کد خبر 884467
تاریخ انتشار: ۲۴ مرداد ۱۳۹۷ - ۱۶:۰۵

از میان مردم یک پیرزن عراقی خودش را بیرون کشید و به طرف یکی از بچه‌ها رفت. همچون مادری که بعد از سال‌ها دوری فرزندش را دیده باشد، او را درآغوش کشید و غرق بوسه‌اش کرد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، مرتضی امیران از جمله آزادگان دوران هشت سال دفاع مقدس است. او در خاطره‌ای از ماجرای بازدید صدام از یکی از اسارتگاه‌ها روایت می‌کند: یک شب با نصب یک نورافکن و تعویض پتوها و ملحفه تخت‌ها، ظاهر آسایشگاه را حسابی تمیز کردند. پرسیدیم: «چه خبراست؟» گفتند:«صدام می‌خواهد بیاید بازدید.»

با نصب عکس صدام و آمدن دوربین فیلمبرداری فهمیدیم قضیه از چه قرار است. دوربین کارش را شروع کرد. وقتی به من و عباس که از همه کم سن و سال‌تر بودیم، رسید  در حالی که خوابیده بودیم روی زمین به دوربین پشت کردیم که شروع کردند به فحاشی و داد و بیداد. دوباره دست به کارشدند و من دوباره صورتم را برگرداندم. بعد در حالی که سرم را با کلت نشانه گرفته بودند، صورتم را مقابل دوربین نگه داشتند و من به محض اینکه دوربین به طرفم آمد، با فریادی بلند «تکبیر» گفتم و کتک مفصلی نوش جان کردم.

شانس آوردم علی آنجا نبود و گرنه زنده ماندنم محال بود. بعد از پایان فیلمبرداری، سربازان عراقی بلافاصله ملحفه‌ها و پتوهای تمیز را بردند. با دو نفر از نگهبان‌های آنجا آشنا شده بودم. گاهی شب‌ها به من سر می‌زدند و خیلی کمکم می‌کردند. ساعت دو بعدازظهر هشتمین روز اقامت در این محل، به وسیله برانکارد به طرف اتوبوسی که از قبل آماده شده بود، برده شدیم. زن و مرد زیادی در اطراف اتوبوس جمع شده بودند.

از میان مردم یک پیرزن عراقی خودش را بیرون کشید و به طرف یکی از بچه‌ها رفت. همچون مادری که بعد از سال‌ها دوری فرزندش را دیده باشد، او را درآغوش کشید و غرق بوسه‌اش کرد. لحظه‌ای نگذشت که پیرزن زیر ضربات مشت و لگد بعثی‌ها از هوش رفت و به کناری پرت شد. اتوبوس راه افتاد و نیمه‌های شب، حدود ساعت دو بامداد، از حرکت ایستاد و ما در بسترکوچه‌ای بن بست اقامت کردیم.

شبی سخت و بی‌رحم بود. در اوج غریبی و تنهایی، هیچ پناهگاهی برای پیکرهای مجروح و نیمه‌جان بچه‌ها یافت نمی‌شد. در آن باران سیل آسا حتی دریغ از یک پتو. چندین نفر از برادرها که جراحت شدیدتری داشتند، همان جا به شهادت رسیدند. بعد همه بازدید بدنی شدند و هرکس هرچه داشت، به غارت رفت.

کفش‌هایم را به زور درآوردند و حتّی از مهر نمازم نیز نگذشتند. به مقر نیروهای هوایی منتقل شدیم و تحت درمان قرار گرفتیم.دکترها میله‌هایی را که قبلاً در پایم گذاشته بودند،بدون اینکه بی‌هوشم کنند، درآوردند؛ در حالی که به شدّت درد می‌کشیدم. شکنجه وار درمان می‌شدیم. ولی بهتر از بی‌درمانی بود.

اینجا نسبت به «عماره» خیلی بهتر بود. در عماره، بچه‌ها را شکنجه می‌کردند،می‌کشتند و در وحشیگری و جنایت، چیزی کم نمی‌گذاشتند. یک شب، یکی از پرستاران در حالی که خیلی نگران و برآشفته بود، آمد و گفت: «برادرم در ایران اسیرشده.» خیلی ترسیده بود؛ اما بعد از صحبت‌های ما در مورد برخورد ایرانی‌ها با اسرا، آرامش پیدا کرد. هشتمین روز هم در بیمارستان نیروی هوایی سپری شد؛ درحالی که وضعیت غذایی و درمانی خوبی داشتیم و کمتر اذیت‌مان می کردند.

منبع: ایسنا