گروه جهاد و مقاومت مشرق - بارها و بارها ماشین سمند بژیرنگش را دیده بودم که از کنارم رد شده و یا جلوی خانهشان پارک بود، با وجود اینکه در همسایگی ما بهسر میبرند ولی من نتوانسته بودم از نزدیک با آنها ملاقاتی داشته باشم، هر چه از آنها شنیده بودم، از فامیل و یا از زبان پدر و مادرم بود که آنها هم بیشتر نقل قول از دیگران میکردند تا اینکه خودشان دیده و یا شنیده باشند.
وقتی مادرم از جلسه هفتگی خواهران محلهمان «مقریکلا ـ بابلسر» به خانه آمد و در رابطه با تصمیم مسؤولشان در خصوص تجلیل زن فداکار، صحبت به میان آورد، خیلی خوشحال شدم، قبل از اینکه صحبت مادرم تمام شود، از او پرسیدم: «قرار است از چه کسی تجلیل شود؟» مادرم بدون مکث گفت: «زهرا خانم، همسر جانبازی که در همسایگی ما بهسر میبرد». با خوشحالی گفتم: «جدی؟ چه کار خوبی! من هم دوست دارم از نزدیک این زن را ببینم». مادرم که همیشه از عدم حضورم در چنین محافلی ناراحت بود، با تعجب گفت: «جدی؟!»
* عزم برای دیداری شیرین
ساعت 10 صبح روز پنجشنبه است، درست سرساعت، تعدادی از خواهران روبهروی مسجد جامع جمع شدند، مسجدی که محوطه روبهرویش، سه شهید دفاع مقدس را به آغوش کشیده، پسرعموهای شهید، علیرضا و محمدرضا پورعزیز و شهید علیاصغر قاسمتبار، پیکر بقیه شهدای محل، در امامزاده «کریم و رحیم» آرامیدهاند.
وقتی گروه خواهران به دم در منزلمان میرسند به آنها میپیوندم، چند نفر از پایینمحله به جمع ما اضافه میشوند، تعداد همسنوسالانم، کمتر از انگشتان یک دست هستند، پیش خودم میگویم ایکاش در این نشستها حضور جوانان بیشتر بود تا شناخت آنها نسبت به قشر ایثارگر بیشتر میشد، دلم طاقت نیاورد، به خانم براری (مسؤول گروه) میگویم: «ایکاش جوانترها را هم دعوت میکردید!» خانم براری میگوید: «حق با شماست ولی فردا چند نفرشان امتحان دارند و تعدادی هم با گردان حضرت معصومه(س) به کوهپیمایی رفتهاند، انشاءالله باشد برای دفعه بعد».
از دقت نظراتشان لذت میبرم، فرمانده چند تن از رزمندگانش را به جبهه ورزش اعزام کرده و دوست دارد فردا نیز نیروهایش مقتدرانه در جبهه دانش و کسب علم حضور یابند.
وقتی از کنار منزل شهید عباس خاننژاد «نخستین شهید محل» که در همسایگی ماست، رد میشویم بهیاد حرفهای مادرم میافتم که میگفت: «فرد بامحبت و خوشبرخوردی بود، به کوچک و بزرگ سلام میکرد، آزارش به هیچکس نمیرسید، بچهها را خیلی دوست داشت». پیش خودم میگویم ایکاش اسم اولین کوچه محلهمان که چند متری از منزلشان فاصله دارد، به نام این شهید بود.
* خبری از تجملات نیست!
با ورودمان به منزل آقای رمضان غلامنتاج با استقبال زهراخانم مواجه میشویم، وقتی چهره خندان و مصممش را میبینم، به یاد حرفهایی از او که از دیگران شنیدهام، میافتم: «دوست داشتم با این ازدواج، دین خودم را نسبت به آرمانهای امام ادا کرده باشم».
