شهید «محسن حاجی بابا» در گمنامی فرمانده بودُ در گمنامی پر کشیدُ در گمنامی دل از دنیای وانفسا کَند؛ همانطور که از رتبه تک رقمی رشته پزشکی گذر کردُ دل به سبزی لباس پاسداری دوخت.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - نامش با عملیات مطلع الفجرُ بازی دراز اجین شده بود. بلندای غیرتش از او نامی ساخت که هنوز فصل مشترک خاطره‌بازی‌های همرزمانش است. «حاجی بابا» فرمانده سپاه غرب با همان اندام کوچکُ ظریف، فاتح قله های دست نیافتنی بود. او گمنامی از جنس فاتحان است که جورِ تاریخ بر نامش سایه افکنده تا نسل های بعد از جنگ چیزی از او در گوشه ذهنشان به یادگار نداشته باشند.  

اِرباً اِرباً شده بود. چیزی شبیه به پیکر قطعه قطعهِ شده علی اکبر(ع). یک تکه از بدنش در روستای «عظیمیه» در غرب به یادگار ماندُ تکه ای دیگر میهمان قطعه 26 بهشت زهرا (س) شد. در عملیات شناسایی، گلوله تانک مامور بود تا او را به آرزوی دیرینه اش که همان تکه تکه شدن در راه اسلام بود برساند. در جایی خواندم شهید به همرزمش گفته بود «دعا کن با گلوله توپ شهید شوم. زیرا اگر در این دنیا بسوزیم می توانیم مطمئن شویم که خداوند گناهان ما را بخشیده است.»

او فقط 25 سال سن داشت اما خود را شرمنده شهدا و مجروحین انقلاب می دانست. قهرمان بازی دراز در وصیتنامه اش ملت سرافراز ایران را به اجرای فرامین امام روح الله (ره) دعوت کرد. او از امام دل ها یک درخواست داشت و آن این بود که برای قبولی شهادتش بدرگاه خداوند دعا کند.

گاه گاهی در خلوت خود می گفت «دوست دارم شهید شوم، دیگر نمی خواهم بمانم. دلم می‌خواهد طوری بودم که حتی تکه‌های پیکرم را نتوانند جمع کنند». او خوب می دانست که مُزد همه اجرها در گمنامی است.

شهید «محسن حاجی بابا» در گمنامی فرمانده بودُ در گمنامی پر کشیدُ در گمنامی دل از دنیای وانفسا کَند؛ همانطور که از رتبه تک رقمی رشته پزشکی گذر کردُ دل به سبزی لباس پاسداری دوخت.

برای حاجی بابا ارتفاعاتُ بلندی هاُ برد و باخت مهم نبود. هر قدمی که بر می داشت برای خدا بودُ همین شد که به مقام الی الله رسید. مقامُ ارتفاعی که بسیاری آرزوی رسیدن به آن را  دارند؛ «مردانه رفتنُ گمنام شدن.»

تصویر سمت راست آرامگاه شهید «حاجی بابا» در عظیمه / تصویر سمت چپ آرامگاه شهید «حاجی بابا» در بهشت زهرا

دنیا در نگاه برادر محسن بی ارزش تر از آنی بود که بخواهد به زرقُ برقش دل ببندد. تنها چیزی که از این دنیا به آن تعصب داشت، انگشتر یادگار مادر بود.

پدر او هم شبیه به تمام باباها آرزوی دامادیِ پسرش را داشت. اما هر بار که از او می خواست تا ازدواج کند! در جواب می شنید؛ باباجان «دعا کن شهید شوم». قرار بود 23 اردیبهشت سال 1361 لباس دامادی بر تن کندُ به خانه اش عروس بیاورد. اما روز 22 اردیبهشت 61 شمسی لباس شهادت را از مادر سادات گرفتُ به تن کرد. به راستی که «عروسی ما شهادت است.»

او از همان ابتدا راهش را انتخاب کرده بودُ شجاعانه راه مبارزه را در پیش گرفته بود. از همان روزهایی که درب اسلحه خانه های رژیم شاهنشاهی را به روی مردم باز کردُ کمک حال انقلابی ها شد.

حال باید ببینیم ما برای این علی اکبرهای خمینی چه کرده ایم؟

«حاجی بابا» ها یقینا نامشان بر صفحات تاریخ این سرزمین هک شده و این ما هستیم که در گیر و دار دنیای خود، توان سر بلند کردن و دیدن عظمت بزرگ مردان بی ادعا را نداریم. روحتان پر فتوح.

منبع: دفاع پرس