در 2 سالگی همراه با پدر و مادر به چهاردانگه در 12 کیلومتری جاده ساوه نقل مکان کرده و زندگی را در آنجا شروع کرد. در7سالگی راهی مدرسه شد و در تمام دورهی ابتدایی جزء شاگردان ممتاز به حساب می آمد.
آرامی و گشاده رویی و متانتش زبانزد بود. بعد از دورهی ابتدایی برای کمک به خانواده مشغول به کار شد، در حالی که از آموزش و پرورش برایشان تشویق نامه آمده بود و همهی معلمان اصرار داشتند که باید به درس خود ادامه دهد، محسن از آنجا که دلسوز خانواده بود تصمیم گرفت که درکنار تحصیل، مشغول به کار شود.
او در 12 سالگی به شرکت پشم بافی جهان رفت، طی 2 سال کار کردن نتوانست به تحصیلاتش ادامه دهد به همین خاطر از شرکت بیرون آمد و به نقاشی ماشین پرداخت.
ساعت 6 صبح به شهر میرفت که هم صنعتی یاد گرفته باشد و هم بتواند ادامه تحصیل دهد.
محسن در عرض 3 سال استاد نقاشی شد و مشتریان زیادی پیدا کرد و با وجود مشغلههای کاری زیاد و استراحت کم باز هم شاگرد ممتاز بود. در زمینهی ورزش هم درفوتبال مهارت بسیار زیادی داشت.
محسن در راهپیمایی ها شرکت زیادی میکرد و شب ها دیر به خانه می آمد؛ فعالیتهای انقلابی وی بسیار زیاد بود؛ تا اینکه انقلاب اسلامی به رهبری امام خمینی (ره) به پیروزی رسید.
پس از آن به خدمت مقدس سربازی که با شروع جنگ تحمیلی همراه بود رفت. پس از دورهی آموزشی داوطلبانه به کردستان و تا پایان خدمت در سردشت (منطقهی پاک سازی شده) مشغول به خدمت و فعالیت های مذهبی اعم از کلاس مداحی قرآن و اخلاق شد، به همین خاطر چندین بار مورد حمله ی منافقین و کومله دمکرات قرار گرفت.
خوشبختانه این دوسال به سر رسید و بعد از پایان خدمت برای رفتن به جبهه به عنوان بسیجی ثبت نام کرد و زمانی که اقوام به او گفتند که شما وظیفه ی خود را انجام داده اید در جواب گفت:
«آن دو سال هرچقدر هم که سخت بود وظیفه ی هر فرد ایرانی است که برود و لیکن اگر داوطلبانه و عاشقانه برای جهاد به میدان برود اجر و پاداشی جدا دارد.»
او از عملیات والفجر مقدماتی وارد لشکر حضرت رسول(ص) شد و تدارکات و سپس در گردان عمار و بعد در گردان حمزه مشغول شد.
در عملیات والفجر4 در منطقهی کانیمانگاه بعد از جدالی سخت با دشمن از ناحیه ی کتف مجروح گشت که بعد از بهبودی در بیمارستان شیراز دوباره راهی جبهه شده بود.
درعملیات خیبر و بدر از ناحیهی چشم و گوش آسیب دید، در حالی که در بیمارستان قم بستری شده بود و تحت معالجه قرار گرفته بود، نگذاشت خانواده اش با خبر شوند و بعد از معالجه بلافاصله به جبهه برگشت.
محسن از صدای گرم و دلنشینی برخوردار بود و به خاطر همین مزیت به عنوان مداح لشکر حضرت رسول(ص) مراسم صبحگاه و دیگر دعاها را انجام میداد.
همیشه آرزو داشت که مانند حضرت فاطمه زهرا (س)شهید شود و همان طور که دوست داشت در عملیات پیروز مندانهی والفجر هشت در جاده ی فاو – امالقصر در حالی که دو برادرش حسن و حسین مجروح شده بودند، از ناحیه ی پهلو مورد اصابت گلولهی بعثیون قرار گرفت و در حالی که دست به پهلو داشت در سن 25 سالگی به شهادت رسید.
او آنقدر با بچهها مهربان و دلسوز بود که بعد از شهادتش بچه ها احساس میکردند پدرشان را از دست داده اند.
