به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، لشکر ۱۰ سیدالشهدای تهران در جنگ تحمیلی کارنامه درخشانی از خود به جای گذاشت. این لشکر با فرماندهان و نیروهای منحصر به فرد و مخلصی که داشت علی رغم پیروزی در اغلب عملیاتها اما فراز و فرودهایی را هم پشت سر گذاشت. مشکلاتی که بسیار جدی بود و هنوز پس از گذشت حدود سه دهه از جنگ واکاوی درست و جامعی در مورد برخی از این موضوعات انجام نشده است.
آنچه در ادامه مطلب خواهید خواند خاطره ایست از «سید محمد ابوترابی» از رزمندگان این لشکر که میگوید:
****
نزدیک غروب، از سرکشی به «گردان زهیر» برگشتم. کنار سنگر فرماندهی تیپ که رسیدم، با صدای موتور «حاج کاظم رستگار» بیرون آمد و در حالی که داشت پوتینش را می پوشید، گفت:
«سید! موتور رو خاموش نکن، کار داریم.»
دیگر از موتور پیاده نشدم و منتظر بودم «حاج کاظم» ترکم بنشیند که ناگهان دیدم «حاج همت» هم از سنگر بیرون آمد. با سلام و احوال پرسی جلوتر رفتم تا جا برای دو نفر روی ترک موتور باز شود. «حاج کاظم» مقصد را خط «لشکر عاشورا» اعلام کرد. هر دو سفت مرا چسبیدند و حرکت کردم. باید بیشتر دقت می کردم. همراهان عزیزی روی ترک موتورم داشتم و مسیر هم پر از چاله خمپاره بود. هر آن امکان داشت کنترل موتور از دستم خارج شود. هوا هم حوالی غروب، گرگ و میش شده و احتیاط بیشتری می طلبید. پشه ها هم که غوغا می کردند. بعضی جاها باید به میان ابری از پشه می زدم و عبور می کردم. چفیه ام را یک لایه روی صورتم کشیده بودم تا حداقل داخل چشم هایم نروند و رانندگی را مختل نکنند. تا حرکت کردیم، حرف های «حاج همت» و «حاج کاظم» شروع شد. راحت متوجه شدم که داخل سنگر بحث شان به جایی رسیده که دیگر نباید جلوی بچه ها ادامه می دادند. بیشتر «حاج همت» صحبت می کرد. بعضی جاها صدای گریه با صحبتش آمیخته می شد. «حاج کاظم هم مدام می گفت:
«همینه دیگه. به خدا توکل کن. اونا کی می فهمیدن ما چی می کشیم که حالا بفهمن؟ مهم خداست که شاهد و ناظر کارای ماست ما هم به همین دل خوشیم.»
«همت» در حرف هایش روی یک موضوع خیلی تأکید می کرد، آن هم این که بالایی ها تصور می کنند کوتاهی می کنم و توقع دارند بعد از پنج شش بار زدن به «پل طلائیه» و شکست خوردن، کماکان ادامه بدهم، در حالی که شدنی نیست. «حاج همت» می گفت: «من باید بچه ها رو از روی بدن شهدای شب قبل حرکت بدم. عملا فضایی واسه تحرک و مانور باقی نمونده. از اون طرف، دشمن هم دست ما رو خونده و خیلی خوب از آتیش تیربار تانک و «چهارلول» واسه دفاع استفاده می کنه. این طرف هم پایینی ها فکر می کنن من مطالب رو به بالا منتقل نمی کنم و گردان به گردان رو واسه یه هدف دست نیافتنی هزینه می کنم. هم احترامم پیش نیروهام از بین رفته، هم اعتبارم پیش بالایی ها کم رنگ شده. باکی نیست اما دیگه خسته شدم توی بد مخمصهای گیر افتادم. خدا خودش نجاتم بده.»
و «کاظم» به او امید می داد و دل داری که «وضع همه همین طوریه حاجی! همه به مشکل خوردن، ان شاء الله خدا خودش کمک کنه...»
آنها را رساندم به خط «لشکر عاشورا» و دیدم که «همت» بعد از دیده بوسی با «حاج کاظم»، از سینه کش خاک ریزی بالا رفت و به سمت نیروهایش حرکت کرد که آمادهی عمل بودند. من مات و مبهوت مانده بودم از این مکالمه. با خود فکر می کردم، کسانی که با «همت» این طور تا می کنند، در رابطه با ما چه تصوری دارند. ما که به قول قرار گاهیها «داش مشتی های خود مختار جنگ» بودیم. این جا بود که باوری بیش از پیش به دوراندیشی «سلمان طرقی» پیدا کردم؛ او که در «مجنون» با مظلومیت تمام به شهادت رسید؛ او که قبل از عملیات گفت باید برای تصرف «پل طلائیه» نیروی بیشتری تخصیص داد.
نیروهایی با کیفیت و استخوان خرد کرده که اگر «پل طلائیه» باز نشود، همهی عملیات دچار مشکل خواهد شد. این تخصیص نیرو از سوی قرارگاه، دیر انجام شد و زمانی «لشکر امام حسین (صلوات الله علیه)» را به کمک «لشکر حضرت رسول (صلی الله علیه و آله)» فرستادند که دیگر کار از کار گذشته بود. دشمن از گیجی اولیه خارج شده و همه ی توانش را برای نابود کردن نیروهای ما هماهنگ کرده بود. در نهایت «همت» به آرزویش رسید و از «مجنون» با سر بریده بیرون آمد و رفت و خیبری شد و شرمنده گی کم آوردن را برای آنهایی گذاشت که با سماجت و عدم مدیریت صحیح منابع و نیروی انسانی، روز به روز عرصه را بر مردان جنگ تنگ تر کردند و کار را به جایی رساندند که بسته بودن فکر و ذهن خود را به بسته شدن راه ادامه جنگ تعمیم دادند و آن را رقم زده که دیدیم و شنیدیم. آه که آن روزها چه قدر سخت گذشت. رفتن یارانی چون «همت» «سلمان طرقی»، «حمزه دولابی»، «ساربان نژاد» و... کافی بود تا کمر لشکرهای تهران شکسته شود و شیرازهی توان جنگی ما را از هم بپاشد.