اولی باز می‌­زند و دومی از جورابش قدّاره در می‌­آورد و بلافاصله در قلب شهید فرو می­‌کند. قدّاره را هفت بار به بدن فرو می­‌کند و در می‌آورد و هر بار بخشی از اعضای بدن خارج می­‌شود، قلب و ریه و...

به گزارش مشرق، شهید ناصر (غلام­‌عباس) اِبدام در 30 شهریور 1354 در خرم‌آباد دیده به جهان گشود و در 30 شهریور 1369 در تهران به درجۀ رفیع شهادت رسید و به­‌عنوان «نخستین شهید امر به معروف و نهی از منکر کشور» شهرۀ آفاق گردید.

تصاویر و تندیس این شهید در شهرستان‌های رباط‌کریم، بهارستان، اسلامشهر و مناطقی از تهران دیده می‌­شود. در ضلع جنوبی پارک لاله تهران هم که محل شهادتش است، تندیسی از شهید نصب شده است. تصاویر، نوجوانی کم سن و سال با سیمایی بسیار جذاب و معصوم و نگاهی گیرا را نشان می‌­دهد.
صحبتی با ابوالفضل اِبدام برادر شهید انجام دادیم تا با این شهید والامقام آشنا شده و از زندگینامه و منش شهید اطلاعاتی کسب ‌نماییم.

غلام حضرت عباس(ع)
برادر شهید می­‌گوید پدرمان مدام در جبهه­‌ها بود و مدت­ها که از تولد برادرمان می­‌گذاشت به خانه نیامده بود تا برایش شناسنامه بگیرد. قرار بود اسم برادر را غلام‌­عباس بگذاریم به این نیت که غلام حضرت عباس(ع) باشد، اما چون پدر نبود دایی پدر ما برای گرفتن شناسنامه رفته بود و خبر هم نداشت که چنین نامی انتخاب کرده‌ایم و در هنگام گرفتن شناسنامه نام ناصر را که همان لحظه به ذهنش رسیده بود، می­‌گوید. در شناسنامه ناصر می­‌نویسند اما برادر را غلام‌عباس صدا می‌­کردند.

دیدار خاطره‌­انگیز با رهبر انقلاب
در همان آغازین روزهای پس از شهادت غلام‌عباس، پدر به همراه آیت‌الله جنّتی که آن موقع رئیس‌ستاد احیای امر به معروف و نهی از منکر بودند به دیدار رهبر معظم انقلاب اسلامی می­‌روند. در این دیدار رهبر انقلاب پدر شهید را مورد تفقد ویژه قرار داده و مصافحه و دیده‌بوسی گرم و صمیمانه‌­ای کردند و یک جلد کلام الله مجید به پدر هدیه دادند. آقا برای اولین‌­بار از شهید اِبدام به‌­عنوان نخستین شهید امر به معروف و نهی از منکر کشور یاد کردند.

غیرت شدید بر روی حجاب و عفاف
برادر شهید تعریف می­‌کند: خانواده شهید در منطقۀ 17 ابوذر فلاح زندگی می­‌کردند. زمان جنگ بود و پدر مدام در جبهه­‌ها با دشمن بعثی جهاد می­‌کرد و غلام­‌عباس مرد خانه بود و امور جاری خانه با ایشان بود. شهید چهار خواهر داشت و غیرت شدیدی هم روی مادر و خواهران داشت. شهید خیلی به حجاب و عفاف حساس بود و پیوسته هم­شیره­‌ها را به حجاب برتر سفارش می­‌کرد و آنها نیز تا به امروز با دقت و وسواس خاصی چادرشان را حفظ کرده‌­اند. شهید به مادر می­‌گفت: شما نروید چیزی بگیرید، من خودم هر چه لازم دارید می­‌خرم. آن زمان دوران جنگ بود و صف‌­های نانوایی و اجناس کوپنی بسیار طولانی بود. غلام­‌عباس این زحمت را به جان و دل می­‌خرید و هر روز زمان زیادی صرف می­‌کرد تا مادر و خواهرانش از نگاه نامحرمان در امان باشند. یکی از بستگان نیز هم­‌محلی شهید بود و غلام­‌عباس همین سفارش‌­ها را به او هم می‌کرد و خریدهای­شان را انجام می­‌داد. به این ترتیب شهید صبح تا شب در صف نان و اجناس کوپنی و مایحتاج زندگی بود.

