چند روز به عروسی مانده بود جهزیه را بار زدند که به کرج بروند. وسط راه متوجه شد علیه بنی صدر تظاهران شده، کامیون را برد به سمت دانشگاه تهران! انگار نه انگار که جهاز می برد! بدون درنگ کنار زد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید «شعبان نصیری» در آخرین روز از ماه شعبان سال ۹۶ در موصل عراق به شهادت رسید. وی در دوران هشت سال دفاع مقدس از بنیان‌گذاران لشکر «بدر»، فرمانده گردان حضرت علی اکبر (ع) و گردان امام سجاد (ع) از لشکر ۱۰ سیدالشهدا (ع) بود و پس از هشت سال حماسه و سال ها فعالیت در عرصه های مختلف فرهنگی و اجتماعی با حمله تکفیری ها برای دفاع از حرم های مطهر به این کشور اعزام شد تا از جمله فرماندهان میدانی در منطقه باشد. در سالگرد شهادت این شهید بخشی از خاطرات وی از زبان خانواده و دوستانش را می خوانیم.

کتک خوردن از منافقین

دوست شهید: تحمل یک‌جا نشستن را نداشت. آدم فعال و پر تحرکی بود. همیشه کارهای میدانی را به عهده می گرفت. شجاعتش هم بین بچه ها زبانزد بود. یک‌بار که با منافقین درگیر شدیم چند نفرشان را که مسلح بودند، بازداشت و به یک انباری کوچک منتقل کردیم تا تکلیفشان مشخص شود.

یک‌دفعه گفت: «بچه ها من را بزنید! بندازید قاطیشان که فکر کنند از خودشانم تا بتوانم اطلاعات بگیرم». ما هم بی انصافی نکردیم ۲ سه تا زدیم پس کله اش و با لگد و داد و بی‌داد انداختیمش توی اتاق. چند دقیقه بعد صدای بزن بزن از توی انبار بلند شد. در را که باز کردیم با سر و کله ی خونی آمد بیرون. فهمیده بودند نفوذی است و عقده‌شان را سرش خالی کرده بودند. البته اطلاعات خوبی هم توانسته بود از آن‌ها بگیرد. بعدها به ما گفت: «نامردها! لگدی که از شما خوردم دردش بیشتر از کتک های آن‌ها بود! چرا اینطور زدید؟!»

اولین بنای بسیج در یک کانتینر

دوست شهید: اولین بنای «بسیج امامزاده حسن (ع)» کرج را «شعبان» گذاشت. رفت یک کانتینر گذاشت آنجا، یک پلاکارد هم زد و شد پایگاه بسیج. زمانی هم که حضرت امام دستور دادند سپاه تشکیل شود ما در کرج ساکن بودیم. شعبان به همراه چند تن از دوستانش، سپاه کرج را راه اندازی کردند. هیچ وقت منتظر کسی نمی ماند. همیشه خودش شروع می کرد، بدون امکانات. آن زمان سپاه کرج هیچ چیزی نداشت. آمد خانه، وسیله و قابلمه و غیره برد.

کار فرهنگی بدون پول

دوست شهید: به کار فرهنگی علاقه ویژه ای داشت. با وجود آن که سپاه یک ارگان عمدتا نظامی است از همان اول عضویتش در قسمت تبلیغات، فعالیت فرهنگی هم می کرد. نوجوان های محل را جمع می کرد، می برد تبلیغات؛ پارچه می داد تا رویش جملاتی از امام بنویسند.

کتاب های مذهبی می داد تا ببرند نماز جمعه و بفروشند، زندگینامه شهدا را جمع آوری می کردند و امکانات هم بسیار محدود بود. یک دستگاه چاپ موجود بود، باید هر نفر نوبتی هزار بار با دست می چرخاندش تا کار کند. بابت همه این کارها هم نه خودش پول می گرفت نه بقیه.

کامیون جهاز در راه تظاهرات علیه بنی صدر

یکی از اعضای خانواده شهید: هرجا برایش خواستگاری می رفتیم، می گفت: «من هیچ چیز نمی خواهم! فرش نمی خواهم، می نشینم روی موکت، گاز نمی خواهم، با یک چراغ سر می کنیم. یخچال هم نمی خواهم، آب می ریزیم توی کوزه و می خوریم.» خانواده ها نمی پذیرفتند و با این همه سادگی کنار نمی آمدند. شعبان از عقایدش کوتاه نیامد تا با کسی وصلت کرد که با خودش همفکر بود.

چند روز به عروسی مانده بود جهزیه را بار زدند که به کرج بروند. وسط راه متوجه شد علیه بنی صدر تظاهران شده، کامیون را برد به سمت دانشگاه تهران! انگار نه انگار که جهاز می برد! بدون درنگ کنار زد. رفت در تظاهرات شرکت کرد و آخر سر با یک سری از دوستانش سوار کامیون شدند و به سمت کرج راه افتادند.

هرجا کار بود همانجا می رفت

همرزم شهید: قبل از عملیات کربلای ۴ و ۵ رییس ستاد بود، یعنی نفر برتر لشکر ۹ بدر. وقتی لشکر بدر وارد پدافند شد و به غرب کشور منتقل شد، آمد به عنوان گردان در لشکر سیدالشهدا (ع) مشغول خدمت شد، یعنی جایگاهی پایین تر! برای همه جای تعجب داشت که چطور کسی در این موقعیت حاضر شده به یگانی دیگر بیاید و به عنوان جانشین گردان مشغول کار شود. هر جا احساس می کرد می تواند مفید باشد، می رفت همان جا. اصلا برایش مهم نبود که قبلا چه جایگاهی داشته و حالا چه جایگاهی.

سال ۶۴ در هور، عراقی ها تک وحشتناکی زدند. آنجا بچه های لشکر بدر مستقر بودند. خودش با قایق به جلو زد. همیشه در خطر پیشرو بود. قایق افرادش عقب بود و قایق خودش جلو. در خود قایق هم که چهار_پنج نفر بودند، باز جلوی همه می ایستاد. عملیات سنگینی بود. هر دفعه که می رفتند و برمی گشتند چندتا جنازه می آوردند.

پارتی بازی برای برادر

برادر شهید: یک بار برایم پارتی بازی کرد! موقع خدمت سربازی ام که شد هیچ کاری نکرد که بیفتم جای خوب، ولی شانس آوردم و افتادم باتری سازی، ۸ صبح می رفتم و ۲ بعد از ظهر خانه بودم. یک روز از جبهه آمد و با ناراحتی گفت: «جوان ها در جبهه هستند و دارند می جنگند، تو رفتی باتری سازی خدمت می کنی؟!»

گفتم: «داداش! خب من چه کار کنم؟ افتادم آنجا دیگر. می توانی من را از ارتش به سپاه ببر، نمی شود که!» خیالم راحت بود که نمی شود. ولی نامه ای نوشت و فردای آن روز در کمال ناباوری مرا راهی منطقه کرد.

منبع: دفاع پرس