلی مربوط می شد. این روایت، ضمن یادواری خاطرات دهه شصتی ها، برای جوانان و نوجوانان امروزی هم حاوی اطلاعات ارزشمندی است و تا حدود زیادی فضای رعب انگیز بمباران شهرها را نشان می دهد. نویسنده این روایت، متولد 1350 در تهران است و علاوه بر نویسندگی و دندانپزشکی،‌در حوزه نقد کتاب و فیلم هم با رسانه ها فعالیت می کند.

در مقدمه این روایت می خوانیم:

همین که یک سال کار و زحمت را با یک سال صفر و هنوز خالی طاق می زنیم، همین که شب عیدی قهریم امامماشات می کنیم، طلبکاریم اما حیا می کنیم، یعنی نوروز دارد مدارا کردن را یادمان می دهد.
مثل فیروزه گل سرخی و خانواده اش که دقیقاسی سال پیش، مجبور می شوند با موشک باران تهران مدارا کنند تا از پس آن، به آرامشی تازه برسند.

و اصل راویت:

مادرم کیسه زباله را گرفت جلوی قفسه های فریزر و گوشت و مرغ و ماهی را سرازیر کرد تویش. هر چیزی که می ارزید. کره، پیازداغ، حتی بادمجان سرخ کرده. در آشپزخانه چرخ می زد و از هر کابینت یک جور خوراکی بیرون می کشید؛ عدس، لوبیا، گونی برنج. ظرف های پر از باقلوا و نان نخودچی و نان برنجی را هم برداشت. فرصت فکر کردن نبود. کتابهای درسی، یک رمان، چند تکه لباس، پول های توی قلکم و شیشه عطر استیل لودر پانزده میلی ام را که از ینگه ی دنیا آمده بود و خیلی برایم عزیز بود پرت کردم توی کوله پشتی مدرسه.

شناسنامه ها و احیانا پول، طلا و سکه همه را جمع کرده بودیم. وقتی خواستیم در خانه را ببندیم من و پدرم هر دو به عمق ساکت خانه نگاه کردیم. آفتاب روشنش کرده بود ولی تصویر دلهره آوری بود. نمی دانستیم دوباره خانه را می بینیم یا نه؟ قبل از بسته شدن در پدرم گفت وای قرص های قندم یادم رفت. گفتم من می آورم. گفتم ولی نرفتم. لحظه ای مکث کردیم ولی بعدش پدر گفت ولش کن می خریم. هیچ کدام مان جرئت نداشتیم برویم و قرص ها را برداریم. می ترسیدیم اگر برویم برگشتی نباشد. یک جورهایی فلج بودیم. به سرعت از پله ها دوتایکی آمدیم پایین. ماشین در کوچه های خلوت تهران می شتافت. منزل خاله ام نزدیک بود. تا رسیدیم وسایل به سرعت روانه ی صندوق شد و با هفت نفر سرنشین، درهم فشرده و وحشت زده و مستاصل راه افتادیم سمت جاده ی فیروزکوه.

در آن پیکان زرد قناری کسی دقیق نمی دانست مقصد کجا است فقط شوهرخاله تصویر مبهمی از باغی می داد اطراف ساری. مال یک دوست قدیمی که معلوم نبود چقدر قدیمی است و اصلا ما را یادش است یا نه. هنوز دو یا سه پیچ از جاده را نگذرانده بودیم که پدرم رو به باجناق کرد و گفت: «حبیب جان، حالا این حاجی مراد هنوز زنده‌س؟ آخه تو می گی هنوز زن نگرفته بودی رفتی باغش؟» پدرم آدم شوخی بود همه می دانستیم اما حالا که در پیچ و خم های جاده بودیم و ترس سقوط موشک اسکادبی بالای سرمان نبود، نیاز به خنده رهایمان نمی کرد. یک جور خنده ی هیستریک که در تنگنای هفت نفری پیکان آرام نمی گرفت. مهم نبود مقصدمان نامعلوم و تخیلی است، مهم نبود دار و ندار و خانه و شغل و مدرسه و درسمان در تهران زیر موشک مانده، مهم این بود که بعد از مدت ها فشار نیاز داشتیم بخندیم و سرخوشانه قهقهه می زدیم. پیکان زرد در جاده ها می پیچید و مابه سرنوشت نامعلوم خودمان می خندیدیم.

