به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید حسین دهستانی به تاریخ ۷ مرداد ۱۳۴۴ در اردکان یزد به دنیا آمد. حسین بعد از پیروزی انقلاب با شروع جنگ علی رغم سن کمی که داشت به جبهه رفته و به جمعی واحد اطلاعات – عملیات لشکر هشت نجف میپیوندد.
حسین همزمان با تشکیل تیپ مستقل الغدیر، یکی از مهره های کلیدی واحد اطلاعات – عملیات شده و در عملیاتهایی چون والفجر مقدماتی، والفجر یک، والفجر چهار، خیبر، بدر، قدس پنج، کربلای چهار و کربلای پنچ در کنار هم رزمانش مقابل دشمن بعثی جنگیده است.
شهید دهستانی آخرین سمتش در جبهه های جنوب تا لحظه شهادت قائم مقامی اطلاعات و عملیات تیپ الغدیر بوده که سرانجام این سردار گمنام در حین عملیات کربلای پنج به تاریخ ۶۵/۱۰/۲۵ مزد جهادش را از خدایش گرفت و به خیل شهیدان پیوست.
آنچه خواهید خواند گوشه ای از خاطرات شهید حسین دهستانی است.
روحمان با یادش شاد
شهید حسین دهستانی اولین روزهای حضورش در جبهه
*تو قسمتی از منطقه فاو، بچه های جهاد داشتند خاکریز می زدند تا منطقه بین دو کمین را به هم وصل کنند. آنها جلوتر از ما بودند و مرتب خبر می رسید که سخت تو مضیقه هستد. هم نیرو کم داشتند و هم با آتش مستقیم دشمن طرف بودند.
سر شب، حسین با چهل، پنجاه تا از کردهای بسیجی آمد پیشم و گفت: «عباس آماده شو که بروید تامین لودر.» منظورش این بود که برویم کمک بچه های جهاد و آنها را پوشش بدهید تا زودتر خاکریز را بزنند.
گفتم :«من آماده ام.»
دست گذاشت روی شانه ام و گفت:«اولا باید سریع خودت را برسانی به بچه های جهاد، چون دشمن جسور شده و داره اونها رو اذیت می کنه، دوما خیلی باید هوای گشتی های دشمن را داشته باشی؛ در ضمن خودت هم منطقه آنها را شناسایی کن که بتوانی گزارشی از موقعیت نیروهاشون بدی.»
اشاره کرد به کردها و ادامه داد: «سوما هوای این برادرها را داشته باش و مواظبشون باش، چون آنها در منطقه کوهستانی بودند و جنگیدند توی دشت سخته براشون.»
گفتم: «به چشم، اگر امر دیگری نیست، راه بیافتیم.»
زد پشتم و گفت: «برو به امید خدا.»
حسین یک بیسیم چی و یک پیک هم بهم داد و همان موقع راه افتادیم.
قائم مقام اطلاعات و عملیات تیپ الغدیر نفر دوم از راست
همین که ما رسیدیم پشت خاکریز، یک ربع بعد فهیمیدیم نیروهای دشمن هم دارند پیش روی می کنند به طرف خاکریز. بچه ها خدا را شکر می کردند که به موقع رسیدیم. بلافاصله با عراقی ها در گیر شدیم. اصلا انتظار این پذیرایی را نداشتند. بند آوردند و بعد پا گذاشتند به فرار.
وقتی آب ها از آسیاب افتاد، من راهی شناسایی شدم. حسین گفته بود زیاد توی خط دشمن نفوذ نکنم. برای همین، ۲-۳ ساعتی کار را تمام کردم و برگشتم.
تو راه برگشت، همینطور که داشتم میومدم، یکهو شبهی را دیدم. چند متر جلوتر، انگار کسی افتاده بود روی زمین. اسلحه اش را دیدم. شش دنگ حواسم را جمع کردم و با احتیاط رفتم جلو. جنازه یک عراقی بود. اسلحه تیربار داشت، که با ضرب و زور از دستش کشیدم بیرون. نوارهای فشنگ را هم که دور خودش بسته بود، باز کردم و از زیرش کشیدم بیرون. دور و برم را نگاه کردم و راهی شدم.
اذان صبح رسیدم پشت خاکریز. بعد از نماز، کردها را همراه کردم و راهی خط خودمان شدم.
آنجا که رسیدیم، سراغ حسین را گرفتم. گفتند: رفته جایی شاید تا ظهر برنگرده.
رفتم تو سنگر خودمان. تیربار را گذاشتم دم سنگر و گرفتم خوابیدم. حسین نزدیک ظهر از راه رسید. نماز که خواندیم، بعد از ناهار، مرا صدا زد و گفت: عباس بیا بیرون.
شهید دهستانی، نفر دوم در تصویر
می دانستم که می خواهد از ماموریت دیشب بپرسد. سریع از سنگر زدم بیرون و گرم صحبت شدیم. هنوز گزارشم تمام نشده بود که یکدفعه چشمش به تیربار افتاد. زود گفت: این اسلحه مال کیه؟
خوب شد گفتی، دیشب که رفتم گشت، یکی مرده عراقی دیدم و این تیربار …
حرفم تمام نشده بود که یکهو دیدم نگاه حسین خشن شد! بلافاصله دستش را برد بالا و انگار با تمام نیرویش زد تو گوش ما. صورتم به جزجز افتاد و یک آن مات و مبهوت شدم که چرا زد؟ اولین بار بود که دستش روی من بلند می شد؛ تو تمام مدتی که باهاش بودم. ناراحت و عصبی گفت: این اسلحه که تمیزه و داره برق می زنه!
