کد خبر 883162
تاریخ انتشار: ۲۱ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۲:۴۷

خب طبیعی بود که دست بالا نگرفتمش وبرای آن‌که کاری به او محول کرده باشم که البته سخت هم نباشد، دسته‌ای روزنامه را نشانش دادم و گفتم: «این روزنامه ها رو بین ارشد گروهان‌ها تقسیم کن.»

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، آن چه خواهید خواند، روایتی است از «سید حجت کبیری» از رزمندگان آذربایجانی در سال‌های دفاع مقدس. این سردارِ آذربایجانی، به سال 1336 شمسی در «خوی» متولد شد و زمانی که مشغول خدمت سربازی بود، آتش انقلاب اسلامی زبانه کشید. پس از پیروزی نهضت «امام خمینی» در دی ماه 1358 شمسی به سپاه پاسداران ملحق شد و مدتی پس آغاز جنگ تحمیلی، خود را به جبهه‌های نبرد رساند. از این پس، تا 8 سال، زندگی «سید حجت» با جبهه و جنگ گره خورد و پس از «عملیات بیت المقدس» به یکی از کادرهای ارشد «لشکر31 عاشورا» (یگان اختصاصی رزمندگان آذربایجانی) تبدیل شد. او تا پایان جنگ، تا مرتبه‌ی ریاست ستاد  و جانشینی پیش رفت:

قبل از «عملیات بیت المقدس» به ما اطلاع دادند که گردانتان از این به بعد جزء تیپ عاشورا محسوب می شود. باید هرچه سریعتر خودتان را به این تیپ معرفی کنید.

تیپ عاشورا به تازگی تشکیل شده بود و فرماندهی آن را «عزیز جعفری» بر عهده داشت. البته آن زمان، هنوز تمامی افراد این تیپ را آذربایجانی‌ها تشکیل نمی‌دادند و تنها بخشی از نیروهای آن، از گردان‌های آذربایجانی بودند. البته با ملحق شدن گردان ما، اکثریت افراد تیپ عاشورا با آذربایجانی‌ها بود. این مطلب در آینده‌ای نزدیک، عامل تعیین کننده‌ای برای مختص شدن تیپ عاشورا به نیروهای آذربایجانی شد.

مرکز و پایگاه تیپ عاشورا در یکی از مدارس شهر اهواز بود. در تیپ عاشورا، من معاون فرمانده گردانی بودم که شهید تهرانی، فرماندهی‌اش را بر عهده داشت.

در میان نیروهای گردان ما پسربچه سیزده ساله‌ای حضور داشت که موجب تعجب من شده بود. یک روز از او پرسیدم: «تو برای چی به جبهه اومدی؟»

در حالی که شانه‌هایش را بالا می‌انداخت، گفت: «خوب برای ادای تکلیف.»

انتظار شنیدن این حرف را از او نداشتم؛ به نظرم گفته‌اش به سن و قدوقواره‌اش نمی‌آمد. به همین خاطر کمی از پاسخش خنده‌ام گرفته بود. پس، دستی به سرش کشیدم و گفتم: «حالا چه کاری از دستت بر می‌آد؟»

خیلی ساده و بی آلایش جواب داد: «هر کاری که بگید می‌کنم. از سختی کار هم نمی‌ترسم.»

خب طبیعی بود که دست بالا نگرفتمش وبرای آن‌که کاری به او محول کرده باشم که البته سخت هم نباشد، دسته‌ای روزنامه را نشانش دادم و گفتم: «این روزنامه ها رو بین ارشد گروهان‌ها تقسیم کن.»

و او بدون این‌که چون و چرایی بکند، روزنامه ها را برداشت و رفت. از آن روز تا موقع عملیات، سر ساعت می‌آمد و روزنامه‌ها را برای توزیع می‌برد.