آنچه که در قسمت های مختلف در پی خواهید دید خاطرات حسین گلستانی (برادر شهید محسن گلستانی) پیرامون دسته یک گردان یک حمزه است:
***
بچهها روی یکدیگر را بوسیدند و از هم حلالیت و شفاعت خواستند. معاون گردان، سید مجتهدی، هم چند کلمهای برای بچههای گروهان یک صحبت کرد. گروهانها به ترتیب شماره وارد کار میشدند. سید مجتهدی گفت:
- ذکر خدا یادت نرود. «یا زهرا» فراموش نشود. تجربه عملیاتهای قبلی را از یادت نبر و نباید به شکستن خط اول دشمن مغرور بشوی. باید خودت را مهیای پاتکهای سنگین دشمن بکنی. باید مدام به یاد خدا باشی و از او کمک بگیری ... و گرنه کارها پیش نمیرود.
سه راهی کارخانه نمک را هم پشت سر گذاشتیم. یک کیلومتر جلوتر، پیشانی جنگی ما بود. از سمت راست به آن رسیدیم. نیروهای مستقر در آنجا زیاد نبودند.
برای جلوگیری از تلفات بیخودی، نیروها را به سه راهی منتقل کرده بودند تا هنگام یورش گردان حمزه، کسی الکی زخمی نشود. مسئولان با هم هماهنگ شدند و آخرین اخبار جبهه دشمن را بررسی کردند. آنگاه مسئولان گروهان یک، تیم ویژهای برای شکستن خط دشمن تشکیل داد. من و محسن گودرزی هم در این تیم هفت نفره بودیم. برادر مهدی - از نیروهای اطلاعات عملیات لشکر - هم در جلو تیم ویژه قرار گرفت. او راهکار را نشان میداد و ما پشت سرش پیش میرفتیم به محمد جواد نصیری پور که کمک اولم بود، گفتم:
- جواد، هوای مرا داشته باش. هر جا رفتم، پشت سرم بیا...
مأموریت ما این بود که خط کمین دشمن را پشت سر بگذاریم و آن چند تانک سالم را منهدم کنیم تا به نیروهای دیگر آسیبی وارد نشود و آنها وارد کار اصلی بشوند.
گروهان یک در حالی نقطه رهایی را پشت سر گذاشت که هلال نازک ماه پنهان شده و یک ساعتی هنوز به نیمه شب مانده بود. فاصله بین خط خودی و خط دشمن بیشتر از صد و خرده ای متر نبود. شاخص این دو سو، دو چاله بزرگ و عمیق در وسط جاده آسفالته بود. ستون نیم خیز از سمت راست جاده به روی جاده رفت و از سمت چپ پایین آمد. در آن سو، صدای عراقیها به گوش میرسید. پا مرغی و سینه خیز جلوتر رفتیم. رسیدیم به شکاف بزرگ جاده که در سمت راستمان بود. نیروی اطلاعات عملیات که جلوی ستون سینه خیز پیش میرفت، ناگاه از حرکت باز ایستاد. به میدان مین برخورد کرده بود. تخریبچی، راهی از میان سیم خاردار و میدان مین گشود. مینها روی زمین ریخته شده و از چشم پنهان نبود.
دوباره سینه خیز پیش رفتیم و رسیدیم به پای سنگر عراقیها، برادر مهدی، آرام و در گوشی به من گفت:
- وقتی من نارنجک انداختم، اگر از سنگر دشمن شلیک شد، بیمعطلی آن را بزن و بفرست هوا، اگردیر بجنبی، عراقی دست به کار میشود و میدان دار میشود...
تا سنگر بیست - سی متری بیشتر فاصله نبود. زیر نور منورهایی که آسمان دور دست را چراغانی کرده بودند، سنگر را شناسایی و چهار چشمی برانداز کردم، حتی سنگرهای بعدی و کناری را ناگاه یکی تکبیر گفت و نارنجکی بدان سو پرتاب شد. میدانم که برادر مهدی این کار را نکرد. عملیات، چند لحظه زودتر شروع شد.
در آن سو اما عراقیها آماده نبرد با ما بودند، آن قدر آماده که همان نارنجک را یکیشان که ماسک ضد گاز هم به صورت داشت، برداشت و به میان باتلاق پرتاب کرد. سپس با کلاش خود به طرف ستون ما آتش کرد و رگبار زد. نیروی اطلاعاتی در دم شهید شد. رگبار عراقی، سینه او را درید و پای مرا هم زخمی کرد. دو تیر به پای من خورد. ایستاده بودم برای شلیک آرپیجی که او پیش دستی کرد. تسلیم نشدم. آن سنگر میبایست به هوا میرفت؛ وگرنه بچهها روحیه پیشروی را از دست میدادند. اعتنایی به زخم نکردم و ماشه قبضه را چکاندم. موشک، زوزوه کشان به قلب سنگر نشست و آن را ترکاند. با این ضرب شست، ستون پشت سرم روحیه گرفت و جان کن شد.