فیروزه گل سرخی در زمان جنگ، نوجوان بود

تصمیم فرار از مدتی قبل تر شروع شده بود. تقریبا از دو هفته قبلش. از یک بعدازظهر پرهیاهوی شب عید تهران با ماشین های عجول، آسمان خاکستری و بازارهای مملو از مشتری، من پانزده ساله بودم و امتحان ریاضیات جدید داشتم. تنها درس ریاضی که با زبان منطق با من حرف می زد ولی سر جلسه ی امتحان یکدفعه غیرمنطقی می شد: گزاره ی پی آن گاه کیو، اگر نقیض کیو آن گاه نقیض پی.

درس می خواندم ولی روح و روان و حواسم در آشپزخانه بود. به رسم خانوادگی، مادر و خاله ام شیرینی عید می پختند. نان نخودچی، نان برنجی، نان شکوفه، باقلوا، قطاب و... بوی هل و زعفران و کره مشامم را نوازش می داد. روحم پرواز می کرد که به من اجازه دهند بروم در آشپزخانه و خمیر سفت نان نخودچی را ورز دهم ولی پی آن گاه کیو.

پرده های سالن پس از شسته شدن هنوز آویخته نشده بود و خانه در بلاتکلیفی شیرین اسفندماه مانده بود. غوطه ور در بوی آب ژاول و شیشه شور و پودر برف.

همه ی این دنیای آبنباتی رنگارنگ ناگهان در بعدازظهر دهم اسفند با صدای سهمناک و عجیبی در هم ریخت. لرزش شیشه ها و پنجره ها و حجم عظیمی از صدایی بلند اما پوک، بند دل همه پاره شد. انگار کارگر بی احتیاطی یک آبگرمکن بزرگ و توخالی را از ارتفاع یک ساختمان بلند رها کرده باشد ولی آبگرمکن نبود. دویدم پشت بام. توی هوا دود بود. بساط همه چیز به هم خورده بود. شیرینی ها در فر فراموش شدند. همسایه مان که خرمشهری بود داد می زد وای موشک وای موشک. شمارش موشکهای سرگردان بر فراز شهر تهران از آن شب شروع شد. تا صبح شاید پنج یا شش موشک به تهران اصابت کرد. از وحشت فلج شده بودیم. من تجربه ی بمباران های سال های پیش را داشتم ولی موشک صدای مهیب دیگری داشت. امید ضدهوایی هم نبود و آن اوایل حتی هنوز آژیری آمدنش را اعلام نمی کرد.

روزهای زندگی پر زیر و زبر شهر تهران با موشک باران قاتی شده بود. شهر انگار نمی توانست شتاب بازارهای شب عید و تب و تاب لباس نو و ماهی عید و سیب هفت سین را فراموش کند. نمی شد تسلیم موشک شد. موشک هایی که بی برنامه صبح و شب می بارید. درس من شده بود پی آن گاه کیو کیو کیو...

نمی دانم از چندمین موشک بود که آژیر خطرش راه افتاد. یک فرکانس رادیویی بود که اواخر شب ساکت می شد و فقط آژیرها را پخش می کرد. مجری با صدای پرهیبتی می گفت: «علی بذکر الله تطمئن القلوب» و سکوت وهم آور شروع می شد.

با کفش و لباس می خوابیدم تا با شنیدن آژیر سریع خودم را برسانم به پارکینگ، جای امن و بسته ای نبود ولی کمی آرامم می کرد. در تاریکی با شنیدن صدای مهیب یک لحظه حس می کردم یک بار دیگر زنده ام و از خودم منزجر می شدم. بعدش شروع می کردیم به حدس زدن. صدا از جنوب بود یا از شمال؟ از شرق یاغرب؟ پیچ رادیو را می پیچاندم برای جست و جوی اخبار جسته و گریخته میان امواج. گاهی حتی با سوار شدن روی موج بی سیم های محلی.