در مرحله اول «عملیات بیت‍المقدس» نام گردان ما «حر» بود که به همراه چند گردان دیگر، ابتدا باید بر جاده اهواز - خرمشهر تسلط می‌یافت و سپس وظیفه تصاحب جاده خاکی مذکور را که موجب تسلط ما بر دشت «کوشک» می‌شد، بر عهده می‌گرفت. در صورت موفقیت در انجام این مهم، گذشته از اینکه بخش اعظمی از خاک کشور را آزاد می کردیم، باعث می شدیم آن بخش از نیروهای دشمن که هنوز در خرمشهر مستقر بودند نیز، ارتباطشان با عقبه خود از طریق این جاده قطع شود...جاده اهواز-خرمشهر را بدون مشکل خاصی رد کردیم، اما در فاصله کمی از جاده خاکی، دشمن متوجه حضور گردان های ما شد و گلوله‌های توپ و خمپاره، نقطه به نقطه محل حضور ما را می‌کوبیدند. با هر گامی که پیش می رفتیم، شاهد زخمی یا شهید شدن یکی از همرزمان‌مان بودیم. بالاخره به جاده خاکی رسیدیم . همانجا بود که خبر شهادت «تهرانی» را به من دادند. از این به بعد، هدایت نیروها با من بود.بنابراین، گروهی از بچه‌ها را جمع کرده، به آن‌ها گفتم: «باید در پناه همین جاده خاکی به سمت مرز حرکت کنیم. اون‌طرف جاده، نیروهای عراقی موضع گرفتن؛ بنابراین در طول مسیر با انداختن نارنجک به طرف دشمن با اون‌ها مقابله کنید.» بعد هم از آن‌ها خواستم تا دیگر نیروها را از این تاکتیک مطلع سازند.

مجبور بودیم خمیده راه برویم؛ به همین دلیل سرعتمان خیلی کند بود. عرض جاده بیشتر از ده متر نبود و صدای عراقی‌ها به خوبی شنیده می‌شد. آن‌ها دائما با تفنگ‌هایشان شلیک کرده، اجازه قد راست کردن به ما نمی‌دادند. نیروهای ما نیز آن‌ها را بی‌جواب نگذاشته و در فواصل گوناگون نارنجکی به سویشان می‌انداختند. عراقی‌ها هم که فهمیده بودند تاکتیک ما برای بالا بردن تلفات کارسازتر است، علاوه بر شلیک گلوله، به طرفمان نارنجک هم می‌انداختند؛ که با هر انفجار، صدای ناله‌ای برمی‌خاست که دل آدم را ریش می‌کرد.

ادامه مسیر هرچند دشوار بود، پیش می‌رفتیم؛ اما حالا به نقطه‌ای رسیده بودیم که نیروها کُپ کرده بودند. علت را جویا شدم؛ یکی گفت: «بعثی‌ها جاده رو منفجر کردن و از شکافی که توی دل جاده ایجاد شده، می تونن هر کسی رو که از این طرف عبور می‌کنه، بینن و بزنن.»

جلو رفتم و خودم را به شکاف مذکور رساندم. کانالی به عرض حدود چهار متر، جاده را قطع کرده بود. عراقی ها از آن طرف جاده،  ضد هوایی چهارلول را طوری روی شکاف جاده تنظیم کرده بودند که به جای شلیک عمودی به سوی آسمان، به صورت افقی، سطح زمین را هدف قرار داده، نگذارند حتی یک نفر از ما از این شکاف عبور کنیم.

از سوی دیگر، تجمع نیروها باعث شده بود تا نارنجک‌های تفنگی و دستی که دشمن میان‌مان می انداخت، تلفات بیشتری بر ما وارد کند. بنابراین، صدای انفجارهای پی در پی به همراه صدای ناله زخمی‌ها، نهیبم می‌زد که باید هر چه زودتر راه چاره‌ای برای خروج از این بن بست پیدا کنم؛ در غیر این صورت، تمام نیروها بی آن‌که کاری از پیش برده باشیم، در همین مکان قتل عام می‌شدند و چه بسا کل عملیات به شکست می‌انجامید؛ اما هر چه فکر می‌کردم، چاره‌ای نمی‌یافتم.