دقیقه اول به نفع ما گذشت: یک شهید و یک مجروح؛ در مقابل یک سنگر و چند کشته عراقی. خدا را شکر کردم که بچهها را آغاز کار به دام ترس نیفتادند. به رغم زخم پایم و خونریزی آن راه افتادم. بدنم گرم بود و میتوانستم کارم را ادامه دهم. من که راه افتادم، جواد نصیریپور هم بلند شد و با هم جلو رفتیم. از سنگر منهدم شده که گذشتیم، جنازههای آش و لاش عراقیها را دیدم. کمی جلوتر، جواد را گم کردم. آرایش بچهها به هم خورده بود. عمو حسن - مسئول گروهان یک - روی جاده نشسته بود و بچهها را هدایت میکرد. ناگاه علی قابل را دیدم. در آن آشفته بازار، خود را با تیزهوشی به من رسانده بود. از حسن رضی پرسیدم. او هم معلوم نبود کجاست. با قابل پیش رفتم. تصمیم گرفتم بروم روی جاده آسفالته تا هدف را بهتر ببینم. از شانه شنی جاده بالا رفتم و پوتینم روی آسفالت قرار گرفت. چند قدم بیشتر نرفته بودم که از پشت سرم صدای آه و وای شنیدم. قابل تیر خورده بود، درست موقع بالا آمدن از شیب جاده. پایش به آسفالت جاده هم نرسید، بدنش روی شیب شنها سر خورد و پایین افتاد و شهید شد. چند تیر، شکم و سینهاش را سوراخ سوراخ کرده بود. چند لحظه بیشتر معطل او نشدم. دیگر کمکی نداشتم. اگر مهمات خودم تمام میشد، میبایست دنبال مهمات میگشتم. درد زخم پایم شروع شده بود. تیرباری از دل سنگری تیر تراش میزد. سنگر در میان باتلاق خور عبدالله و بر جاده اشراف کامل داشت. شاید قابل را هم همان تیر باز زده بود. موشک دوم را در قبضه گذاشتم و ضامن آن را کشیدم. نیم خیز شدم و سپس تمام قد روی جاده ایستادم. بعد نشانه گرفتم و شلیک کردم. نیم خیز شدم و سپس تمام قد روی جاده ایستادم. بعد نشانه گرفتم و شلیک کردم. همزمان با من موشک دیگری هم بدان سو شلیک شد. از سایه آر پی جی زن احتمال دادم که پورکریم باشد. با انفجار این دو موشک در کنار سنگر، تیربار دشمن تا مدتی خاموش شد.
با کم شدن آتش تیربار عراقی، بچهها جلوتر رفتند، اما خاموشی تیربار دیری نپایید. معلوم بود که با دلهره و اضطراب تیراندازی میکنند تا کسی با نارنجک به سنگرشان نزدیک نشود.
جلوتر، چند تانک و نفر بر سوخته روی جاده بود. افراد عراقی مثل سوسک دور و بر آن آهنپارهها میلولیدند. اطراف تانکها پر از عراقی بود. قبضه را آماده شلیک بعدی کردم. سی متری با هدف فاصله داشتم. نشانه گرفتم و زدم. موشک به تانک نخورد، اما چند تا عراقی را لت و پار کرد و صدای آه و نالهشان را در هوا پیچاند.
دیگر موشک نداشتم. ناگهان معاون دسته - برادر فیاض - را دیدم. بیاختیار پرسیدم:
«موشک داری؟»
بیمعطلی کنارم نشست و سه تکه یک موشک را از کولهاش در آورد، سر هم کرد و به من داد. در همان حال گفت:
- دوشکای سمت چپ، نفس بچهها را بریده.
- آره بدجوری میزند. از همان اول تا حالا یک لحظه ساکت نبوده
- باید هر طوری شده، خاموش بشود.
- من نمیگذارم قسر در برود...
فیاض رفت تا به وضع دیگر بچهها رسیدگی کند.
