به گزارش مشرق، چندی پیش به مناسبت برگزاری یادواره شهدای دفاع مقدس در روستای خور از توابع شهرستان ساوجبلاغ به این روستا رفتیم. در کنار تهیه گزارش از خانواده شهدا، پای صحبتهای دو تن از جانبازانی نشستیم که برای برگزاری این یادواره در میان حضار به روایتگری میپرداختند. آنها از روزهایی میگفتند که اکنون غبار فراموشی روی آن نشسته است. بخشی از روایتگری این دو جانباز را که در گفتوگو با ما صورت گرفته است، پیش رو دارید.
جانباز عبدالعلی دهقانزاده ۵۸ ساله
شوق جبهه
بسیاری از اهالی روستای خور چه به عنوان سرباز و چه به عنوان بسیجی سابقه حضور در جبهه را دارند. در دوران دفاع مقدس همه شور و شوق جبهه داشتند. ما یک تیم فوتبال داشتیم که برای حضور در جبهه دو سال آن را تعطیل کردیم. وقتی برادران نژادفلاح که از اعضای اصلی تیم بودند، شهید شدند تیم هم از یادها رفت. تیم خوبی داشتیم. بچهها یکی بعد از دیگری میرفتند. همه یکدل و یکصدا بودیم. بچهها از نظر اخلاقی نمونه بودند، اما شهادت اکثر اعضا باعث شد تیم منحل شود. از آن ۱۲ نفر عضو تیم ۳ نفر ماندیم.
۴۰ ماه رزمندگی
خودم بیش از ۴۰ ماه سابقه جبهه دارم. بیشتر عملیاتها را حضور داشتم. از جبهه غرب گرفته تا جبهه جنوب. مثل عملیاتهای کربلای ۵، والفجر ۴ و ۵، فتحالمبین و...، هفت ماه هم سوریه بودم و در آنجا بیشتر کارهای تبلیغاتی و فرهنگی انجام میدادم. امروز که در ایام بزرگداشت دفاع مقدس وقتی میبینم جوانترها با شور و شوق یادواره شهدا برگزار میکنند، یاد روزهای جنگ و بچههای جبهه برایم زنده میشود. دلم هوایی میشود و یاد همرزمان و شبهای عملیات در من زنده میشود. آن روزها حال و هوای خاصی داشتیم. یادش به خیر. الان ترسیم اوضاع و شرایط ما در جبههها در دوران دفاع مقدس خیلی سخت است. آنجا خیلیها مرگ را به شوخی میگرفتند و برایشان یک چیز عادی بود. بعضی مواقع در محاصره یا در شرایط خاص عملیاتی روزها میگذشت و غذایی نمیرسید به ویژه در منطقه پنجوین که کوهستانی و برفی بود. مجبور میشدیم با خردههای نان خودمان را سیر کنیم. دیگر آن روزها تکرار نمیشود.
دعای توسل
یک بار در یکی از مناطق جنگی که سنگها و صخرههای بزرگ داشت دیدم صدایی از پشت صخرهها میآید، اما کسی دیده نمیشود. جلوتر که رفتم دیدم یکی از هممحلیهایم به نام شهید فلاحنژاد در حال قرائت دعای توسل است و زار زار گریه میکند. به قول اهالی جبهه سیمش وصل شده بود. ایشان دو روز بعد شهید شد.
جانباز بهرامعلی فلاحتکار ۵۳ ساله
در روستای ما غیر از تیم رگبار که آقای دهقان ماجرایش را تعریف کرد، تیم دیگری به نام همافران داشتیم. ما عضو این تیم بودیم. بچههای تیم همافران هم با آغاز جنگ تحمیلی راهی جبهه شدند. این تیم به یاد همافران نیروی هوایی ارتش نامگذاری شده بود. همان اوایل جنگ تعدادی از دوستانمان به شهادت رسیدند. شهدایی، چون محمد زارعکار، رمضانعلی زارعکار و... من هم جانباز شدم.
انگیزه انقلابی
جنگ که شروع شد خیلیها از روستای ما به جبهه رفتند. اصلاً روستای ما در اعزام نیرو به جبهه روستای نمونه شد. گاهی در مراسم اعزام نیرو به جبهه نیروی جوان دیده نمیشد. یا کم بودند و تعداد افراد میانسال و پیر از جوانها بیشتر بود. البته خیلیها نمیتوانستند اجازه محل کار خود را برای حضور در جبهه بگیرند، اما روستای ما همیشه نیروی آماده برای اعزام داشت.
خاطره تلخ
من در عملیاتهای والفجر ۸، بدر، خیبر، کربلای ۵ و والفجر ۴ بودم. از میان همه خاطراتی که گاهی در ذهنم مرور میکنم خاطره شهادت دوست و همرزمم حضرتقلی زارعنژاد برایم از همه تلختر است.
حضرتقلی زارعنژاد در عملیات الفجر ۴ در منطقه مریوان و پنجوین همراهم بود. هر دو در یک سنگر بودیم. نزدیک طلوع آفتاب گلولهای به سنگر ما اصابت کرد و حضرتقلی مجروح شد. منطقه زیر آتش دشمن بعثی قرار داشت. امکان انتقال ایشان به بیمارستان نبود. همان جا کارهای اولیه امدادی و درمان را انجام دادیم به امید اینکه هوا تاریک شود و بتوانیم ایشان را به عقب خط منتقل کنیم. هوا که کمی تاریک شد حضرتقلی را به بالای کوه بردیم. منتظر شدیم هلیکوپتر بیاید و او را به بیمارستان برساند، اما حضرتقلی به علت خونریزی همانجا شهید شد. من ساعات آخر عمر دوست عزیزم را لحظه به لحظه شاهد بودم.
منبع: روزنامه جوان