«عملیات کربلای 9 نقطه عطف زندگی من بود.» این جمله را «باکرات کشیش آبنوسی» جانباز و آزاده ارمنی 53 ساله می گوید که حالا از همه روزهای نبرد و اسارت، یک آلبوم عکس برایش به جا مانده، یک دنیا خاطره.

به گزارش مشرق، «عملیات کربلای 9 نقطه عطف زندگی من بود و واژه دفاع مقدس را در ذهنم به زیباترین شکل تعبیر کرد. بعد از این عملیات بود که جسم و جان و احساس و انگیزه ام به جبهه و خط مقدم گره خورد.» این جملات را «باکرات کشیش آبنوسی» جانباز و آزاده ارمنی 53 ساله می گوید که حالا از همه روزهای نبرد و اسارت یک آلبوم عکس برایش به جا مانده و تلخ و شیرین هایی که در صندوقچه خاطرات ذهنش آن را ورق می زند. چند سال نبرد جانانه برای دفاع از میهن در جبهه های غرب و جنوب کشور و تحمل رنج و مرارت سال ها اسارت کارنامه پر باری را برای این هم وطن ارمنی رقم زده است و حالا او در واپسین روزهای هفته دفاع مقدس راوی می شود و ما شنونده.

تمام قد در خدمت وطن 

باکرات  لحظه ها و روزهایی را پیش چشمان ما به تصویر می کشد که در آن، همه غیرت و مردانگی اش را وام گرفت برای دفاع از خاک ایران و از راز سر به مُهر دلش در عملیات کربلای 9 پرده بر داشت؛« سال 65 عازم جبهه شدم. اهل شعار دادن نیستم. آن زمان فقط و فقط برای گذراندن خدمت سربازی راهی نبرد شدم. راستش نه در سرم سودای شهادت بود و نه در دلم غوغایی برای دفاع از آب و خاک. اینطور وقت ها شما می گویید توفیق اجباری! هر چه بود به جبهه رفتم. وارد گردان پیاده زمینی 186 مالک اشتر شدم. فرمانده گردان آمد و من را برای گروه شناسایی انتخاب کرد. ترس و دلهره لحظه ای رهایم نمی کرد. هر روز دعا می کردم ای کاش زودتر تمام شود این کابوس دوران سربازی و جنگ و من به خانه برگردم. شب ها از اضطراب خواب به چشمم نمی آمد. اما همه معادله های ذهنی من در عملیات کربلای 9 بر هم خورد. درگردان ما 4 سرباز ارمنی حضور داشتند. در همان آغاز عملیات ۲ نفر از دوستان ارمنی ام شهید شدند. چه صحنه ها که در این عملیات ندیدم. رزمنده های مسلمان یک به یک مجروح می شدند. تیر و ترکش بدن آنها را نشانه می گرفت. مجروح می شدند. خون از سر و رویشان می ریخت و رد آن بر زمین جوی خون راه می انداخت اما در آن وضعیت هم  برای دفاع و مبارزه تلاش می کردند و اسلحه از دستانشان به زمین نمی افتاد. ده ها نفر از رزمنده های مسلمان روی دستان من جان دادند و برایم خیلی عجیب بود که در لحظه شهادت لبخند می زدند. این تصاویر در عملیات کربلای 9 کار خودش را با روح و احساس من کرد و از آن به بعد تمام قد در خدمت دفاع مقدس در آمدم. جانانه خدمت کردم. دیگر نبرد برام فقط رفع تکلیف و گذراندن خدمت سربازی نبود. باید می ماندم و می جنگیدم. در عملیات کربلای 9 من هم مجروح شدم. ترکش به پای راستم اصابت کرد و چند روزی در بیمارستان بستری بودم اما برای رفتن  به جبهه لحظه شماری کردم. هنوز دوره درمانم تمام نشده بود که عازم شدم. در عملیاتی دیگر هم موج انفجار مرا گرفت و 15 روز دست و پای مرا به تخت بسته بودند و در بیمارستان بستری بودم. تاثیر این موج انفجار هنوز هم همراه من هست و گاهی وقت ها آستانه تحملم را پایین می آورد.»  

