*روایت اول:
با حسین عالی برای شناسائی رفتیم. وقت نماز شد. اول برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دل شکسته خواند. بعد به نگهبانی ایستاد و من به نماز. در قنوت از خدا خواستم یقینم را زیاد کند و نمازم را تا به آخر خواندم. پس از نماز دیدم حسین عالی می خندد.
به من گفت: می خواهی یقینت زیاد شود؟
با تعجب گفتم: بله اما تو از کجا می دانی؟
خندید و گفت: چقدر؟
گفتم: زیاد
گفت: گوشت را روی زمین بگذار و گوش کن.
من هم همان کار را کردم. با همین گوش هایم شنیدم زمین با من سخن می گفت و مرا نصیحت می کرد : « مرتضی! نترس! عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست. ما هر دو عبد خدائیم در دو شکل و دو لباس. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی ... و زمین مدام برایم حرف می زد.
سپس شهید عالی گفت: یقینت زیاد شد؟
*روایت دوم:
شب عملیات کربلای 5 وقتی نیروهای غواص لشگر ثارالله وارد آب شدند و به سمت دژ مستحکم عراقیها حرکت کردند ماه کاملا بالا بود .
حاج قاسم (سردار سلیمانی ) که با دوربین دید در شب بچه ها را نگاه می کرد می گفت : « دلهره عجیبی پیدا کردم , چون آسمان مهتابی بود و من از شروع کار تا نزدیک دشمن شما را می دیدم و مرتب متوسل به حضرت زهرا (س ) می شدم که عملیات لو نرود. »
غواصان وسط های آب و در میانه راه بودند که دشمن دو تا خمپاره ایذایی شلیک کرد. اما بچه ها مشغول ذکر و پیشروی بودند . به پشت موانع که رسیدند با 100متر سیم خاردار فرشی مواجه شدند .در این لحظه عراقیها بچه ها را دیدند و منور هشدار دهنده را شلیک وبلافاصله شروع به تیراندازی به غواصان کردندو تعدادی شهید شدند
وقت بسیار تنگ بود در این میان شهید « حسین عالی » نوجوان شجاع زابلی هنگامی که جان یاران را در خطر می بیند باخوابیدن بر روی سیم های خاردار راه را برای رزمندگان می گشاید ودراین هنگام گلوله ای به پهلوی او اصابت می کند و همانگونه که دوست داشت مانند حضرت فاطمه (س)با سینه و پهلویی مجروح به شهادت رسید
بسیجی شهید حسینعلی عالی