باورم نمیشود وارد منزل یک جانباز قطع نخاعی شدهام! خیلی ساده و بدون مبلمان، چند پشتی ترکمنی که با فرش اتاق همرنگاند، سادگی آن را زیبا مینمایاند، توقفمان در هال بیشتر از 5 دقیقه نمیشود، همه همراهان مشتاقاند در این صله رحم، آقای غلامنتاج را هم ملاقات کنند، درخواست، اجابت میشود، همه وارد اتاق پذیرایی میشویم.
در اینجا هم خبری از تجملات نیست! آقای غلامنتاج که بالای ویلچر نشسته است، با چهرهای متعجب با ما احوالپرسی میکند، در حین تعارف به وسایلی که همراه ما هست نگاه میکند و میگوید: «قرار نبود مصاحبه بدهم که شما ضبط و دوربین آوردهاید!»
کمی نگران میشوم، البته از چهره بقیه هم میخوانم که نگران شدهاند، آقای نتاج میگوید: «هر چه که بر ما گذشت در راه خدا بود، این معاملهای بود که ما با خدا کردیم، صلاح نمیبینم رسانهایش کنم».
یکی از همراهان به کمکم میآید و میگوید: «ما که نمیخواهیم از شما چیزی بنویسیم، فقط میخواهیم بدانیم بر فرزندان خمینی چه گذشت؟»
سکوت چند لحظهای بر اتاق چنبره میزند، آقای نتاج میگوید: «پس بهتر است از شهدا بگوییم، ما که کاری نکردیم، از شهدا و از خانوادههایشان بگوییم که حق بزرگی به گردن ما دارند».
دو تا از خواهران شهدا مهمان جمع ما هستند، خواهر شهیدان مصطفی براری (از کمالمحله) و حسین آسال (از درزیکلا)، شهید آسال از جانبازان قطع نخاعی بود که بر اثر مشکلات کلیوی چند سال قبل به خیل شهدا پیوست.
همه چشمها به سوی این دو نفر دوخته میشود، هر دو تایشان بغض میکنند، خانم براری میگوید: «همه شهدا یکجورایی از نظر خصوصیات شبیه به هم بودند، پسرعموی شهیدم با محبت، محجوب و باوقار بود، اگر بگویم همه اهالی محل به او احترام میگذاشتند، اغراق نکردهام».
خواهر شهید براری با سر، حرفهایش را تأیید میکند، آقای نتاج به خانمش میگوید آلبوم عکس را برایش بیاورد، از اینکه میبینم تصمیمش عوض شده خوشحال میشوم، دو سه عکس از آلبومش بیرون میآورد، عکس دوران جوانیاش است، آن وقتها که تازه جانباز شده بود.
* آغاز روایت
عکسی را به ما نشان میدهد، میگوید: «عکس شهید آسال است». خواهر شهید آسال با لب برچیدن میخواهد از ترکیدن بغضش جلوگیری کند، به آقای نتاج میگویم: «کمی از شهید آسال برایمان بگویید». سرش را پایین میاندازد و میگوید: «همان طور که خانم براری گفتند بیشتر شهدا از نظر سیره و رفتار شبیه به هم بودند، البته این شباهت دلیل دارد و آن این است که اکثر آنها آبشخور فکریشان اندیشههای امام و کانون تربیتیشان، خانوادههای محروم و مذهبی بود، نوع تربیت خانوادگی و امام و اندیشههایش، آنها را یک روح در چند بدن ساخته بود، اگر بخواهم بهطور خلاصه در چند کلمه بگویم، میشود گفت: روح امام در کالبد همه شهدا جاری شده بود، شما بروید یک نگاهی به خانواده شهدا بکنید، جای دور نروید، همین محله خودمان، همه این شهدا از خانواده محروم و زحمتکش جامعه هستند، خبری از مرفهین بیدرد نیست».
یک بار دیگر همه اسباب و اثاثیه منزلش را از چشم میگذرانم، تازه میفهمم که چرا این قدر زندگیاش ساده و بیآلایش است، او که دانشآموخته رشته حقوق است و چند سالی را بعد از جانبازی در حوزه علمیه قم مشغول به تحصیل بود، آنچنان از امام و شهدا با قوت و قدرت صحبت میکند که حظ بیانات حماسی دهه 60 سراسر وجودم را فرا میگیرد.