قصه توسل به امام حسین(ع)

جانباز ارمنی در طول دوران حضورش در جبهه، اول بیسیم چی بود، کمی بعد فرمانده قبضه شد و بعد هم خط‌نگهدار. یادآوری خاطرات روزها و ماه‌های نبرد برای او شیرین است. آنقدر که در طول مصاحبه بارها اشک امان چشم هایش را می بُرد. وقتی از شب های عملیات می گوید. وقتی قصه دوستی ها و همدلی و جانفشانی ها را از دفترچه خاطرات ذهنش بیرون می کشد و برای ما روی دایره می ریزد و همه این خاطرات را در دو کلمه خلاصه می کند. «مهربانی و ایثار» باکرات می گوید:«جنگ برای من فقط جنگ نبود. دانشگاه بود و مهم ترین واحدهای درسی اش ایثار و از خودگذشتگی. این از خود گذشتگی در نوجوان 14 ساله تماشایی بود، در پیرمردان رزمنده تماشایی تر و در جوان ترها هم ستودنی. برخورد رزمنده ها با من هم برایم عجیب و دور از ذهن بود. انگار من یک امانت دست رزمنده های مسلمان بودم. اینطور هوایم را داشتند و به من احترام می گذاشتند و چه دوستی های نابی از زمان جنگ تا امروز بین ما شکل گرفت و هنوز هم ادامه دارد. شب های قبل از عملیات مراسم دعا برگزار می شد. به من می گفتند اجباری نیست که شرکت کنی، اما  من شرکت می کردم. کنار رزمنده های مسلمان می نشستم و اول کمی انجیل می خواندم و به حضرت مسیح متوسل می شدم. کمی بعد در خواندن دعای توسل یا زیارت عاشورا با رزمنده های مسلمان هم صدا می شدم و اوج بندگی و خلوص را در وجود آنها می دیدم.» در حال ورق زدن آلبوم است و تصویری از آن روزها را نشانمان می دهد و ادامه می دهد:« یادش بخیر. قبل از شروع عملیات رزمنده های مسلمان سربندهایی را که نام امامان روی آن نوشته شده بود را روی پیشانی هایشان می بستند. قبل از شروع یک عملیات اولین سربند را من روی پیشانی رزمنده مسلمان بستم. روی سربند نوشته شده بود یا زهرا (س). نفر دوم پشت سر من سربند را بست و نفر چهارم و به همین ترتیب... نکته جالب آنکه سربند همه رزمنده ها با نام یا زهرا(س) بود و فقط روی سربند من «یا حسین(ع)» نوشته شده بود. از آن زمان من حس عجیبی به  امام حسین پیدا کردم و در طول عملیات و وقتی برای شکستن خط یا نگهداشتن خط اعزام می شدیم، بعد از توسل به عیسی مسیح از امام حسین(ع) هم می خواستم که به ما کمک کند.» 

تلاش یک گردان برای شاد کردن رزمنده ارمنی 

«یک گردان دست به کار شدند  تا  لبخند روی صورت من نقش ببندد.» این یکی از زیباترین تصاویر قاب گرفته ذهن باکرات از روزهای پرتلاطم جنگ است. خاطره هایی ماندگار که بانیان آن رزمندگان مسلمان بودند. وقتی رزمنده ها در هیاهوی جنگ و در آستانه عید پاک مسیحیان حواسشان بود که برای چند رزمنده ارمنی که در گردان مالک اشتر حضور داشتند، جشن بگیرند، جشنی ساده با چاشنی تبریک، نان شیرمال، شیرینی جشن بود و صلیبی که با چوب درست شده و  پیشانی بندی با نام مسمای «یا حسین(ع) هدیه رزمنده های گردان به باکرات و چند رزمنده ارمنی دیگر بود. هنوز هم زمان سال تحویل صدای  رزمنده ها در گوشش می پیچد، وقتی کُردو لر و مشهدی و ترک هر کدام با گویش محلی خودشان سال نو را به او تبریک می گفتند. این جشن در دوران اسارت هم برقرار بود. باکرات می گوید:«تنها تصویر روشن و تنها خاطره شیرینی که از دوران سخت اسارت در ذهنم مانده، تلاش اسیران اردوگاه برای برگزار کردن یک جشن ساده و خوشحال کردن من بود. در اردوگاه ما در عراق فقط من ارمنی بودم. تصور کنید 550 اسیرِ مسلمان برای نشاندن لبخند روی لبان یک اسیر ارمنی تلاش می کردندد.» سال ها از آن روزها می گذرد اما با یادآوری این خاطرات بغض، راه خودش را در گلوی باکرات پیدا می کند و نمی تواند جلوی اشک هایش را بگیرد. باکرات ادامه می دهد:« در دوران اسارت هم  همدلی اسیران ایرانی با تنها  اسیر ارمنی اردوگاه ادامه داشت و این همدلی برای بعثی ها عجیب بود و  آنقدر از این موضوع  به ستوه آمده بودند که در آستانه تحویل سال نوی میلادی اجازه برگزار کردن یک جشن ساده را هم به ما نمی دادند و با چهره های خشمگین وارد اردوگاه می شدند و بچه ها را به باد کتک می گرفتند. بعثی ها رحم نداشتند. مسلمان و مسیحی هم برایشان تفاوتی نداشت. در مدت چند سال اسارت ده ها بار صلیبی که با نخ درست کرده  و به گردن انداخته بودم را پاره کردند.»