همه حواسم به سنگر دوشکا بود که پشت سنگر تیر بار در سمت چپ جاده قرار داشت و مشکل میشد هدفش گرفت. تیرهایش مثل نقل و نبات در هوا پراکنده بود. موقعیت خود و هدف را ارزیابی کردم. موشک را میبایست قوسی میزدم تا به هدف بخورد. تا آنجا حدود صد متری فاصله بود. قبضه آماده را برداشت و از جایم برخاستم. همان یک موشک فیاض را داشتم. نمیبایست به هدر میرفت. اگر یکی از کمکهایم پیدایش میشد، خیالم راحت میشد. باز به سنگر دوشکا خیره شدم تا بهترین حالت شلیک را پیدا کنم که ناگاه رعشهای به تنم افتاد و به هوا پرت شدم. شدت ضربه تیری که به زانوی پای راستم خورد، به حدی بود که در هوا معلق زدم. ثانیه پیش بر زمین ایستاده بودم و ثانیه بعد، سر و ته شدم و با پشت به زمین خوردم. قبضه آرپیجی همان اول از دستم رها شده بود. سرم میچرخید. دیدم واضح نبود. گیج و منگ نمیدانستم چه شده و کجا هستم. به مغزم فشار آوردم و حادثه را در ذهنم مرور کردم: من، حسین گلستانی... آرپیجی زن تیم دو دسته یک ... در جاده امالقصر داشتم موشک آرپیجی شلیک میکردم... بله، میخواستم آرپی جی بزنم که تیر خوردم ...بله، مجروج شدم...
به کمک آرنج، نیم تنهام را از زمین بلند کردم. صداهای تیراندازی را بم میشنیدم. گوشم زنگ میزد و چشمانم تار میدید، با یک تیر به عجب حال و روزی افتاده بودم. با تیرهایی که وزو کنان از کنار سر و گوشم رد میشدند، یادم افتاد که قرار بود سنگر دوشکا را منهدم کنم. نگاهم افتاد به زخم زانویم. خون از شلوار پارهام بیرون میزد. ترسیدم. به خود گفتم: حسین، قطع پا شدهای. انگشت پایم را تکار دادم تا ببینم عصب پایم سالم است یا نه. سالم بود. شال گردن هدیه خواهرم را از گردن باز کردم و بستم به پایم. چون بافتنی بود، کش میآمد هر طور بود، بالای زخم را بستم. خونریزی کم شد، اما هنوز خون سرخ و داغ بیرون میزد.
یکی آمد سراغم. جلایری، از بچههای ادوات بود. مرا در آن معرکه تاریک با یک نگاه شناخته بود. عرق پیشانیام را پاک کرد و دلداریام داد: «برادر گلستانی، چیزی نیست، خوب میشی.»
گفتم: «حالم خوبه. شما معطل من نشوید ... بروید جلو.»
کمک نمیخواهی؟
- شما به کارتون برسید ... الان امدادگر میاد.
بلند شد که برود. چند قدمی هم رفت که ناگاه افتاد. صدایش زدم. جوابی نشنیدم. انگار تیر به سر و سینهاش خورده بود که حتی نتوانست جوابم را بدهد. ده متری من بر آسفالت جاده افتاده بود.
عبدالله قابل را دیدم که در دسته سه خدمت میکرد. برادرش علی در همان لحظات اول درگیری شهید شده بود و او خبر نداشت. چیزی هم نپرسید. فقط پرسید:«برادر گلستانی، آرپیجیات کو؟»
با دست اشاره کردم و گفتم: «آنجاست... برادر.»
هم او عجله داشت و هم من نمیبایست معطلش میکردم. آرپیجی را برداشت و رفت.
آب شب دو بار مجروح شده و آماده شهادت بودم. فاصلهای با مرگ نداشتم. از آن همه تیر که از کنارم میگذشت، کافی بود یکی - فقط یکی - به سر یا قلبم بخورد؛ اما هیهات. تیر میآمد و میرفت، و سهم من از آن همه، سه جراحت بود.
برای چند لحظه ای برادرم محسن را دیدم. چفیهای مشکی دور سرش بسته بود و گوشه باز آن را باد میرقصاند. چند متری بیشتر با من فاصله نداشت؛ اما مرا ندید. مسئولیت سنگینی بر دوشش بود و من نخواستم مزاحمش بشوم. همین که دیدم سالم است، برایم کافی بود.