با اصرار فراوان از خودش همین چند جمله را میگوید: «15 سالم بود که با گروهی از بر و بچههای شهرستان قائمشهر به جبهه گیلان غرب اعزام شدم، تازه جنگ شروع شده بود، ما را به منطقهای به نام: «تنگه حاجیان» بردند، دو ماهی از مأموریت ما نگذشته بود، که من بر اثر تیر مستقیم دشمن به جانبازی نایل شدم، امیدوارم خدا از من قبول کند».
همین که فکر میکنم سالها از آن روز میگذرد و او روی ویلچر هنوز پایبند به آرمانهای فکریاش است، به یاد این جمله میافتم: «که پشت هر مرد موفقی زنی مقتدر ایستاده است».
* همرزمِ همیشگی
به او میگوییم: «دوست داریم از خانمتان هم بدانیم!» لبخند میزند و میگوید: «از خودش بپرسید». وقتی از زهراخانم میپرسیم: «چه شد همرزم حاج آقا شدی؟!» کمی فکر میکند و میگوید: «جنگ به کشور ما تحمیل شده بود، قرار نبود فقط مردان بار این جنگ را به دوش بکشند، انقلاب اسلامی برای همه ایرانیان بود و من همیشه پیش خودم میگفتم باید برای تثبیت و دفاع از آن کاری بکنم، که امام مرا در این تصمیمگیری کمک کرد».
پیش خودم میگویم انتخاب شدن به عنوان زن مقاوم و نمونه بیدلیل نیست! از چشمان همه میخوانم که دوست دارند ماجرای کمک کردن امام را بدانند و او میگوید: «شبی امام را در خواب دیدم که با تعدادی از علمای دین در حسینیهای نشسته است، در ردیف دوم چند جانباز قطع نخاعی نشسته بودند، وقتی من وارد حسینیه شدم امام مرا به اسم خواند و با دست به سوی جانبازان اشاره کرد و گفت: بیا از بین این چند جانباز یکی را انتخاب کن.
وقتی دوستم به من پیشنهاد ازدواج با یک جانباز را داد، به یاد خوابم افتادم، در جواب به دوستم گفتم باید با خانواده مشورت کنم ولی پیش خودم گفتم ارتباط خواب و این پیشنهاد بیحکمت نیست، یک روز ساعت 10 صبح، دوستم که در همسایگی ما بود، گفت اگر دوست داری جانباز مورد نظر را ببینی، الان خانه ماست، خود ایشان هم همسر یک جانباز قطع نخاعی بود، به او گفتم الان پدرم منزل نیست، بگذار پدرم بیاید، اجازه گرفتم، میآیم.
وقتی پدرم آمد موضوع را با او در میان گذاشتم، قبول کرد و من بعد از ظهر همان روز برای ملاقات با حاجی به منزل دوستم رفتم».
وقتی به این قسمت میرسد، لبخندی میزند و ادامه میدهد: «یادم میآید حاجی اولین جملهای که به من گفت این بود که من نباید چشمبسته تن به این ازدواج بدهم». گفت: «من یک جانباز قطع نخاعیام، احتمال بچهدار شدنمان ضعیف است، از مال و منال دنیا چیزی ندارم، نه منزلی، نه زمینی، در ضمن بدهکار هم هستم».
البته آن وقت بهخاطر شرایط جانبازیاش یک دستگاه پیکان داشت ولی به من نگفت، بعدها فهمیدم نخواست انتخابم به اندازه سر سوزن با مسائل مادی آلوده باشد، راستش را بخواهید، آن روز وقتی چشمم به او خورد، تصمیم را گرفته بودم، برای همین در جواب گفتم: برایم رضایت خدا فقط مهم است، هر کس وظیفهای در این راه دارد، شما وظیفهتان حفظ و دفاع از کشور بود و من وظیفهام ازدواج با شماست، من میخواهم در راهی که انتخاب کردی، همراهتان باشم، خیلی زود همه چیز تمام شد، روز عقد را هم یادم میآید همان روز انتخاب کردیم، روز ولادت آقا امام زمان(عج) شد».
