به گزارش مشرق، به منظور تهیه مستند روز یکشنبه ۱۴ مردادماه به دیدار با جانباز ۷۰ درصد ابوالفضل فراهانی در بیمارستان خاتمالانبیاء رفت. برای ادامه و تکمیل مستند قرار بود پس از ترخیص به منزلش برویم. او پس از ترخیص به همراه خانواده به مسافرت رفت و قرار بود، امروز میهمانش باشیم اما طی تماس با خانواده ایشان متوجه شدیم که او شب گذشته، سیزدهم شهریورماه به شهادت رسیده است. به همین منظور بخشی از گفتوگوی ایکنا با این شهید گرانقدر را در زیر میخوانید.
پس از تماس تلفنی با ابوالفضل فراهانی، قرارمان ساعت ۱۵ روز یکشنبه چهاردهم مردادماه در بخش اورژانس بیمارستان خاتمالانبیاء بود. به همراه عکاس روانه بیمارستان شدیم.
وارد بیمارستان میشویم، از اطلاعات شماره اتاق را میگیریم و راهی اتاق او میشویم. در اتاق باز بود و این اتاق دو تخت داشت و در کنار او پدر شهیدی بستری شده بود.
جانباز ابوالفضل فراهانی به همراه دختر ۹ سالهاش فاطمه و همسرش اعظم فراهانی و جمعی از اقوام مشغول صحبت بود. دوربین و ضبط صوت را که دید با خنده گفت سلام با سلاحتان برای ترور من آمدید؛ ما هم میخندیم. همان ابتدا مطمئن بودم که مصاحبه خوبی خواهیم داشت.
نزدیکتر میشوم تا دقایقی با او گفتوگو کنم. او ابتدا از همسرش میگوید که قریب به ۲۳ سال با او زندگی میکند و حاصل زندگیشان یک دختر ۹ ساله به نام فاطمه است. آنقدر شوخ طبع بود که در تمام لحظات گفتوگویمان لحظهای خنده از لبانمان نمیرفت.
جانباز فراهانی ابتدا باب صحبت را به همسرش محول میکند و میگوید خانوادههای ما جانبازان گمنامانی هستند که روی کره زمین زندگی میکنند. آنها غریبانه با همه مشکلات دست و پنجه نرم میکنند و کسی خبر از دلشان ندارد.
همسرش میگوید انشاءالله منزل که تشریف آورید، گفتوگو خواهم کرد و الان بهتر است با خود همسرم گفتوگو کنید.
فراهانی در ادامه میگوید: هیچگاه برای خانوادهام کم نگذاشتم و همیشه سعی خواهم کرد در کنارشان باشم مگر آنکه مشیت الهی این نباشد.
او ادامه داد: همسر و فرزندم به اندازه کافی به دلیل مأموریتهایم و بیماریام در استرس هستند و سعی میکنم که آنها را از بیشتر مأموریتهایم مطلع نکنم. گاهی در مأموریتهایم مجروح میشدم و چیزی به آنها نمیگفتم تا بیتابتر نشوند.
فراهانی تصریح کرد: سال گذشته ۲۲ ماه در آیسییو و دو ماه در کما بودم. اما بیقراریهای همسر و دخترم را حس میکردم، از خدا میخواستم که برگردم تا بیش از این بیتابی نکنند.
نفسش تنگ میشود، صحبت کردن برایش سخت است اما به قول خودش چون قول مصاحبه داده بود، نمیتوانست ادامه ندهد.
او ادامه داد: سال ۶۶ در حلبچه شیمیایی شدم. هر بار که به بیمارستان میآیم، رسیدگیشان عالی است اما نگران خانوادهام هستم که همیشه پا به پای من میسوزند و صدایشان در نمیآیند. همیشه شرمنده آنها هستم و تمام تلاشم را میکنم تا برایشان سنگ تمام بگذارم.