کمی آن طرف‌تر، یکی از بچه ها نیز آتش گرفته بود و دیگران در حال خاموش کردنش بودند. بغضی از سر بی‌چارگی گلویم را می‌فشرد و در دل، خدا را به همه مقدساتش قسم می‌دادم تا چاره‌ای پیش پایمان بگذارد. در همین احوال بودم که صدای آشنایی به گوشم رسید که ذکر «یا مهدی» را دائما تکرار می‌کرد. صدا ریز بود و کودکانه؛ پس به پشت سرم نگاه کردم؛ همان نوجوان سیزده ساله‌ای که در پایگاه او را مسئول توزیع روزنامه کرده بودم، پرچمی به دست گرفته بود و بی آن‌که وحشتی از آتش دشمن داشته باشد، خود را به سمت جاده کشیده، به سمت عراقی‌ها می‌رفت. سپس پشت سر او، نزدیک به پانزده نفر از نیروها راه افتاده، با قدرت تمام به دل دشمن می‌رفتند. از آن‌چه دیدم، زبانم بند آمده بود؛ زیرا این نوجوان سیزده ساله همچون سرداری بی‌باک، نیروهای پشت سرش را به دنبال خود می‌برد.

لحظاتی کوتاه گذشت و آن‌ها از بلندی جاده، به سمت دیگر سرازیر شده، در دل تاریکی شب از دیدگانم پنهان شدند. من مبهوت‌تر از آن بودم که در آن لحظات عکس‌العملی از خود نشان دهم؛ از این رو به خود که آمدم، برای دقایقی خودم را سرزنش کردم که چرا مانع رفتنشان نشدم.

دقایقی پس از ناپدید شدن آن دسته از بچه‌هایی که به خط دشمن زده بودند، صدای تیراندازی به گوش رسید. مشخص بود که نیروهای ما با عراقی‌ها به شدت در زد و خورد هستند. دقایق به کندی می‌گذشت و صدای شلیک‌ها مدام به گوش می‌رسید. یقین داشتم که تعداد عراقی‌ها نسبت به نیروهای ما که به آن طرف رفته‌اند، بیشتر است و به همین دلیل، جنگ نابرابری در حال انجام است. از یک سو دلم می‌خواست دستور حمله صادر کنم و به کمک‌شان بشتابم و از سوی دیگر، به دلیل عدم اطلاع از استعداد نیرو و امکانات دشمن، نمی‌توانستم نیروهایم را به خطر بیندازم. کابوس شک و دودلی بر افکارم سایه انداخته، روانم را پریشان می‌کرد. در چنین اوضاعی، ناگهان صدای شلیک‌ها قطع شد. نمی‌دانستم چه اتفاقی افتاده است. شفق صبحگاهی دمیده بود و محیط اطراف در رنگ لاجوردی آسمان بهتر دیده می‌شد. کمی قد راست کردم و سعی کردم نگاهی به آن سوی جاده بیندازم. یکی، دو بار به سرعت سرک کشیدم، اما چیزی به چشم نمی‌خورد. اما بعد، صدایی به گوشم رسید که با فریاد می گفت: «بابا، تموم شد! پاشین بیایین!»

از شنیدن این صدا، قوت قلبی گرفته بودیم. همه بچه ها قامت راست کردند و آن سوی جاده را نگریستند؛ دو، سه نفر از نیروها که به آن سو رفته بودند، بالای جاده ایستاده، برایمان دست تکان می‌دادند. غریو «الله اکبر» بچه ها که مسلسل وار تکرار می‌شد، در دشت شلمچه پیچید.

روی جاده که پا گذاشتم، در اولین تابش شعاع نورانی خورشید، حتی می توانستم شماری از بعثی‌ها را ببینم که پا به فرار گذاشته، سمت مرزهای خودشان عقب نشینی می‌کنند.

آن شب، ما تلفات قابل توجهی داده بودیم؛  به یکی از بچه‌ها گفتم آمارگیری کند تا بدانم چند نفر نیرو برایمان باقی مانده است؛ به خصوص که می‌خواستم از احوال سردار سیزده ساله‌مان خبری برایم بیاورد. پس از دقایقی، جواب آمد که نزدیک 45 نفر نیروی سالم باقی مانده(زخمی و شهید نشده‌اند)؛ اما نوجوان قهرمانمان به خیل شهدا پیوسته است. شهادت تک تک نیروها برایم تأسف آور بود؛ اما بیش از همه فقدان این سردار کوچک باعث تاسفم شد.

نیروها را دوباره به این سوی جاده فرا خواندم تا مسیرمان به طرف مرز را همچون گذشته، از یک طرف جاده ادامه دهیم.