بالاخره کنجکاوی ما را به رفتن و دیدن صحنه های مناطق آسیب دیده کشاند؛ جای فاجعه را دیدیم و فهمیدیم پناه گرفتن مان در این جور جاها بی فایده است. پدرم یک سالن ورزشی پیدا کرد زیر یک ساختمان بلند و محکم در خیابان ولیعصر. سالن ژیمناستیک بود. بزرگ و پرنور و سرگرم کننده. به غیر از ما چند خانواده ی دیگر هم آنجا بودند. کنار هم روی تشک های قطور ژیمناستیک می خوابیدیم. هر کس وسط بود بدبخت می شد و آنها که لبه می افتادند هر لحظه ممکن بود سقوط کنند اما پناه گرفتن در آن جا برای ما بچه ها تفریح بود. بازی با خرک حلقه که حتی نمی توانستیم به هزار جور کلک از آن بالا برویم. جهیدن های بی شمار برای رساندن نوک انگشت به بارفیکس. جایی بزرگ برای غلت و واغلت زدن اما سالن ژیمناستیک هم از یک شب دیگر راهمان نداد. خاله ام گفت بیایید پارکینگ ساختمان جهاد میدان فاطمی. هر خانواده یک جای پارک را گرفته بود. دو یا سه طبقه زیر زمین بودیم. زمین سرد بود و هوا خفه و پارکینگ دودزده و چرب و خاکی. بعضی ها پرده زده بودند تا فضایشان را جدا کنند. در پارکینگ جهاد جنگ زده بودن مان به شکل غمگینی توی ذوق می زد. نمی توانستیم دائم در پارکینگ بمانیم. هنوز کارها و مدرسه هایمان بود و گاهی دوباره نمی شد جای قبلی را در پارکینگ پیدا کرد.
اسفند داشت تمام می شد. شهر خلوت تر شده بود و ما شب ها آلاخون والاخون بودیم. یک روز قبل از این که به فرار از تهران مطمئن شویم پدرم گفت امروز غذا نپزید، برویم کبابی اسلامی توی خیابان خورشید. من و پدر و شوهرخاله راه افتادیم. رسیدیم به کبابی. میان جنگ و موشک باران و هرج و مرج باهم تعارف می کردند که تو پیاده نشو من می روم که...

بمباران تهران در زمان جنگ تحمیلی

ناگهان سکوت شد. هر دو سرشان به آسمان و به یک نقطه خیره. موشک بالای سرمان خیلی نزدیک بود و درست افتاد پشت ساختمان هایی که کنارش بودیم. زمین لرزید و صدای گنگی بلند شد. بی خیال کباب شدند. در رفتیم. مسیرمان از کوچه ی محل اصابت می گذشت. مردم سمت انتهای کوچه ی باریک و بن بست می دویدند. خاک برخاسته بود. یکهو مردی وسط کوچه میان غبار و هیاهو فریاد زد: «فرار کنید. عمل نکرده.» پدرم گاز داد. موشک دیگری در آسمان بود. سرم را میان دو شانه ام فرو بردم انگار قدم به موشک می رسد و ممکن است سرم را ببرد. همان جا بود که شوهرخاله گفت: «من یک رفیقی دارم اون طرف ساری بیایید بریم ساری. این جا دیگه نمیشه موند.»

حالا ماشین می شتافت و در هر ناهمواری جاده، ما هفت نفر بهتر جا می افتادیم و عضلات و اندام هایمان مثل پازل در هم چفت می شد. با اثاث و آذوقه و جان بی مقدار می رفتیم سمت ساری. با این که حتی مهم نبود باغی منتظر ما باشد یا نه، شوهرخاله تصویر بی نظیری از آن جا برایمان ساخته بود.

غروب رسیدیم باغ. شوهرخاله پیاده شد و زنگ زد. بعد پشت در ناپدید شد و مادر سکوت ماندیم. قلبهایمان می زد. ناگهان صدای کلون آمد و در نور چراغ های ماشین، در سبزرنگ بزرگ آرام آرام گشوده شد و باغ پنج هکتاری پرتقال تامسون با ردیف های مرتب درختان، مثل بهشتی گمشده روبه روی ما قرار گرفت. هوای ملایم و سکوت باغ و انبوه درختان همه رویایی بود. عمارت اصلی انتهای باغ بود. حاجی مراد مرد ریزجثه ی مسنی بود که باغش را با پسرانش اداره می کرد و هر کدامشان زن گرفته بود و در بخشی از باغ برای خودش خانه ای ساخته بود. حاجی اتاق نسبتا بزرگی داد به ما. فرقی نمی کرد. همان طور که در پیکان زرد قناری هفت نفر جاشده بودیم، آن جاهم می توانستیم در کنار هم مثل ساردین بچپیم.