وی بیان کرد: اطرافیانم به غیر از خانوادهام کسی نمیداند که جانباز هستم و دوست ندارم کسی از این ماجرا باخبر باشند. همه ما برای خدا جنگیدیم و قرار نیست منتی بر سر این ملت باشد.
جانباز فراهانی رو به دخترش میکند و میگوید: دخترم را گاهی مادر صدا میکنم. مادر ندارم و همیشه دوست دارم نام مادر را به زبان بیاورم. نام مادرم هم فاطمه بود و به همین دلیل فاطمه را مادر صدا میکنم و گاهی فاطمه کمی دلخور میشود.
فراهانی درباره دخترش میگوید: فاطمه کلاس چهارم بوده و بسیار باهوش است. او همراه و همکار پلیس است. در مدرسه شاهد تحصیل میکند و عاشق چادر و حجابش است.
فاطمه صحبتهای پدرش را میگیرد و میگوید: همیشه پدر برایم باعث افتخارم است که اینچنین جانش را در کف دستش گرفت و به میدان جنگ رفت تا من و امثال من در آرامش زندگی کنیم.
او در ادامه گفت: به پدرم افتخار میکنم و از پدرم برای دوستانم میگویم و آنها همیشه به من و خانوادهام غبطه میخورند. بارها به دوستانم گفتهام که پدرم متعلق به کشور است چراکه برای آسایش و راحتی ملت ایران به جبههها و میدان جنگ رفته است.
فاطمه وقتی نگاهش به پدرش افتاد، بغض میکند. پدر برای آنکه گریه دخترش را نبیند خودش ادامه گفتوگو را در دست میگیرد.
او گفت: یک روز تلویزیون برنامهای در مورد داعش پخش میکرد که فاطمه عصبی شد و گفت چگونه داعش را نابود کنیم تا اینچنین بچهها را اذیت نکند. دیدن هجوم وحشیانه داعش برای فاطمه بسیار سخت بود.
فراهانی تصریح کرد: تا زمانی که جان در بدن دارم، میجنگم، یکبار که سهل است بلکه صدبار هم که باشد میجنگم. ما سرباز این انقلاب هستیم و این بدن خمس دارد. ما به این مملکت بدهکاریم. جمهوری اسلامی ایران به این راحتی به دست نیامده است که براحتی از دست برود.
او ادامه داد: زمانی که به کشورهای دنیا نگاه میکنیم، متوجه میشویم که کشور ایران در امنیت بسیار قوی به سر میبرد و این امنیت مدیون خون شهدا هستیم. بارها شده است که از من میپرسند که از این وضعیت بیماریات خسته نشدهای و من هزار بار دیگر هم بپرسم میگویم که خسته نیستم و زندگی میکنم و نفس میکشم. این سختیها هم شیرینی دارد.
وی ادامه داد: خانوادهام برای من من بسیار زحمت میکشند خدا این زحمت را بر ما حلال کند. ۲۳ سال با همسرم زندگی میکنم و در تمام این سالها همیشه به من لطف داشته است.
این جانباز شیمیایی یادآور شد: بیشترین مشکل جانبازان شیمیایی درمان است و هنوز بهداشت و درمان کشور درمانی اساسی برای بهبود جانبازان پیدا نکرده است و جانبازان همچون شمع میسوزند. هر روز یک جانباز شهید میشود و هنوز نتوانستهایم کاری برایشان انجام دهیم.
وی بیان کرد: فصل تابستان برای جانبازان شیمیایی بسیار سخت است و خانوادهها هم در این فصل سختیهای بسیاری متحمل میشوند و چارهای جز تحمل ندارند. همین که خانوادههایمان در هوای گرم به ملاقاتمان میآیند برای ما بسیار امیدبخش است.
در پایان این گفتوگو نفسهایش تنگتر میشود و دیگر نتوانست به گفتوگو ادامه میدهد و به ما قول میدهد که در منزلش میهمان او باشیم، این وعده هرگز محقق نشد و او شب گذشته سیزدهم شهریورماه شهید شد.