مغربش را تمام کرده بود و موقع عشاء، همین­ که رفته بود به سجده، خمپاره­ای آمده بود سراغش. رادیو عراق چقدر شادی کرده بود بعد از شهادتش. رادیو منافقین اعلام کرده بود به حساب جواد دل آزار رسیدیم.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - امیرحسین انبارداران از نویسندگان دفاع مقدس به مناسبت درگذشت مادر شهید جواد دل آذر مطلبی را در اختیار مشرق قرار داد؛

سال 1394 مکلف شدم در وصف شخصیت و رشادت سردار شهید جواد دل آذر فرمانده عملیات لشکر 17 حضرت علی ­بن ­ابی­طالب کتابی بنویسم. توفیق یارم شد و با خانواده و دوستان و همرزمانش ساعات زیادی به گفت­ وگو نشستم. ماحصل آن نشست­ ها انبوهی خاطره شد. آماده­ ی تدوین و ارائه ی کتابی مفصل از این سردار دلاور بودم که قرار شد انتشارات سوره مهر حوزه هنری یکی از کتاب­های قصه فرماندهان خود را به این شهید عزیز اختصاص بدهد. کار را مطابق معیارشان تنظیم کردم و تحویل دادم. چون می­ دانستم مادر عزیز آن شهید شرایط جسمی خوبی ندارد یک­سره چشم انتظار انتشار آن کتاب بودم اما خبری نبود. روز اول رمضان سال1395 در ضیافت افطار حوزه این موضوع را به برادر ارجمندم جناب محسن مومنی رئیس حوزه هنری گفتم. دستور پیگیری و انتشار فوری کتاب را داد. متاسفانه حدود سیزده ماه هم از آن دستور گذشت و خبری از انتشار کتاب جواد دل آذر نشد. عصر سه شنبه که خبر رحلت جان­سوز مادر جواد دل آذر رسید چقدر دلم سوخت برای بی در و پیکری فرهنگ کشورم. شرمنده ­ی جواد دل آذر و مادرش شدم که نتوانست کتاب فرزند دلاورش را ببیند و چشم از جهان خاکی فرو بست. حالا من مانده­ ام و روی سیاهی که حتی یارای حضور در مراسم تشییع و ترحیم آن مادر مظلوم را ندارم.

آنچه در ادامه می ­آید بخشی از کتابی است که برای جواد دل آذر نوشته ­ام. 

پشتم شکست

   حرف مادرم چنان تکانم داد که احساس کردم زیر و رو شدم. هنوز کلامش تمام نشده بود که دلم پر کشید برای داش جواد. یازده ماه می­ شد ندیده بودمش. من همیشه در خاک عراق کار می­ کردم. جوادخان هم روی خاک خودمان بود، مگر وقت­ هایی که می ­رفت شناسایی. همیشه فاصلة سرزمینی زیادی با هم داشتیم، او جنوب بود من غرب. عوضش دلم کنارش بود. همین شد که وقتی مادرم آن حرف را گفت، قید مرخصی­ ام را زدم و مأموریت گرفتم برای جنوب. شما هم اگر بودی وقتی مادرت می­ گفت جواد گفته دلم برای محمدرضا تنگ شده، همین کار را می­ کردی.   

   دلم برایش آب شد تاخودم را برسانم ساحل اروند. نبود. نیرو­های اطلاعات­ عملیات لشکر، خیلی محرمانه حالی­ ام کردند از دو ماه قبل رفته خسروآباد. گفتند آن­جا برای خودش پاتوقی منحصر به­فرد و بسیار سرّی دارد.

   دلتنگی­ ام بیشتر شد. آمده بودم کنار دریا و تشنه­ تر از قبل بودم. نمی­ دانستم چه رمز و رازی بود که وادارم می­ کرد زودتر ببینمش. باید می ­رفتم سراغش. از شکل و قیافه ­اش فقط همانی که اسفند 1363 برای آخرین بار دیده بودم در یادم بود.

   هر روز عصر اتومبیلی از طرف اطلاعات­ عملیات لشکر سراغش می ­رفت. تنها کانال ارتباطی ­اش همان بود.

   عصری بود که مرا با همان اتومبیل فرستادند. هوای جنوب دلچسب شده بود. سرسبزی نخل­ های مسیر اروندکنار تا خسروآباد از بهار زودرس آبادان و خوزستان خبر می داد. عطر نوروز به جانم می ­نشست با این­که هنوز حدود دو ماه مانده بود تا عید.

   دمدمه ­های غروب بود که رسیدم به محل زندگی و فعالیت دوماهه­ اش در خسروآباد. سیر گرفتمش به آغوش. سیرتر بوئیدمش. اصلاً حس نکردم رفتنی شده است. مثل همیشه بود؛ سرحال و قبراق و سخت مشغول کار. از دیدنم خیلی ذوق کرد. شاید خودش می ­دانست آخرین دیدارمان است. شاید خبر داشت بعد از آن روزها حسرت دیدارش را برای همیشه بر دلم می­ گذارد.