پسرهای حاجی برایمان پرتقال هایی آوردند اندازه ی توپ فوتبال ما گروهی تهرانی تشنه ی زندگی روان و بهشتی آنها و آنها کنجکاو زندگی خاکستری شهری ما. شب رختخواب ها پهن شد. با احتساب محرم و نامحرم ردیف شدیم به خوابیدن. در آن آرامش باغ، لذت فرو رفتن در بالش، بدون وحشت رادیو بی نظیر بود. هوا طعم پوست پرتقال می داد و بوی دود شاخ و برگ سوخته. امنیت باغ را هم دو سگ بزرگ گرگی تامین می کردند که در خواب سرفه هم می کردی می آمدند پشت پنجره عوعو می کردند. پارس سگ های نگهبان هنوز در خاطرمن امنیت را تداعی می کند.

هنوز خواب در چشم کسی نیامده بود که صدای گرم گرم پی بلند شد. دل همه دوباره به تپش افتاد. از داخل شیروانی بود. انگار روی سقف موجودی می دوید. صبح روز بعد حاجی گفت: «اینا موشن. شب که چراغ های اتاق خاموش میشه بیرون می آن. اشکالی نداره، کاری به شما ندارن.» اما خواب در بی صدایی مهم بود. پدرم مامور موش بان شد و چراغ قوه ای کنارش گذاشت و تا صدای شور و فتور موش ها بلند میشد نور چراغ قوه را می انداخت در سوراخ های سقف. موش ها ساکت می شدند. مثل ما آدمها که از ترس فلج شده بودیم فلج می شدند.

عید نزدیک بود. باغ و ساکنین شوق عید داشتند. یک به یک دعوت مان می کردند. یکی برایمان قرقاول و خرگوش شکار کرده بود، یکی آش گزنه و انار پخته بود، یکی برایمان گل صحرایی می کند. همه چیز مثل یک رویای دست نیافتنی بود. نزدیک روز عید و ساعت تحویل که شد مادر و خاله به هر زحمتی بود هفت سینی فراهم کردند. یک آینه ی جیبی، یک دسته گل وحشی، یک سیب، شیرینی های عید و سبزی پلو ماهی پر عطر و بو. با این حال در لحظه ی تحویل سال همه از هیبت نامعلوم سال آینده، در بهت عمیقی فرو رفته بودیم. نمی دانستیم پول و دارایی مختصرمان تا کجا کفاف می دهد و باغ پرتقال تا کی ما را به خود می پذیرد اما از همه بدتر؛ خیلی وقت بود هیچ کداممان رنگ حمام به خودمان ندیده بودیم. در میان همین بغض و خیال و بهت پدرم گفت: «هرچی میشه بشه ولی تا سال دیگه همه بوی گند می دیم چون ساعت تحویل کرو کثیف بودیم.»

در باغ امکان استفاده از حمام را نداشتیم و حمام ده هم شب عیدی بسیار شلوغ بود. همان روز یاشاید روز بعد بود که پدرم برای خرید رفت ساری و وقتی برگشت با شادمانی گفت: «اون طرف جاده داره یه حمام افتتاح می شه.» هیچ وقت فکر نمی کردم حمام رفتن این قدر شادی بخش باشد. هنوز بنر افتتاحیه را درست نصب نکرده بودند که هر هشت نفرمان (با مرخصی برادرم و آمدنش از سربازی شده بودیم هشت نفر) مظلومانه در صف ایستاده بودیم. ما بودیم و حمام سنگ مرمر سفید و نو. باسردوشیهای پرفشار و آب گرم و لذتی بی اندازه. پدرم با ذوقی کودکانه می گفت من دو تا نوبت می گیرم. می خواهم دو ساعت زیر آب باشم. هنر لذت بردن از سادگی های زندگی و توان خندیدن به مصائب را پدرم به من آموخت، گرچه وقتی نوجوان بودم این صفت او را عادت انسانهای ناتوان میدانستم. برعکس امروز که به این همه خنده ونشاط و بی خیالی آن روزهایمان حسرت می برم.

روزهای خوش ما در باغ داشت سر می رسید. شایعه بود دیگر خبری نیست. تا شنیدیم تهران اوضاع امن است دیگر رویمان نشد در سکوت و امنیت باغ با نور چراغ قوه موش ها را بترسانیم و بخوابیم. روز خداحافظی از باغ، همه آمدند برای مشایعت. حاجی مراد و بچه هایش و فامیل. پیکان زرد قناری آهسته از میان درختان گذشت و بعد، در باغ بهشت پشت سرمان بسته شد. تهران با همه ی موشکها و ترسها منتظرمان بوده