حضور فعال در سنگر مسجد و بسیج
با وجود این مشکلات، ناصر (غلام­‌عباس) از سنگر مسجد و بسیج هم غافل نبود و به مسجد و حسینیۀ یوم‌­الغدیر که حدود دوکیلومتری از منزل فاصله داشت، رفت و برای بسیج ثبت‌نام کرد و بعد از آن به­‌صورت منّظم و مداوم به مسجد رفت و آمد داشت.
امام جماعت این مسجد حجت‌الاسلام پناهیان پدر حجج ‌اسلام احمد و علیرضا پناهیان بود و علاوه‌بر پدر، این دو بزرگوار نیز در آن برهه به این مسجد می­‌آمدند. بعد از شهادت غلام‌عباس، حجت‌الاسلام احمد پناهیان به پدر شهید می‌گوید: فرزند شما با آنکه منزلش دور بود، مدت‌ها قبل از اذان به مسجد می‌­آمد و رتق و فتق امور مسجد را به‌­طور کامل عهده‌­دار می‌­شد و تمامی کارها را انجام می‌­داد، از شستن حیاط، نظافت سرویس­‌ها، خالی کردن جوی جلوی در گرفته تا نظافت داخل مسجد، انداختن جانمازها، چیدن مهرها و... و بعد از نماز نیز تمام کارها را انجام می­‌داد و آخر از همه می‌­رفت.

شهید فقط در عزای امام حسین(ع)‌گریه می‌کرد
شهید فقط در عزای امام حسین(ع)‌گریه می‌کرد و آن‌چنان هم می­‌گریست که تمام حاضران در هیئت و حسینیه تحت تأثیر قرار می­‌گرفتند و زار زارگریه می­‌کردند. غیر از آن هرگزگریه نمی‌­کرد. چند بار به خاطر دفاع از مظلوم چند نفره سرش ریخته بودند و کتک مفصلی خورده بود اما یک قطره ‌اشک هم نریخته بود.

دفاع از مظلومان و سیلی­‌خوردگان
هر گاه می­‌شنید کسی مظلوم واقع شده و مثلاً بچه­‌ها کتکش زده‌­اند غیرتی می­‌شد و جلو می‌رفت و بلافاصله به یاری‌­اش می‌­شتافت و بسیار هم اتفاق می­‌افتاد که یک­ تنه با چند نفر گلاویز می‌­شد و کتک مفصلی هم می­‌خورد اما باز دست از یاری مظلومان و سیلی‌­خوردگان بر نمی‌­داشت. اگر کسی مزاحم خانمی می­‌شد که قاطی می­‌کرد و خونش به جوش می­‌آمد حتی اگر آن خانم بسیار بدحجاب بوده باشد باز هم فرقی نداشت و دفاع از ناموس مردم را واجب می‌­دانست و سرانجام نیز در همین راه شهید شد.

شهادت در مسیر نماز جمعه و در راه امر به معروف و نهی از منکر
شهید هر هفته به نماز جمعه می­‌رفت و معمولاً چند ساعت قبل با پای پیاده به سمت محل برگزاری نماز جمعه حرکت می­‌کرد. در روز شهادت نیز به همراه یکی از دوستانش با حالت بگو و بخند حرکت می­‌کنند و حدود ساعت ده، ده و نیم به پارک لاله می‌­رسند و روی نیمکتی می­‌نشینند. بسیار تشنه بودند. دوست شهید برای خرید بستنی به طرف دکه­‌ای می­‌رود. بعد از رفتن او، غلام‌­عبّاس ناگهان یک خانم بدحجاب را می‌بیند که دو نفر آقا که لات به نظر می‌­رسند، پشت خانم به فاصله کمتر از نیم متر در حرکتند و حرف­‌های زشت می‌­زنند. غلام­‌عباس بلند می‌شود و می­‌گوید: آقا عذر می­‌خواهم، ببخشید، این کاری که انجام می­‌دهی خوب نیست. فکر کن خواهرته و من جای شما هستم، چه حالی می­‌شوی؟ چون تذکر می­‌دهد سیلی خیلی بدی می­‌خورد به گونه‌ای که مادر شهید می­‌گوید وقتی پیکر پسرم را دیدیم هنوز جای انگشتانِ سیلی زننده روی گونه‌­اش بود.

