به گزارش مشرق، «کبری جلیلیان» مادر شهیدان گرانقدر «حشمتالله و حمدالله جلیلیان» اظهار داشت: جنگ تحمیلی که شروع شد، پسرم «حشمتالله» برای مبارزه با ضدانقلاب به کردستان رفت. مدتی بعد نیز پسر کوچکترم «حمدالله» که نوجوان و کم سن و سال بود، با اصرار فراوان، رضایتم را جلب کرد و او هم عازم جبهه شد.
وی افزود: «حمدالله» آخرین باری که به جبهه رفت، لباس محلی (کردی) پوشید و گفت «ننه! دارم میرم مهاباد. حلالم کن». غم سنگینی همه وجودم را فراگرفت. گفتم: «پسرم! خدا به همراهت. انشاءالله سلامت برگردی». هنوز یک ماه از رفتنش نگذشته بود که یک روز درِ خانه به صدا درآمد. پسرم رفت در را باز کرد. وقتی برگشت، ناراحت بود. گفتم «کی بود؟». گفت «پسر همسایه؛ با من کار داشت». پس از چند لحظه لباسهای مشکیاش را پوشید. گفتم «پسرم! چرا لباس سیاه پوشیدی؟». گفت «امروز اول محرمه!». لحظهای بعد همسایهها با شیون و زاری وارد حیاط خانه ما شدند. خیلی جا خورده بودم، گفتم «چه خبر شده؟». گفتند: «حمدالله شهید شده.» ابتدا باور نکردم تا این که «حشمتالله» از در وارد شد. آهسته گفت «ننه! داد و بیداد نکنی، تو اجرتو بردی.»
مادر شهیدان «حشمتالله و حمدالله جلیلیان» بیان داشت: پیکر «حمدالله» را با چند تن از شهدا به سردخانه بردند. ساعت پنج صبح روز بعد با «حشمتالله» به سردخانه رفتیم. پیکر تکهتکه شده «حمدالله» را دیدم. یک چشمش ترکش خورده و صورتش خونی بود. بوی عطر میداد؛ عطر قدسی خودش و گلابی که رویش پاشیده بودند. لباسهایش را بوسیدم، بوی گلاب تمام وجودم را فرا گرفت. دستم را زیر چانهاش گرفتم و گفتم: «به من نگاه کن، انشاءالله مبارکت باشد». پیکرش را به خاک سپردیم و لباسش را که خونی و تکه تکه شده بود، به منزل بردم و شستم.
وی گفت: پس از مراسم ختم «حمدالله»، «حشمتالله» دوباره به جبهه رفت. حدود چهارماه گذشت، ولی او به خانه برنگشت. یک روز که میخواستیم برای دیدار یکی از اقوام به کرج برویم، یکی از آشنایان به منزل ما آمد و گفت: «نمیشه، یکی دو روز دیگه برین؟» گفتم: «چرا؟» گفت: «آخه حشمت زخمی شده، فردا به کرمانشاه میاد». یک دفعه پاهایم بیحس شد و گفتم: «نگو زخمی شده، بگو شهید شده.»
«کبری جلیلیان» ادامه داد: صبح زود به مزار شهدا رفتم. هوا خیلی سرد بود و برف میبارید. کنار مزار «حمدالله» نماز صبح را خواندم و کنارش نشستم تا هوا کمکم روشن شد. با مسئول آنجا صحبت کردم و آدرس کسی را که قبر کنار «حمدالله» را از پیشخرید کرده بود، گرفتم. مسئول مزار گفت «یه جوان هیکلی قبر را خریده و گفته اگر تا چند ماه دیگه شهید بشم، قبر مال خودمه؛ امّا اگه نیامدم، قبر را به کس دیگهای بدهید.» گفتم: «اسمش چیه؟» گفت: «حشمتالله جلیلیان». لحظهای سکوت کردم و گفتم: «مبارکت باشه مادر».
وی بیان داشت: به همراه یکی از مسئولین، قبر را آماده کردیم. بمبارانهای پیاپی باعث خلوت شدن شهر شده بود. پیکر «حشمتالله» را آوردند. چند نفر از همسایهها و پاسدارها برای تشییع پیکرش آمده بودند. خداوند آرامش عجیبی به من داده بود. پیکرش را داخل قبر گذاشتم. یک دفعه متوجه شدم از مراسم فیلمبرداری میکنند. گفتم: «فیلم نگیرید». گفتند: «مادر! اجازه بده فیلم بگیریم، این اولین باری است که میبینیم مادری با دستهای خودش فرزندش را به خاک میسپارد». گفتم: «در راه اسلام، راضیام به رضای خدا».
مادر شهیدان «حشمتالله و حمدالله جلیلیان» اظهار داشت: یک شب خواب دیدم حمدالله داخل قبر دراز کشیده است؛ امّا بدنش سالم بود. گفتم: «تو که بدنت تکهتکه شده بود؟». گفت: «ننه! امام حسین (ع) من را شفا داد». گفتم: «حشمتالله چی؟» گفت: «اونم خوبه؟». گفتم: «به آقا بگو ما را هم شفاعت کنه».
وی در پایان با بیان خاطرهای از همرزمان و دوستان فرزندان شهید خود، گفت: یکبار یکی از دوستان «حشمتالله» میگفت «خواب دیدم در بیابانی آقایی نشسته و مشغول قرائت قرآن است، پرسیدم اینجا چه خبره؟ گفت: «سالگرد شهید حشمتالله جلیلیان است». با شنیدن آن خواب، فردای آن روز به دفتر امام جمعه (حاج آقا «نوری») در خرمشهر رفتم و گفتم «حاج آقا ۲۰۰ متر زمین دارم و میخواهم برای ساخت حسینیه از آن استفاده کنید.» هر سال ۱۰ روز اول محرم، مراسم عزاداری سالار شهیدان را در آنجا برگزار میکنم. سایر ایام نیز کاروانهای راهیاننور از آنجا استفاده میکنند.