متوجه منظورش نشدم. هنوز هاج و واج داشتم نگاهش می کردم. خودش پی حرف را گرفت.
«بعد از چند سال که توی اطلاعات عملیات هستی، هنوز نفهمیدی که اگر کسی کشته شده باشه، این اسلحه اش خاکمال می شه. گل مال میشه، خراب میشه؟!»
به تیربار اشاره کرد و ادامه داد: « این اسلحه داره برق می زنه و معلوم میشه که همین دیشب تمیزش کردند و معلومه که طرف زنده بوده.»
با ناراحتی گفتم: «اگر زنده بود که من می کشتمش.»
ناراحت تر از من جواب داد: اون تو را دیده، ترسیده و خودش را رو به مردن زده، تو هم نکردی گوشش را بگیری و بیاری اینجا.
از غیض سرش را این طرف و آن طرف تکان داد و انگار دلش نمی آمد ساکت شود.
«باید اسیرش می کردی و می آوردی تا کلی ازش اطلاعات بگیریم.»
قائم مقام اطلاعات و عملیات تیپ الغدیر
زیر بار حرفش نرفتم. گفتم: مرده رو که نمیشه اسیر کرد.
«بازم حرف خودت را می زنی؟»
«من خاطرم جمعه که مرده بود، چون وقتی می خواستم اسلحه را از دستش بکشم بیرون اینقدر سفت گرفته بودش که مجبور شدم پا بگذارم روی شکمش و اسلحه را با زور بگیرم!»
وقتی دید که دارم رو حرف خودم پا فشاری می کنم، گفت: یا قبولدار می شی که زنده بود، یا باید بری مرده اش را بیاری؛ کدومش؟
سمج گفتم: مرده بوده.
«پس همین حالا باید بری، اصلا خودم هم باهات میام.» دیدم چاره ای نیست، همراهش شدم. از کنار دریاچه نمک رفتیم تا رسیدیم به خاکریز. ان طرف تر از خاکریز نقطه ای را به حسین نشان دادم و گفتم: جنازه اونجا افتاده بود. خودم چیزی نمی دیدم حسین دقت کرد و گفت: من که چیزی نمی بینم، پاشو بریم جلو.
رفتم تقریبا همان جایی که دیشب جنازه افتاده بود. حسین گفت : کو؟ نشون بده ببینم؟ راستی لجاجت انسان هم اگر سر بگیرد، عجیب چیزیست!
باز هم از خر شیطان پایین نیامدم و گفتم: دشمن اینجا خیلی آتش می ریخت.
خیره نگاهم کرد و پرسید: که چی؟
شهید حسین دهستانی در جمع هم رزمان
«حکما یکی گلوله کاتیوشا خورده روی جنازه و تکه پاره اش کرده.»
ناراحتی حسین باز گل کرد.
«تکه پاره اش را پیدا کن و به من نشان بده.»
هر چه دور و برم را نگاه می کردم چیزی نمی دیدم. آمدم بهانه دیگری بتراشم که یکهو خمپاره ای نزدیکمان خورد، سریع خیز رفتم. کمی بعد حسین رفت جلو و گفت: نگاه کن، رد این خمپاره یک چاله درست شده، ولی کاتیوشا که تو می گی هیچ اثری از آثارش نیست.
حق با او بود و من چاره ای جز تسلیم نداشتم. آتش دشمن، مجالی برای حرف دیگری نگذاشت.
حسین گفت: باید زودتر از اینجا در بریم.
آن روز، تو راه برگشت به یک میدان مین برخوردیم و با کلی مکافات رسیدیم خط. حسین لام تا کام حرفی نزد . همین که رسیدیم سوار ماشین شد و رفت.
نزدیک غروب برگشت بابت قضیه جنازه هنوز حالم گرفته بود. یکدفعه دیدم دارد می آید طرفم. بی اختیار از جایم بلند شدم. قهر بودن با او را اصلا نمی توانستم تحمل کنم و از صمیم قلب دوست داشتم سر صحبت را باز کنم. آمد نزدیکم. سلام کرد و گفت: بیا کارت دارم.
یک بریدگی داشتیم که حکم سنگر ماشین ها را داشت. گفت: بیا این تو.
پیش خودم فکر کردم که حتما می خواهد جریان جنازه را پیش بکشد. دو تایی رفتیم تو آن بریدگی. نگاهش با نگاه ظهر فرق می کرد، مثل همیشه مهربان شده بود. یکدفعه دیدم دست انداخت گردنم و زد زیر گریه! یک آن دست و پایم را گم کردم و ماندم چه کار کنم؟
حسین پیشانی ام را بوسید و گفت: عباس از من راضی هستی یا نه؟
کم مانده بود به دست و پاش بیوفتم. بغض کرده گفتم: چرا حسین؟
شهید دهستانی نفر وسط
همان طور که گریه می کرد گفت: یادت رفته؟
گفتم: چی چی؟
گفت : سیلی.
گفتم: خوب سیلی یادم نرفته، ولی تو فرمانده ام هستی، اگر منو بکشی هم باکی نیست.
گفت: نه عباس، از من راضی باش.
اشکها را از صورتش گرفت و ادامه داد: تو اگر آن عراقی را اسیر می کردی ما کلی می توانستیم ازش حرف بکشیم و برنامه ریزی کنیم برای عملیات، من هم برای همین ناراحت شدم و زدم تو گوشت؛ باید ببخشی.
حالا که سالها از ان آیام می گذرد هر بار که یاد حسین سراغم می آید جز گریه چیزی تسکینم نمیدهد.
*راوی: عباس ذاکری