همسر شهید حسینی گفت: فردی برای حل مشکل خود به شهدا متوسل می‌شود. در خواب سیدرضا را می‌بیند که می‌گوید، «بلندشو، شفا گرفتی!» زمانی‌که نام شهید را می‌پرسد؛ وی می‌گوید، «شهید سیدرضا حسینی هستم.»

گروه جهاد و مقاومت مشرق - در برهه‌ای از تاریخ انقلاب اسلامی، روزهایی وجود دارد که همه جا حرف از اجرای بیانات حضرت امام (ره) بود. جوانانی که عشق آسمانی را بر عشق زمینی مقدم دانستند و نوعروسان خود را تنها گذاشتند تا فرمان امام‌شان را لبیک بگویند.

شهید «سیدرضا حسینی» یکی از آن جوان‌هاست. دلاورمردی از خطه استان مرکزی و جوانی مهربان، متواضع و مهمان‌نواز. سیدرضا که عمر زندگی مشترکش تنها شش ماه بود، اوایل خردادماه ۱۳۶۵ در سن ۲۵ سالگی به آرزوی دیرینه خود می‌رسد.

«نسرین محمدی» همسر شهید «سیدرضا حسینی» با اشاره به بارزترین خصوصیات اخلاقی همسر خود اظهار داشت: سیدرضا به همه احترام می‌گذاشت و در مهمانی‌ها متواضعانه جلوی درب می‌نشست. وی بسیار مهمان‌نواز بود و با روی گشاده با دیگران برخورد می‌کرد. هرچند که پیش از ازدواج اعتقاد داشتم که زندگی با رزمنده سختی‌های بسیاری دارد و هیچ‌گاه نمی‌توانم با این مساله کنار بیایم؛ اما پس از آشنایی با سیدرضا متوجه اشتباه خود شدم.

وی ادامه داد: البته شخصی که ما را به هم معرفی کرد گفته بود، «فقط سه ماه از خدمت سیدرضا و حضور وی در جبهه باقی مانده است.» من با تصور آن‌که این مدت زمان زیادی نیست، پاسخ مثبت دادم. پس از گذشت سه ماه خوشحال بودم که وی دیگر در کنار خانواده می‌ماند، اما سیدرضا تاکید کرد، «زندگی من در جبهه است و حضور در خانه برای من همچون یک سفر است.» زمانی‌که اعتراض کردم، سیدرضا گفت، «می‌خواهید زندگی را به جنوب کشور منتقل کنیم؟» پرسیدم، «آن‌جا نیز تنها هستم؟» پاسخ مثبت سیدرضا سبب شد با تصمیم وی مخالفت کنم.

محمدی در خصوص خاطرات زندگی مشترک‌شان بیان کرد: سال ۱۳۶۴ عقد کردیم و خردادماه سال ۱۳۶۵ سیدرضا به شهادت رسید. هرچند که ظاهرا زندگی مشترک ما شش ماه بیشتر طول نکشید، اما شاید روزهایی که در کنار یکدیگر سپری کردیم، تنها به تعداد انگشتان دست باشد. حقیقتا این زندگی کوتاه چقدر می‌تواند خاطره ساز باشد؟!

همسر شهید حسینی تصریح کرد: سیدرضا همیشه می‌گفت، «مسیری که انتخاب کرده‌ایم؛ هم می‌تواند جانبازی داشته باشد و هم شهادت.» و من در برابر حرف‌هایش فقط سکوت می‌کردم.

وی با اشاره به آرزوی قلبی همسر خود افزود: سیدرضا همیشه می‌گفت، «دوست دارم همچون مادرم حضرت فاطمه زهرا (س) گمنام باشم.» اکنون نیز هر جا که بخواهند برای وی یادواره بگیرند و تصویرش را چاپ کنند، عکس سیدرضا گم می‌شود. حتی پرونده ایثارگری وی نیز گم شد. سیدرضا هیچ‌گاه اجازه نمی‌دهد که نام و رسمی از وی منتشر شود.

این همسر شهید درخصوص اینکه چرا شهید دو آرامگاه دارد، توضیح داد: نحوه شهادت سیدرضا باعث شد که وی دو آرامگاه داشته باشد. قسمتی از پیکر مطهرش در فاو و بخش‌های دیگر آن در روستای «بصری» استان مرکزی به خاک سپرده شده است. مزار وی اکنون به مامنی امن برای درماندگان تبدیل شده است.

محمدی با اشاره به عنایت‌های شهید در زندگی ادامه داد: فردی برای حل مشکل خود به شهدا متوسل می‌شود. در خواب سیدرضا را می‌بیند که می‌گوید، «بلندشو، شفا گرفتی!» زمانی‌که نام شهید را می‌پرسد؟ می‌گوید، «من شهید سیدرضا حسینی هستم که آرامگاهم در روستای بصری است.» به دکتر مراجعه می‌کند و متوجه می‌شود آثار بیماری در بدن وی از بین رفته است. مزار سیدرضا همیشه از سراسر ایران زائر دارد.

همسر شهید حسینی تصریح کرد: سیدرضا همواره بر سه موضوع تاکید داشت، حفاظت از انقلاب، رعایت حجاب و توصیه به تحصیل. وی می‌گفت، «همیشه باید در خدمت انقلاب باشیم و تا زمانی‌که جنگ باشد ما در جبهه‌ها حضور داریم.» تمام هدف سیدرضا اجرای فرمان‌ امام (ره) در زندگی بود.

وی با اشاره به خوابی که شهید پیش از شهادت خود دیده بود، بیان کرد: شب قبل از شهادت سیدرضا خواب می‌بیند که در صفی قرار دارد که خود نفر اول و من نفر آخر آن هستم و ۷۰ بچه نیز بین ما حضور دارد که یکی‌یکی نان می‌گیرند. وقتی جویای تعبیر خواب خود می‌شود، می‌فهمد به زودی به شهادت می‌رسد و ۷۰ نفر را نیز شفاعت می‌کند.

محمدی درخصوص احساس حضور شهید در زندگی خود افزود: پس از شهادت وی خواب دیدم، در جمعی که تمام خانواده حضور دارند، با عجله راه می‌روم و از همه جلوتر هستم. ناگهان دستی روی شانه من قرار می‌گیرد که مانع از ادامه حرکتم می‌شود. وقتی برمی‌گردم می‌بینم سیدرضاست. می‌گوید: «چرا جلوتر از دیگران قدم برمی‌داری؟ همراه خانواده گام‌هایت را بردار.» فکر می‌کنم این خواب ناشی از احترامی است که سیدرضا به بزرگترها می‌گذاشت و می‌خواست این مساله را نیز به من یادآوری کند.

این همسر شهید در پایان گفت: سال ۱۳۹۵ راهی کربلا شدم. زمانی‌که برگشتم، خواب سیدرضا را درحالی دیدم که وی در یک دست خود جانماز و دست دیگرش همان بسته‌ای بود که سوغاتی کربلا اقوام خود را در آن گذاشته بودم. با تعجب از وی پرسیدم که شما هم کربلا بودید؟ گفت، «بله، این هم هدایای من برای شماست.»

منبع: دفاع پرس