* پُر از عشق و آسودگی
پیش خودم میگویم چقدر ساده و بدون تشریفاتِ دست و پا گیر، ازدواجی که در آن فقط رضای خدا باشد، چقدر به دل مینشیند، میگویم: «زهرا خانم! هیچوقت احساس خستگی کردید؟» بدون معطلی میگوید: «اصلا و ابدا! این زندگی، ظاهری خشن ـ البته از دید بعضیها ـ ولی درونش پر از عشق و آسودگیست، همیشه دعا میکنم روسفید از این وظیفه خارج شوم».
دوست دارم بیشتر از این برایمان بگوید، برای همین میگویم: «اخلاق آقای نتاج در طول این مدت تغییر نکرد؟» سریع در جواب میگوید: «چرا، خیلی فرق کرد، خیلی از قبل بهتر شد، قویتر از قبل، هیچوقت ندیدم از شرایط موجود شکایت کند، همیشه راضی به رضای خداست، از این که همیشه زندگیاش را با افراد کمبضاعت مقایسه میکند، لذت میبرم، از ابتدای زندگیمان تصمیم گرفت این طور باشد و به شکر خدا خللی به تصمیمشان وارد نشد و من هم به آرمانهای مقدسش احترام میگذارم».
به او میگویم: «اگر بخواهید حاجی را با دو کلمه معرفی کنید، کدام کلمات را شایسته ایشان میدانید؟» اینبار با کمی تأمل میگوید: «صبور و شاکر، به نظرم صبرش را از مادرش به ارث برده است».
* جانِ کلام
احساس رضایتمندی در چهره همه ی همراهان هویداست، از اینکه توانسته بودند با زن نمونهای دیدار داشته باشند، خوشحال بودند، موقع خداحافظی بهیاد کتابی که برای فاطمه خانم (دختر آقای نتاج) آوردهایم میافتم، به او که در طول حضورمان، کنار پدر و مادرش نشسته بود، میگویم: «معدلت را به من نگفتی!» میخندد و میگوید: «18/08» کتاب را به او میدهم، او را میبوسم و به اتفاق تک تک همراهان با آقای نتاج، زهراخانم و فاطمه کوچولو خداحافظی میکنم.
عصر روز پنجشنبه است؛ از آنجا که در روز غبارروبی قبور شهدا، خواهران بسیجی محله را همراهی نکردم، به تنهایی به امامزادگان «کریم و رحیم» میروم، عصرهای پنجشنبه به برکت حضور شهدا امامزاده مملو از جمعیت است، پدر شهید رمضاننژاد که متولی اینجاست، دارد زیر لب ذکر میگوید، به قبور شهدا نزدیک میشوم، شهید عباس خاننژاد فرزند ذبیحالله، شهید شمسعلی غلامیان فرزند حاج یحیی، شهید سیدعلیاکبر پوربابا فرزند یوسف، شهید فیضالله ذبیحنیا فرزند رحمتالله، به اینجا که میرسم، به ذهن من میآید چه خوب میشد نام مادران این شهدا را نیز برای ثبت در تاریخ روی قبور شهدا مینوشتند، به خصوص مادران این چهار شهید که خود از سلاله پاک خاندان عصمت و طهارت هستند و فرزندانشان را در راه اعتلا و دفاع از دین جدشان، بعد 1400 سال و اندی به میدان مبارزه گسیل داشتند.
شهید علیاصغر (رحمان) رمضاننژاد فرزند امامقلی، شهید حسن گرجیان فرزند رمضانعلی و شهید محمود عباسزاده فرزند حاج نظام...
آفتاب به سرخی گرایید، امروز شفقِ سرخفام با نام تکتک شهدا به خصوص شهید رحمان و محل شهادتش شلمچه، سیلی میشوند تا این بار، غبار از قلوب ما زائران زدایند.