گفتند تو مزدوری! گفتم فرزند ایرانم!

فصل سوم زندگی باکرات کشیش آبنوسی با اسارت رقم خورد. ماجرای اسارت از اعزام تیم 29 نفره شناسایی و محاصره آغاز شد. باکرات فصل اسارت را ورق می زند؛ «در میان کوه ها و نیزارها محاصره شدیم. 6 روز خودمان را میان نیزارها پنهان کردیم. در تمام  آن 6 روز از شدت گرسنگی، برگ درخت می جویدیم  و اگر برکه آب در نزدیکی مان نبود تلف می شدیم. اما بالاخره اسیر شدیم. کتک و بازجویی و کتک و بازجویی. این چرخه تا چند روز ادامه داشت. جالب بود در اولین بازجویی فرمانده عراقی وقتی صلیب را در گردن من دید، پوزخندی زد و به فارسی گفت مزدور! من سرم را تکان دادم و گفتم مزدور نیستم، من ایرانی ام و مسیحی. سیلی محکمی به صورتم زد و دوباره گفت مزدور! حرف هایم را نمی فهمید. مترجم آوردند. مترجم گفت فرمانده می گوید چقدر پول به تو دادند که برایشان بجنگی مزدور؟ وقتی متوجه منظورش شدم خندیدم و گفتم آنقدر داوطلب و بسیجی برای جنگیدن در ایران هست که نیازی نیست به کسی پول بدهند تا برای ایران بجنگند. آنها تصور می کردند بعد از پیروزی انقلاب، پیروان ادیان دیگر از ایران رفته اند یا اینکه رژیم جدید آنها را بیرون کرده و برایش دور از تصور بود که با یک رزمنده مسیحی که برای دفاع از ایران وارد میدان شده رو به رو شود. گفتم من فرزند ایران هستم. سیلی محکمی به صورت من زد. بعد از 11 روز وارد اردوگاه شدیم. ده ها اسیر در فضایی کثیف و بدون امکانات با چاشنی کتک  و کتک و کتک. اگر همدلی بین ما نبود همگی از نفس افتاده بودیم. نمی خواهم دوباره از روزها و ماه های اسارت بگویم. یادآوری آن خاطرات برایم راحت نیست و این همه قساوت و بی رحمی در  ذهن هیچ کس نمی گنجد. بعثی ها قسی القلب بودند. به همه ما سخت گذشت. فضا برای خوابیدن آنقدر کم بود که نوبت به نوبت می خوابیدیم. فقط کافی بود یکی از اسیران دچار سرما خوردگی شود. بدن ها آنقدر ضعیف بود که یک سرما خوردگی ساده جان اسیر را می گرفت و شهید می شد.»

خبردار به احترام باکرات

اگر پای خاطرات اسیران ایرانی نشسته باشی فصل تلخ دوران اسارتشان روزی است که خبر رحلت امام خمینی(ره) را شنیدند. این خبر کام همه را تلخ کرد. مسلمان و ارمنی و مسیحی فرقی نمی کرد. باکرات هم از آن روز می گوید؛« همه اسیران را از اردوگاه بیرون آوردند و به صف کردند. بلند بلند خندیدند و خبر درگذشت امام خمینی را به اسیران دادند.آنها می خندیدند و اسیران های های گریه می کردند. بعثی ها تاب تماشای این گریه ها را نداشتند و همه را به باد کتک گرفتند. بعد هم پشت بلندگو گفتند باید شعار مرگ سر دهیم. آن روز همه اسیران کتک خوردند و کتک خوردند و اشک ریختند اما شعار مرگ سر ندادند. من هم همین حال و روز را داشتم و این موضوع برای بعثی ها غیر قابل تحمل بود که حتی اسیر ارمنی هم شعار مرگ سر نمی دهد. آن روز یکی از عجیب ترین و تلخ ترین روزهای دوران اسارت بود. دوران تلخ اسارت تمام شد و ما را از مرز عراق رد کردند و وارد ایران شدیم. سه روز در قرنطینه بودیم. یادش بخیر یک روز صبح تازه از خواب بیدار شده بودم که یک دفعه چند نفر با لباس نظامی وارد اتاق ما شدند. برایم باور کردنی نبود، دو نفر از سپاهی ها از دوستان من در اردوگاه بودند. آن روز بود که متوجه شدم آنها  قبل از اینکه اسیر شوند لباس محلی روستایی ها را پوشیده بودند و خودشان را جای روستاییان جا زده بودند. اما سرهنگ بودند. این چند نفر برای ادای احترام به من آمده بودند و با همه آن قپه هایی که روی دوششان بود به احترام من خبردار ایستادند. آن روز همه خستگی دوران اسارت از تنم بیرون رفت.»  

منبع: فارس