   دلش با من بود و همة حواسش به ماکت خاکی­ اش، که موفقیت عملیات پیشِ رو را تضمین می­ کرد. در منطقه­ ای محفوظ روی زمین، ماکتی خاکی درست کرده بود شبیه زمین دو طرف رودخانة خروشان اروند که باید روی آن عملیات می­ شد. اروند، فاو، نخلستان­ ها و همة مختصات منطقه را که کوچک شده بودند می­ شد روی ماکت خاکی دید. این­ هم یکی از هنرهای داش جواد بود. باید عملیات را از نزدیک لمس می­ کرد. همیشه خودش در بحبوحة کار حاضر می­ شد تا همة مسائل را تجربه کند. در همین عملیات هم تنها فرمانده­ای بود که تا آخرش وسط معرکه ماند. با بیست و سه روز مقاومت، خط را تثبیت کرد و شهید شد. کنارش نبودم که شهید شد. بدجور زخمی شده بودم و آمده بودم عقب.

   همان روزی که رسیدم پیشش، همة زحمات دو ماهه ­اش را برایم گفت. عالی کار کرده بود. پیشنهاد داد همراهی­ اش کنم. خوب بود که تجربة یک عملیات داخلی را هم داشته باشم. دو سه روزه همه چیز را حالی­ ام کرد. خوب که توجیه شدم گفت هر طوری که مایلم همراهش باشم. گفتم: «شما مشغول یاش، منم کنارت هستم.»

   از در و دیوار آتش می ­بارید. منطقة عملیاتی والفجر هشت بسیار محدود، استثنائی و کوچک بود. در محور عملیاتی یگان­های خط­ شکن تنها فرماندة حاضر در منطقه فقط داش جواد بود. محل استقرارش را در نزدیکترین نقطه به دشمن انتخاب کرده بود. می­ خواست همه چیز را با چشم خودش ببیند. رفیق قدیمی ­اش احمد حاجی­ زاده همراهم بود که از اروند گذشتیم. همین که پا گذاشتیم به فاو، یک گلولة توپ آمد استقبال­مان. ترکش بدقلقی نشست به گردنم نزدیک آخرین مهرة ستون فقراتم. نمی توانستم سرم را تکان بدهم. بدنم خشک شده بود. فکر کردم رفتنی ­ام. همان موقع و با همان حال ناجور متوسل شدم به حضرت زهرا و امام زمان. در خیال خودم به آنان عرض حال دادم؛ ما هنوز کاری نکرده ­ایم، اجازه بدهید پیروزی رزمندگان را ببینیم بعدش ما را ببرید.

 بعد از این توسل احساس کردم دستم باز شد. هنوز پای اتومبیل­ ها به فاو باز نشده بود. حاجی­ زاده هم ترکش خورده بود. موتورسواری از راه رسید. حاجی­ زاده مرا نشان داد و گفت: «حاجی داره جون می­ده، زودتر ببریدش عقب!»

   نگذاشتم. بهشان گفتم زحمتی برای­شان ندارم و خودم می­ روم. نمی ­توانستم سرم را تکان بدهم. ترکش نامرد به نقطة حساس گردنم نشسته بود.

    برای مداوا از خط فاو آمده بودم عقب که خبر پرواز داش جواد رسید. همة یگان­ های مستقر در منطقة عملیاتی فقط جواد را آن جلو داشتند. شده بود چشمِ همة فرماندهان و قرارگاه ­ها. منطقه را که تثبیت کرده بود به نیروهای اطرافش گفته بود این چند روزه فرصت نشده یک نماز دلچسب بخوانم. دستور داده بود همة تسلیحات نیمه ­سنگین اطرافش را – که عادت داشت همیشه اطراف خودش داشته باشد - برچیده بودند. مغربش را تمام کرده بود و موقع عشاء، همین­ که رفته بود به سجده، خمپاره­ای آمده بود سراغش. رادیو عراق چقدر شادی کرده بود بعد از شهادتش. رادیو منافقین اعلام کرده بود به حساب جواد دل آزار رسیدیم. من با همان حال وخیمی که داشتم خودم را رساندم به مراسم تشییع پیکرش. تنم زخم سخت ترکش داشت. با رفتن داش جواد پشتم شکسته بود اما خودم را سرحال و قبراق نشان می­ دادم. باید نشان می­ دادم که با همة سختی­ها و مصائب همچنان در صحنه هستم. چشم مردم به ما بود. امیدشان به رزمنده ­ها بود. باید زودتر رو به ­راه می­ شدم و برمی­ گشتم اربیل عراق. دلم تنگ شده بود برای عملیات­ های برون­مرزی.