به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آنچه خواهید خواند، روایتی است خواندنی از سرهنگ «علی قمری» از افسران «لشکر 92 زرهی اهواز» که سوابق درخشان نبرد در سالهای دفاع مقدس را در کارنامه خود دارد. او در زمان وقوع حتدته ای که روایت می کند، با درجه سروانی مشغول خدمت بود:
درست 51 روز بعد از بازپس گیری خرمشهر، به قرارگاه احضار شدیم. در فرماندهی اعلام کردند که عملیاتی با همراهی سپاه انجام میشود. در تاریخ 20 تیر 61 یگانهای عمل کننده مشخص شدند. فرماندهان گردان 165، 145 و گردان 151 به هم معرفی شدند و دستور داده شد که این یگان ها 24 ساعت بعد از «پل نو» تا مرز مستقر شوند. به همین دلیل سه گردان در یک کیلومتری مرز مستقر شدیم. روز 22 تیر دستور تک ابلاغ شد. نام عملیات، «رمضان» بود. مسیر از شلمچه به کوتینال و پلِ بصره و بعد داخل بصره بود. ساعت 6 عصر همهی نیروها شام خوردند و ساعت 21 و 30 دقیقه رمز عملیات در بیسیمها اعلام و عملیات آغاز شد.
هر سه گردان طبق برنامه زیر گلوله باران شدید دشمن با دادن تلفات پیش میرفتیم. تا پلِ بصره پیشروی کردیم. گردان 165 و 145 داخل بصره شدند. در ورودی بصره پاسگاهی بود که داخل شدیم تصرفش کردیم. هنوز سماورشان میجوشید و چای آنها آماده و تلویزیونشان روشن بود. تعدادی کفش در آن اتاقک بود و معلوم بود که افراد آن اتاقک و پرسنل پاسگاه بدون کفش فرار کردهاند.
در این حال استوار «ملکی» وارد اتاقک شد. نگاهی به تلویزیون انداخت. مارکش هیتاچی بود. گفت: «این مثل تلویزیون خود منه». بعد به من گفت: «جناب سروان اجازه میدهی من این تلویزیون را ببرم»؟
من که میدانستم عراقیها تمام زندگی او را از خانهی سازمانیاش در خرمشهر بردهاند، گفتم: «اشکالی ندارد». او بلافاصله تلویزیون را برداشت و داخل جیب گذاشت.
خبردار شدم تعدادی از پرسنل گردانهای 145 و 165 از داخل شهر در حال عقب نشینی هستند. بلافاصله خودم را به آنها رساندم. معلوم شد که فرماندهان آن دو گردان سرهنگ مدارایی و سرهنگ وطنپرست به اسارت عراقیها در آمده اند و بقیه در حال عقب نشینی هستند. با دیدن این وضعیت به بچهها دستور عقبنشینی دادم. خود من ماندم تا بقیهی نیروها را هدایت کنم. در آن مدت حدود نصف نیروهایهای گردانهای 145 و 165 برگشتند. معلوم شد بقیه یا شهید یا اسیر شدهاند. من پایم تیر خورده بود و نمیتوانستم خوب بدوم، به همین خاطر ستوان «اتابکی» که کنارم بود، رعایت حال مرا میکرد و همراهم میآمد.
پس از آن که مقداری از پاسگاه دور شدیم، یک موتورسوار تریل از نیروهای خودی جلوی ما ترمز کرد و ما را سوار کرد. او موتورسواری نمیکرد بلکه پرواز میکرد. البته عراقیها پشت سر ما در حال حرکت بودند و این کار او شاید درست بود، ولی احساس کردم که هر لحظه ممکن است واژگون شود و در آن واویلا، دست و پای مان هم بشکند؛ به همین خاطر ما پیاده شدیم و او گازش را گرفت و از ما دور شد. حدود 50 متر پیاده آمده بودیم که ناگهان متوجه یکی از سربازان خودی شدیم که مجروح داخل شیار افتاده است. به خاطر این سرباز دقایقی معطل شدیم و در این فرصت عراقیها که در تعقیب ما بودند از ما پیش افتادند. این مسأله باعث شد که مسیرمان را عوض کنیم و از سمت دیگر برویم. منتها این بار اتابکی آن سرباز را، که گویی عمرش به دنیا بود، به کول گرفته بود. در طول مسیر چند بار در دید مستقیم عراقیها قرار گرفتیم ولی هر بار به سرعت پنهان میشدیم و یا حتی روی زمین دراز میکشیدیم تا عراقی ها رد شوند و مجددا بلند میشدیم و به حرکت خود ادامه می دادیم.
بالاخره به هر جان کندنی بود به مرز خودی رسیدیم و خود را به محل گردان رساندیم. بچه های گردان از دیدن من بسیار متعجب شدند. باور نمیکردند که ما با پای پیاده بتوانیم خودمان را به نیروهای خودی برسانیم. در این حال گروهبان «پورنصیری»، «حسینی» و «روشن» مرا در آغوش کشیدند و شروع به گریه کردند. آنها گفتند تصمیم داشتند شب به همان نقطه برگردند و دنبال جنازهی من بگردند. من از آنها تشکر کردم.
در این حال استوار «ملکی» به طرف من آمد و گفت:
- جناب سروان، آن تلویزیون مال خودم بود.
در حالی که حوصلهی صحبت در مورد آن تلویزیون را نداشتم، گفتم: بابا من که چیزی نگفتم، گفتم آن تلویزیون مال تو...
گفت: «جناب سروان به خدا این تلویزیون که آوردیم، همان تلویزیونی است که از خانههای سازمانی، از منزل من بردهاند».
همین موقع استوار «آزادی» که از دوستان نزدیک استوار «ملکی» بود به جمع ما پیوست. استوار «ملکی» رو به او کرد و گفت:
- آزادی تو تلویزیون هیتاچی من یادت میاد؟
«آزادی» گفت: آره..
«ملکی» پرسید: علامتش را میدانی؟
«آزادی» گفت: آره، پشت تلویزیون جای یک پیچ شکسته بود.
«ملکی» گفت: بیا ببین این همان تلویزیونه.
لحظهای بعد با «آزادی» به طرف ماشین رفتند و با هم پیش من برگشتند و «آزادی» قسم خورد که این تلویزیون خود «ملکی» است.
در آن وانفسا که هزار تا فکر از سرم میگذشت، برای من هم عجیب بود که «ملکی» تا بصره برود و تلویزیون خانهی خودش را از اتاقک عراقیها بردارد و با خود بیاورد.