من در منطقه پاراچنار پاکستان هر روز با وهابی‌های تندرو درگیر بودم. یاد گرفتم که باید مقابل جریان تکفیری و تروریست‌ها بایستم. آنچه برای من و خانواده‌ام اهمیت دارد، دفاع از اسلام و حفظ آن است.

گروه جهاد و مقاومت مشرق - هر کس از پدر چیزی به ارث می‌برد. عباس هم از پدرش لباس رزم و سلاحش را به ارث برده است. رزمنده امروز لشکر زینبیون، یک‌سال بیشتر نداشت که «فرزند شهیددفاع مقدس» شد. جمله «اسلام مرز ندارد» در این خانواده پاکستانی تجلی یافته است. شهید عبدالحسین رسولی که با اوج‌گیری قیام مردم ایران عاشق و دلباخته امام‌خمینی (ره) می‌شود با پیروزی انقلاب اسلامی به ایران می‌آید و وقتی دشمن بعثی جنگ تحمیلی را آغاز می‌کند راهی جبهه می‌شود و در عملیات مرصاد به شهادت می‌رسد. همسر و خردسال شهید (عباس) به پاکستان بازمی‌گردند. سال‌ها بعد عباس برای عمل به تنها خواسته پدر یعنی تداوم راهش در دفاع از اسلام به ایران می‌آید و در لوای پرچم رزمندگان پاکستانی لشکر زینبیون به سوریه می‌رود. عباس از همه درآمد و دارایی‌اش می‌گذرد تا تنها وصیت پدر محقق شود. این نوشتار ماحصل گفت‌وگوی ما با عباس رسولی ۳۰ ساله، رزمنده لشکر زینبیون و فرزند شهید دفاع مقدس عبدالحسین رسولی است. 


چطور می‌شود یک پاکستانی زندگی‌اش را وقف انقلابی کند که در کشور همسایه‌اش به وقوع پیوسته بود؟
خانواده پدرم در پاکستان مذهبی و مقید به احکام اسلام بودند. آنگونه که می‌گویند پدرم از همان دوران کودکی در مراسم مذهبی و عزاداری‌های اهل بیت (ع) با شور و اشتیاق شرکت می‌کرد و در دوران جوانی در راهپیمایی‌های پرشور و انقلابی روز عاشورا در پاکستان حضور فعال داشت. این راهپیمایی‌ها و مراسم، همزمان با مبارزات امام خمینی (ره) و قیام مردم ایران بود که باعث شد پلیس پاکستان با مردم حاضر در یکی از آن راهپیمایی‌ها برخورد و تعدادی از آن‌ها را بازداشت کند. پدر من هم یکی از بازداشت شدگان بود. بعد از پیروزی انقلاب اسلامی، عشق و علاقه پدر به امام و انقلاب باعث شد ایشان از پاکستان به ایران بیاید. بعد از آن پدرم خودش را وقف نهضت اسلامی حضرت امام کرد. 
 

تنها آمدند یا با خانواده؟ کدام شهر ساکن شدند؟
پدرم به عشق دیدار با امام (ره) همه چیز را رها کرد، تنها و با دست خالی به ایران آمد. برای همین برای گذران زندگی از همان روزهای اول ورود به ایران در کوره‌های آجرپزی اطراف قم مشغول به کار شد. او تنها به ایران مهاجرت کرد و مادرم که تازه عروس بود را به خانواده‌اش در پاکستان سپرده بود، اما مدتی بعد که مادر از پدر بی‌خبر می‌ماند، همراه پدربزرگم به ایران می‌آیند. آن‌ها بعد از ورود به ایران در قم به منزل پسر عمه پدرم می‌روند که در حوزه علمیه قم مشغول تحصیل بود. با کمک ایشان، پدر را پیدا می‌کنند و قرار می‌شود مدتی بعد به پاکستان بازگردند، اما وقتی جنگ تحمیلی عراق علیه ایران آغاز می‌شود تصمیم پدر برای بازگشت به پاکستان تغییر می‌کند. 
 

یعنی پدرتان جهاد و دفاع از اسلام را به بازگشت به وطن ترجیح می‌دهند؟
دقیقاً همینطور است. جنگ باعث شد پدرم برای دفاع از اسلام و اطاعت از فرامین امام خمینی (ره) به جبهه برود. بعد از مدتی پدربزرگم به تنهایی به پاکستان بازمی‌گردد، اما مادر در ایران می‌ماند و پدرم را همراهی می‌کند. مادرم می‌گوید بارها و بارها پدرم را راهی میدان نبرد کرد حتی در حالی که من را باردار بود اجازه نداد شرایط سخت زندگی در نبود پدر مانع جهاد ایشان شود. حتی هنگام تولدم، پدرم در جبهه بود. البته زخم زبان‌ها را هم به جان خریده بود. برخی اطرافیان، پدر را از حضور در جبهه منع می‌کردند و می‌گفتند تو وظیفه‌ای نداری در جنگی شرکت کنی که ارتباطی به کشور تو ندارد، اما پدرم مصمم و با اراده در پاسخشان می‌گفت: من گوش به فرمان امام خمینی (ره) هستم و اوامر ایشان برایم حجت است. 
 

