کد خبر 857070
تاریخ انتشار: ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۷ - ۱۵:۱۰

احمدرضا احمدی می‌گوید: این روزها فیلم می‌بینم، نقاشی می‌کشم، داستان و شعر می‌نویسم. به نظرم خدا یک شانسی به من و امثال من داده است که می‌توانیم سر خودمان را گرم کنیم.

به گزارش گروه فرهنگ و هنر مشرق به نقل از ایبنا، احمدرضا احمدی، شاعر شمعدونی‌ها امروز (30 اردیبهشت‌ماه 1397) 78 ساله شد. هنرمندی که هیچ وقت هنر برایش در یک قاب قرار نگرفت و نتوانست محدودش کند. او خودش را در دنیای هنر رها کرده است، روزگاری شعر می‌نویسد، گاهی سری به حوزه کودک و نوجوان می‌زند و در هفتمین دهه از زندگی خودش را جای یک کودک پنج، شش ساله می‌گذارد و جای او شعر و داستان می‌نویسد. او از جنس کلمه است و کلمه در قاب و چهارچوب نمی‌گنجد. یک روز به سراغ داستان می‌رود و در داستان‌هایش گریزی به شعر می‌زند؛ البته این جاده کاملا دو طرفه است و او در برخی مواقع در شعرهایش داستان می‌گوید. او اهل شیله‌پیله نیست و ادبیاتش در لحظه اول مخاطب را سنکوب می‌کند. برای مثال مگر می‌شود باران بیاید و ذهن مخاطبان شعر به سمت شعر ماندگار «باران یعنی قرارهای خیس/ باران یعنی تو برمی‌گردی/ شعر بر می‌گردد/ پاییز به معنی رسیدن دست های تابستانی توست» نرود.


امروز تولدش بود، تلفن را برداشتم و با ترس‌ولرز شماره منزل را گرفتم؛ خداخدا می‌کردم خواب نباشد. تلفن را مثل همیشه خودش برداشت. همیشه وقتی دکلمه‌های احمدرضا احمدی را گوش می‌دهم دلهره عجیبی وجودم را فرامی‌گیرد. هر صدایی رنگ و بویی دارد و صدای او رنگ و بوی دلهره می‌دهد. تولدش را تبریک می‌گویم و در جواب می‌گوید: «خوشحالم که به یاد من بودی. کاش می‌شد، پولامون رو جمع می‌کردیم و یک تقویم چاپ می‌کردیم تا تو اون تقویم تولدامون تعطیل بودن.»
 
از کمردرد این روزهایش می‌گوید که مدتی است دست از سرش برنمی‌دارد. کمردرد امانش را بریده است: این روزها کمردرد، بسیار اذیتم می‌کند و به سختی می‌توانم یک گوشه‌ای بنشینم؛ اما با این حال در روز چند ساعت نقاشی می‌کنم؛ شاید روزی چهار پنج ساعت و همین چند روز پیش نیز نمایشگاهی را برگزار کردم که بسیار موفقیت آمیز بود و در آن تمام 40 تابلوی نقاشی‌ام را که در نمایشگاه به معرض دید عموم قرار گرفته بود، به فروش رفت.
 
خستگی برای او معنا ندارد و در آستانه 80 سالگی از فعالیت‌هایش می‌گوید: نمایشگاه نقاشی و استقبال خوب مخاطبان از نمایشگاه انگیزه‌ای ویژه به من داد و باعث شد تا این روزها به شدت به نقاشی بپردازم. یک رمان نیمه‌تمام نیز دارم که مشغول نگارش آن هستم و امیدوارم که به‌زودی بتوانم آن را تمام کنم. البته همه این کارها زمانی قابل انجام است که بتوانم از کمردرد فرار کنم. متاسفانه هیچ درمانی وجود ندارد و تنها باید تحمل کرد.

با همه این تفاسیر احمدرضا احمدی این روزها با دردهایش کنار آمده و در این رابطه گفت: برتولوچی، کارگردان مطرح ایتالیایی هفت سال پیش همین درد را داشت و خودش را به دست پزشکان آمریکایی سپرد و در حال حاضر هفت سال است که فلج شده و از روی صندلی‌چرخدار زندگی را دنبال می‌کند. دکتر به من هم همین را گفت؛ بنابراین باید تحمل کنم؛ چراکه اگر عمل کنم به احتمال زیاد فلج خواهم شد.

او از سختی‌های هفتمین دهه از عمرش می‌گوید:‌ عمل که نمی‌توانم بکنم به کنار، به دلیل مشکلات قلبم مسکن هم نمی‌توانم بخورم و این دو در کنار هم کمی کار را سخت کرده است.
   
از کتاب جدیدش که در نمایشگاه امسال منتشر شده، سخن می‌گوید که یادگار یک سال سخت برایش بوده است. احمدی درباره کتاب جدیدش می‌گوید:‌ مجموعه شعر «تابستان و غم» که حجم زیادی هم دارد و فکر می‌کنم حدود 400 صفحه است، در نمایشگاه کتاب امسال از سوی نشر چشمه عرضه شد. همه آثار این کتاب متعلق به تابستان گذشته است. درست زمانی که یک سال و نیم دچار افسردگی شده بودم و دکتر روانپزشک گفته بود، تنها راه فرار از این افسردگی، کار کردن است. حال و روز خوبی نداشتم اما برای فرار از افسردگی نوشتم و ماحصل آن کتاب «تابستان و غم» شد. همان زمان بود که پای همسرم نیز شکست و اگر بخواهم راحت‌تر صحبت کنم باید بگویم که زندگی عجیبی را سال گذشته تجربه کردم.
 
شاعر شمعدانی‌ها در 78 سالگی از تجربه‌های جدیدش می‌گوید: من در این سن و سال در حال کشف اتفاقات جدید هستم و هر لحظه که جلو می‌روم؛ چیزهای جدیدی را در شعر، داستان و نقاشی کشف می‌کنم که برای خودم خیلی عجیب است. البته نظر دیگران از تجربه‌های جدیدم برایم بسیار جذاب است. برای مثال مصاحبه آیدین آغداشلو با روزنامه شرق را خیلی دوست داشتم، مصاحبه‌ای که در آن آیدین از نقاشی‌هایم تعریف کرده بود.

در سری آخری که با احمدرضا احمدی صحبت کرده بودیم، از علاقه‌اش به سینمای ایتالیا گفته بود. از او می‌پرسم که هنوز هم سینمای ایتالیا را دنبال می‌کند که در پاسخ می‌گوید: هر شب یک فیلم می‌بینم و اگر فیلم نبینم نمی‌خوابم؛ چراکه فیلم دیدن به یکی از برنامه‌های ثابت زندگی‌ام تبدیل شده است.  به نظر من خدا یک شانسی به ما داده که می‌توانیم سر خودمان را گرم کنیم. من و آیدین و کیمیایی نمی‌توانیم، بیکار باشیم؛ ما بیکار باشیم می‌میریم.

تلفن را قطع می‌کنم و شعری از او را زمزمه می‌کنم: «از دور حرکت می‌کنیم/ تا به نزدیک تو برسیم/ تو اگر مانده باشی/ تو اگر در خانه باشی/ من فقط به خانه تو آمدم/ تا بگویم/ آواز را شنیدم/ تمام راه/ از تو می‌خواستم/ مرا باور کنی/ که ساده هستم/ تو رفته بودی/ اکنون گفتم/ که تو هستی/ تو اگر نبودی/ نمی‌دانستم/ که می‌توانم/ باران را در غیبت تو/ دوست بدارم.»