غلام­‌عباس روی زمین می­‌افتد. مرد دیگر می‌خواهد حرکت زشتی با خانم انجام بدهد که غلام‌­عباس بلند می‌­شود و با لگد به کمرش می‌زند. اولی می­‌آید باز می‌­زند و دومی از جورابش قدّاره در می‌­آورد و بلافاصله در قلب شهید فرو می­‌کند. قدّاره را هفت بار به بدن فرو می­‌کند و در می‌آورد و هر بار بخشی از اعضای بدن شهید خارج می­‌شود، قلب و ریه و... شهید با بدن پاره پاره روی زمین افتاده و مردم دورش حلقه می‌زنند. قاتل قدّاره را در آسمان می­‌چرخاند و عربده­‌کشی می­‌کند که هر کسی بیاید جلو همین بلا را سرش می­‌آورم.

رفیق شهید که یک­‌سال از او کوچک­‌تر بوده با دو تا بستنی در دست برمی­‌گردد که می­‌بیند مردم جمع شده‌­اند و زیر پای­شان خون جاری است. جلوتر که می­‌رود می­‌بیند دوستش زمین افتاده و قاتل دارد با قدّاره می­‌کوبد به بدن شهید. رفیق شهید می­‌گوید انگار کسی بهم گفت به نگهبان پارک بگو. بستنی از دستش می­‌افتد و سراغ نگهبان می‌­رود. زبانش بند آمده و مدام روی شانه نگهبان می­‌کوبد و اشاراتی می­‌کند. سیلی­‌ای می­‌خورد و زبانش باز می­‌شود و می­‌گوید رفقیم را کشتند. نگهبان پارک که آدم نترس و جسوری بوده سراغ قاتل می­‌رود و از پشت با قدرت زیاد دست­‌های قاتل را قفل می­‌کند به گونه‌­ای که بعدها قاتل می­‌گوید آن لحظه چشمانم سیاهی رفت. نیروی‌ انتظامی بعد از مدتی می‌آید و قاتل را می‌­برد. بعدها مشخص می­‌شود قاتل گنده لات نازی‌آباد و یکه­‌بزن بوده و کلّی هم نوچه داشته. هیکل خیلی بزرگی داشته، دو متر و ده قدش و صد و چهل کیلو وزنش بوده است. آمبولانس هم می‌آید اما می­‌گویند بدن تکه تکه است و نمی­‌شود روی برانکارد گذاشت. بدن را در پارچه­‌ای می­‌پیچیند و به بیمارستان می‌­برند.

غلام‌­عبّاس رفت پیش سیدالشّهدا(ع)
مادر تعریف کرد، همان ساعتی که فرزندش به شهادت رسید ناخودآگاه و یک­‌هو بند دلش پاره شد و از پدر شهید سراغ غلام‌­عبّاس را گرفت.
رفیق شهید به حجت‌الاسلام پناهیان امام جماعت مسجد گفته بود و ایشان هم به بچه­‌های بسیج. ساعت سه و نیم، چهار بعد از ظهر حاج آقا با بچه­‌های بسیج می­‌آیند دم در خانه شهید برای خبر دادن. چون مسجد دور بود، پدر آنجا نمی‌رفت و شناختی از مراجعه­‌کنندگان نداشت، لذا بدن پدر می­‌لرزد و احساس می­‌کند اتفاقی افتاده که دسته­‌جمعی آمده‌­اند. جمعیت داخل می­‌آیند و می­‌نشینند و مدام از سیدالشّهدا(ع) صحبت می­‌کنند و می­‌گویند و می­‌گویند تا اینکه بالاخره اظهار می­‌کنند که غلام­‌عبّاس اِبدام هم رفت پیش سیدالشّهدا(ع).

در خانه شهید قیامتی برپا می­‌شود
بنده(نویسنده گزارش) بارها مجلس ختم نوجوان و نونهال رفته‌­ام و دیده‌­ام که گویا قیامت برپا شده و چگونه بازماندگان از ته وجود ضجه می­‌زنند و ناله و زاری می­‌کنند و حتّی عنان از کف داده و به خود آسیب می‌­رسانند، لذا می­دانم که چقدر داغ نوجوان سخت است. هر چه هم که نوگلِ رحلت یافته عزیزتر بوده و دلبستگی به او بیشتر بوده این جو سنگین‌­تر و شدیدتر شده است. در مورد این خانواده هم ناگفته پیداست که چه اتفاقی می­‌افتد. منزل زیر و رو می­‌شود و شیون و زاریِ عظیمی برپا می­‌شود به حدی که پدر و مادر از هوش می‌­روند.