پدرتان چند بار به جبهه‌های دفاع مقدس اعزام شده بودند؟
پدرم بارها و بارها به جبهه اعزام شده بود. مادر برایم تعریف می‌کرد، یک‌بار پدر مجروح شد و ازجبهه به قم آمد. برای اینکه من متوجه مجروحیتش نشوم به منزل پسرعمه‌اش رفت و بعد از بهبودی نسبی مجدداً به جبهه اعزام شد تا در عملیات شرکت کند. 
 

از آخرین اعزام پدرتان به جبهه بگویید. آن زمان شما چند سال داشتید؟
هر بار که پدر به مرخصی می‌آمد یا به خاطر مجروح شدن باز می‌گشت، اطرافیان که مخالف حضورش در جبهه بودند حرف‌های خودشان را تکرار می‌کردند، اما پدر بی‌توجه به همه آن‌ها کار خودش را می‌کرد. آخرین بار در اواخر جنگ در جوار حرم حضرت معصومه (س) از مادر و پسرعمه‌اش خداحافظی کرد و راهی جبهه شد. این بار حضور پدرم در جبهه همزمان با آغاز عملیات مرصاد در منطقه اسلام‌آباد غرب بود. خواست خدا بر این شد که پدرم پس از مدت‌ها حضور و مجاهدت در جبهه‌های جنگ در آخرین عملیات مزد مجاهدت‌هایش را با شهادت بگیرد. شهادتش مردادماه بود. بعد از شهادت پدرم، مادرم من را که یکساله بودم برداشت و به پاکستان برگشت. 
 

در یک‌سالگی لقب «فرزند شهید» گرفتید و حالا در ۳۰‌سالگی خودتان قدم جای پای پدر گذاشتید و «مدافع حرم» لقب گرفتید. چطور شد قدم در این راه گذاشتید؟
تنها دارایی من از پدرم یک وصیتنامه است که در آن نوشته است: «وقتی پسرم بزرگ شد، باید راه من را ادامه بدهد.» برای همین امروز پس از گذشت ۳۰‌سال از شهادت پدرم، راه ایشان را با حضور در جبهه مقاومت ادامه می‌دهم و ان‌شاءالله آنقدر در این راه می‌مانم تا خواسته قلبی پدرم محقق و شهادت نصیبم شود. 
 

پس مصمم هستید راه جهاد را در هر کجا که امکان داشت ادامه دهید؟
بله، آنقدر می‌روم تا به آرزویم که شهادت است برسم. آن هم در راه دفاع از اسلام و مظلوم، فرقی هم نمی‌کند هر جای این جهان که باشد؛ سوریه، عراق، لبنان، یمن، بحرین و فلسطین هر جا که رهبرم امام خامنه‌ای حکم جهاد بدهد، می‌روم. من دو فرزند دارم و همان وصیت پدر به من را برای آن‌ها هم دارم که اگر شهادت نصیب من شد حداقل یکی از آن‌ها راه من را ادامه دهد و دیگری در کنار مادرش بماند. 
 

مادرتان راضی به تصمیم شما بود، شما تنها حاصل زندگی‌اش هستید؟
دو سال تمام تلاش کردم مادرم را راضی کنم و به سوریه بروم. وقتی مادر راضی شد، خودش برایم لباس رزم خرید و با دستانش لباس جهاد بر تن من کرد و من را بدرقه کرد. 
 

چطور راضی‌اش کردید؟
ما ۱۱‌سال است که در ایران زندگی می‌کنیم. یک‌بار در حرم حضرت معصومه (س) مشغول خواندن دعا بود. گفتم مادر دعای تو قبول نیست. با تعجب به من نگاه کرد و گفت: چه می‌گویی؟ گفتم در حرم امن حضرت معصومه (س) نشسته‌ای و دعا می‌خوانی و از بی‌بی حاجت می‌خواهی در حالی که حرم عمه‌سادات در خطر است و از ما کمک می‌خواهد، اما تو اجازه نمی‌دهی من برای حفظ امنیت حرم و دفاع از حرم زینب (س) بروم. این چه دعا کردنی است. مادر بعد از شنیدن صحبت‌هایم راضی شد و اجازه داد. من هم همان روز به پادگان رفتم و ثبت نام کردم بعد راهی شدم، اما وقتی در فرودگاه متوجه شدند که فرزند شهید هستم من را به قم برگرداندند، ولی در ادامه آنقدر اصرار و پیگیری کردم تا با اعزام من موافقت شد و برای حضور در عملیات به تدمر سوریه رفتم. هشت‌روز در تدمر بودیم، بعد از تقدیم دو شهید توانستیم محاصره آن شهر را سه روزه بشکنیم و به سمت بوکمال برویم. 
 

