کد خبر 854947
تاریخ انتشار: ۲۳ اردیبهشت ۱۳۹۷ - ۱۶:۲۰

با لحنی بغض آلود گفت: «سعید چرا نمیذاری من داخل میدان مین برم؟ مگه خون من از خون بچه‌های دیگه رنگین تره؟ اگه نذاری برم اونوقت نیروهای دیگه پیش خودشون نمی‌گن که بین داداش خودش با دیگران فرق می‌ذاره؟»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، با لحنی بغض آلود گفت: «سعید چرا نمیذاری من داخل میدان مین برم؟ مگه خون من از خون بچه‌های دیگه رنگین تره؟ اگه نذاری برم اونوقت نیروهای دیگه پیش خودشون نمی‌گن که بین داداش خودش با دیگران فرق می‌ذاره؟»

جملات بالا بخشی از خاطرات «سعید نفر» از فرماندهان واحد تخریب در دوران دفاع مقدس است. این رزمنده در ادامه خاطراتش روایت ‌می‌کند: چندی قبل که بر اثر انفجار یک دسته چاشنی انفجاری در دستانم به علت خرابی دستگاه تست چاشنی مجروح شده و به بیمارستان شهید اشرفی اصفهانی کرمانشاه اعزام شده بودم خانواده من که ازطریق یکی از نیروهایم که برای مرخصی به تهران رفته بود از این موضوع مطلع شده بودند.

آنها نگران سلامتی من شده بودند و شاید باورتان نشود که پدر، مادر و دو تن از برادرانم نادر و حمید به همراه خواهرم و بچه سه ساله‌اش که در بغل داشت به ملاقات من در منطقه جنگی آمده بودند. البته بعد از اینکه خیالشان از سلامتی من آسوده شد پس از یکی دو روز که در پادگان ابوذر سر پل ذهاب که مقر اصلی ما بود مهمان ما بودند به تهران برگشتند که در این میان برادر کوچکترم «حمید» که در آن زمان ۱۳ سال بیشتر نداشت با اصرار فراوان چند وقتی را پیش ما در منطقه ماند. حمید را با وجود چند بار مراجعه مکرر به پایگاه‌های اعزام نیرو در تهران، بخاطر سن کمش پذیرشش نمی‌کردند و به همین دلیل تا آن زمان هیچگونه آموزشی ندیده بود برای همین در کمترین وقت ممکن در پادگان ابوذر آموزش‌های لازم را دید و به جرأت می‌توانم بگویم که او در مدت زمان کوتاهی تبدیل به یک تخریبچی جسور و کار بلد شد.

این را نه بخاطر اینکه او برادرم هست می‌گویم بلکه بخاطر کارهای شجاعانه‌ای که از او در طول مدتی که در منطقه بود مشاهده کردم عرض می‌کنم. به عنوان مثال یکبار مشغول پاکسازی یک میدان مین قدیمی بودیم که متوجه شدیم ردیف مین‌ها به هم ریخته و در حقیقت یک رشته نوار مین گم شده بود. میدان مینی که ردیفش به هم بریزد بسیار خطرناک است و دیگر هیچ نقطه‌ای از آن میدان امنیت ندارد. یکی دو نفر از بچه‌های زبده برای یافتن ردیف گم شده داخل میدان شدند اما موفق به یافتن مین‌های پنهان نشدند.

حمید با اصرار از من می‌خواست که به او اجازه بدهم داخل میدان مین برود و شانسش را برای یافتن آن مین‌ها امتحان کند. ابتدا با این خواسته او مخالفت کردم چرا که احساس می‌کردم با توجه به آموزش اندک و تجربه بسیار کم او در خنثی‌سازی مین این میدان با این وضعیت برای او بسیار خطرناک است و صلاح نیست که او را برای یافتن مین‌های مفقودی به داخل میدان بفرستم. حمید پس از یکی دو دقیقه مجددا نزد من که در بیرون میدان مین ایستاده و به میدان مین خیره شده بودم آمد و با لحنی بغض‌آلود گفت: «سعید چرا نمی‌ذاری من داخل میدان مین برم؟ مگه خون من از خون بچه‌های دیگه رنگین تره؟ اگه نذاری برم اونوقت نیروهای دیگه پیش خودشون نمی‌گن که بین داداش خودش با دیگران فرق می‌ذاره؟» 

نگاهی بهش انداختم. التماس در چشمانش موج می‌زد. مادرم او را به من سپرده بود و اگر اتفاقی برای او می‌افتاد نمی‌دانستم جواب مادرم را چه باید بدهم. باید همه جوانب را می‌سنجیدم اما اصرار بیش از حد او مرا مجبور به موافقت با این خواسته کرد. حمید در حالی که من دل توی دلم نبود داخل میدان مین رفت اما دقایقی بیش طول نکشید که حمید در میان بهت و حیرت دیگران موفق به پیدا کردن آن ردیف مین گم شده شد.

منبع: ایسنا