رسیدگی­‌های شهید به محرومان که پس از شهادت آشکار شد
شهید اِبدام در قطعه چهل بهشت زهرا تشییع و خاکسپاری شد. برای مراسم تشییع جمعیت بسیار بسیار زیادی آمده بودند که برادر شهید اظهار می­‌دارد خیلی از آنها را نمی­‌شناختیم.
برادر شهید می­‌گوید: بعد از چهلم شهید، پیرزن و پیرمردی آمدند درِ خانۀ شهید. وقتی داخل آمدند و نشستند خیلی‌گریه کردند، خانواده شهید هم پا به پای آنهاگریستند. گفتند این ناصر حکم پسر ما را داشت. چون خانه‌­شان حداقل سه کیلومتر فاصله داشت و خانواده شهید آنها را نمی­‌شناختند، پدر و مادر شهید متعجب شدند. گفتند نمی­‌توانیم راه برویم و بچه‌ها رهایمان کرده‌­اند. ناصر کارهای­مان را می­‌کرد و تمام خریدهای­مان را انجام می­‌داد. آنقدرگریه کردند که دیگر چشمان­شان سو نداشت. گفتند دیگه کی می‌­خواهد ما را رتق و فتق کند؟ گفتند اعلامیه ناصر را که در نانوایی دیدیم فهمیدیم شهید شده و توانستیم خانه‌­اش را پیدا کنیم. اینقدرگریه کردند که از حال رفتند. گفتند شما پدر و مادرش هستید ولی نمی‌­دانید ناصر کی بوده. چند نفر دیگه هم اینجوری آمدند.

پدر شهید دل خونی از مسئولان دارد
پدر شهید جانباز پنجاه درصد جنگ تحمیلی است. بدنش پر از ترکش است و روزی دو، سه ساعت بیشتر نمی­‌تواند بخوابد. یک صدای موج انفجار در گوشش افتاده که شبانه‌­روزی است و دکترها گفته­‌اند هر کاری هم بکنیم صدا قطع نخواهد شد. پدر هشت سال جنگ را در جبهه‌ها بوده و دو سال هم در سوریه. الان هم بارها درخواست کرده سوریه برود اما قبول نمی‌کنند. برادر شهید می­‌گوید «خدا سرش را روی بدن نگه داشته. با وجود کهولت سن و وضعیت نامناسب جسمانی هنوز هم پدر عاشق جهاد و شهادت و خدمت به اسلام است و هر جا که نیاز باشد آماده اعزام است.پدر خیلی از مسئولان نارضایتی داره، نه به خاطر معیشت، بلکه به خاطر خون شهدا.پدر می­‌گوید احساس می­‌کنم برخی مسئولان دارند خون خیلی از این جوان­‌ها را پایمال می‌کنند. اخبار دزدی­‌ها، اختلاس­‌ها و حقوق‌های نجومی را که می‌­شنود این احساس را می­‌کند.» پدر شهید هم می­‌گوید «وارد بعضی سازمان‌­ها که می­‌شوم می‌گویم جانبازم بعضی‌­ها یک پوزخندی می‌­زنند که از فحش بدتره.» برادر شهید ادامه می‌دهد: «برای هزینه­‌های درمان خیلی می‌دوانندش و واقعاً باهاش بدرفتاری می‌کنند. رفیقای جانبازش هم همین مشکلات را دارند و با اینکه شهید هم داده‌­اند خیلی در ادارات و کمیسیون­‌ها می‌دوانندشان و می‌چرخانندشان و می‌­پیچانندشان. برخورد ظاهری غیرمحترمانه هم چاشنی این وضعیت است.» پدر می­‌گوید: «در جبهه نوجوان خیلی خوش تیپ و خوش سیمایی گلوله در پیشانی‌­اش خورد و افتاد روی پایم. این را ببینم یا رفتارهای برخی مسئولان را؟ نباید حرف رهبر روی زمین بماند، باید کاری کنیم رهبرمان خوشحال بشود. چرا برخی مسئولان پشت رهبری نیستند و چرا حرف رهبری را گوش نمی‌­دهند؟»

پدر می­‌گوید: «امام خامنه­‌ای فرمانده ما هستند. درد ما با دارو که حل نمی‌­شود اما حداقل بگذارند آقا را ببینیم و درددل کنم تا حداقل دردم کمتر شود. هر چه پیگیر شدیم تا باز آقا را در جلسه خصوصی ببینیم می­گویند فعلاً نمی‌­شود. البته به جلسات عمومی ما را دعوت کرده‌­اند اما من دوست دارم خصوصی با آقا بنشینم و درددل کنم.»

منبع: کیهان