از خاطرات حضورتان در جبهه مقاومت بگویید. 
خاطره‌ای که برایتان بازگو می‌کنم مربوط به حضورم در بوکمال است. یک روز به تنهایی مسیری را می‌رفتم و وارد کوچه‌ای شدم. ناگهان سه داعشی را دیدم که دور آتش نشسته و مشغول خوردن غذا بودند، یکی دیگر هم داخل یک مغازه بود. تعجب کردم، چاره‌ای نبود آن‌ها من را دیده بودند باید به راهم ادامه می‌دادم. چند باری صدا کردند اخی اخی... یک لحظه به خودم آمدم. روی لباس فرم من، عکس امام خامنه‌ای بود و پوتین‌هایی پوشیده بودم که نشان می‌داد من در جبهه مخالف آن‌ها هستم، مسلح هم بودم. یکی از آن‌ها بلند شد نارنجک به دست گرفت. مهمات اسلحه‌ام را چک کردم. ۱۸ تیر بیشتر نداشتم. جلوتر آمدم منتظر عکس‌العمل آن‌ها بودم، نمی‌خواستم اسیر شوم و آبروی زینبیون را ببرم، چون تا آن روز زینبیون، اسیر نداده بودند، هر لحظه منتظر شهادت بودم، فرار هم نکردم، نمی‌خواستم از پشت سر تیر بخورم این برای لشکر ما خوب نبود، یک نیروی مجاهد نباید از پشت سر تیر بخورد، بسم‌الله گفتم و حرکت کردم، اولین قدم را که برداشتم، بچه‌های حزب‌الله لبنان از کوچه دیگر سر رسیدند و داعشی‌ها به سمت خانه‌های اطراف فرار کردند. حالا ما مصمم به تعقیب آن‌ها شدیم، داخل آن خانه‌ها رفتیم، در جریان تیراندازی سه‌نفرشان کشته شدند و نفر چهارم هم فرارکرد، لحظات نفسگیری بود. بچه‌های زینبیون هر جا که وارد عمل شدند پیروز میدان بودند، هر وقت شهید دادیم، انتقام شهادت بچه‌ها را گرفتیم. 
 

با توجه به اینکه مدافع حرم هستید و علیه تروریست‌های تکفیری جهاد کردید از لحاظ امنیتی، زندگی در پاکستان برایتان دشوار نیست؟
من در منطقه پاراچنار پاکستان هر روز با وهابی‌های تندرو درگیر بودم. یاد گرفتم که باید مقابل جریان تکفیری و تروریست‌ها بایستم. شرایط امروز برایم سخت نیست؛ آنچه برای من و خانواده‌ام اهمیت دارد، دفاع از اسلام و حفظ آن، ارادت به اهل بیت (ع) و عمل به وصیت پدر شهیدم است. امیدوارم در این مسیر همیشه جبهه اسلام پیروز و مقتدر بماند. 
 

همچنان مصمم هستید در لشکر زینبیون بمانید؟
بله، اکنون حدود سه‌سالی می‌شود که در لشکر زینبیون خدمت می‌کنم. مجاهدان زینبی، عاشق اهل بیت (ع) هستند. زمانی که هجوم آغاز می‌شود، آن‌ها شور و حال خاصی پیدا می‌کنند. در میان لشکریان زینبیون، عقب‌نشینی معنا ندارد، این لشکر تاکنون اسیر دست تکفیری‌ها نداده‌است. در محور بوکمال زینبیون تنها با تقدیم دو شهید توانستند به اهداف از پیش تعیین شده دست پیدا کنند. بچه‌ها با ایمان راسخ وارد معرکه می‌شوند و زمان هجوم نعره‌های حیدری سر می‌دهند. نعره حیدری همان جنون پاکستانی است که روحیه و توان دیگری در رزمندگان به وجود می‌آید که کار خودش را می‌کند. خیلی وقت‌ها دشمن با شنیدن نعره‌های حیدری زینبیون عقب‌نشینی می‌کند. گلوله، موشک و خمپاره در مقابل نام فاتح خیبر امیرالمؤمنین (ع) کارساز نیست. 
 

در پایان اگر صحبت خاصی دارید، بفرمایید.
از اینجا از همه رزمندگان اسلام و سردار حاج قاسم‌سلیمانی قدردانی می‌کنم که با حضور و بصیرتشان اجازه ندادند دست تعدی و تجاوز تکفیری‌ها به حرم اهل بیت (ع) برسد، اما یک دلخوری هم دارم. آن هم از کسانی که با طعنه و کنایه اینطور وانمود می‌کنند که مدافعان حرم لشکر فاطمیون و لشکر زینبیون برای پول و امکانات به جنگ علیه داعش و تروریست‌ها می‌روند. من از طرف خودم خطاب به آن‌ها که قدر امنیت امروز کشورمان ایران را نمی‌دانند می‌گویم که دیوانگی است اگر بخواهم برای گرفتن تنها ۲‌میلیون تومان حقوق به سوریه بروم، من سه برابر همین مبلغ را در شرایط امن و آسایش به دست می‌آوردم ضمن آنکه در کنار خانواده‌ام هم هستم. خدا شاهد است در این مدت ریالی از مسئولان لشکر دریافت نکرده‌ام. حتی از پول شخصی خودم برای اعزام و حضور در منطقه هزینه‌کرده‌ام. انصاف نیست با حرف‌ها و طعنه‌هایشان در خدمت اهداف دشمنان باشند.

منبع: روزنامه جوان