به گزارش مشرق، «کمیته مشترک ضدخرابکاری»؛ خود این اسم برای اثبات دیکتاتوری یک رژیم کافی است؛ وقتی دایره تعریف «خرابکار» آنقدر گسترده است که داشتن یک کتاب و دست به دست کردن یک رساله عملیه هم «خرابکاری» محسوب میشود. این کمیته وظیفهاش چیست و چرا تاسیس شده است. چهارم بهمنماه 1350 در پی دستور محمدرضا پهلوی، کمیته مشترک ضد خرابکاری (ساواک - شهربانی) ایجاد میشود. کمیته مشترک بعدها در شهرستانها نیز شعبههایی که تحت نظر مرکز فعالیت میکردند راهاندازی کرد. ساواک در اوایل سال 1352 طرحی را درباره تغییر ساختار کمیته مشترک ضد خرابکاری تهیه و برای شاه ارسال میکند که مورد تصویب او قرار میگیرد. بر اساس این طرح، رئیس کمیته از بین امرای ساواک انتخاب و اعتبارات مالی سنگین آن نیز به دستور شاه از بودجه نخستوزیری تأمین میشود. نصیری طی نامهای درخواست بودجه را اینگونه عنوان میکند: «به فرمان مطاع اعلیحضرت همایون شاهنشاه آریامهر، از تاریخ 1/3/52 ریاست کمیته مشترک ضد خرابکاری ساواک و شهربانی کل کشور به یک نفر از افسران ساواک محول شده است. مستدعی است مقرر فرمایید بودجه مصوب کمیته را در مرکز به قرار ماهانه 3 میلیون ریال از تاریخ اول تیرماه و بودجه کمیتههای شهرستانها را به قرار ماهانه یک میلیون و 200 هزار ریال از تاریخ اول خرداد 1352 در وجه سرتیپ رضا زندیپور رئیس کمیته، پرداخت فرمایید». اما ساواک با این پولها چه میکرد؛ داغ کردن لبها یکی از وسایل رایج تنبیه و شکنجه بود. در کمیته مشترک، منوچهری و رسولی شکنجهگر، میله آهنی را داغ کرده و روی لب زندانی قرار میدادند که اثر دردناک آن حتی موجب بیهوشی متهم میشده است (شکنجه آقای حسین خدادادی از زندانیان سیاسی قبل از انقلاب)، ضرب و شتم بیحد که در خاطرات عمده زندانیان سیاسی در کمیته مشترک آمده است، بیخواب نگه داشتن مبارزان آنقدر که به تعبیر فرهاد قیصری (از زندانیان سیاسی رژیم سابق) چشمان زندانی از بیخوابی میسوخت و تا مغز استخوانش تیر میکشید و...
او در خاطراتش مینویسد: بعد از 40-30 ساعت نخوابیدن، چشمانم چنان از شدت بیخوابی میسوخت که تا مغز استخوانم تیر میکشید. آرزو داشتم بیهوش شوم ولی نمیدانم چرا از هوش نمیرفتم؟! چند باری خواب مرا از پا انداخت و مثل تخته سنگی به زمین افتادم ولی نگهبان هر بار به وسیله پاشیدن آب سرد به صورتم و ضربههای چک و لگد به زور بیدارم نگه میداشت (شکنجهای که در سازمان سیا به شکنجه سفید معروف است). ساواک که با دستور مستقیم شاه و با بودجه تصویب شده توسط او سرپا بود روشهای دیگری نیز برای شکنجه داشت. در دوران «پاکروان» که تربیت شده آمریکا و متخصص جنگهای روانی بود روشهای تازهای برای شکنجه اعمال شد: تهدید به دستگیری، تجاوز و قتل اعضای خانواده و بستگان، محروم کردن از استحمام و توالت رفتن، ادرار کردن روی متهم، اعدام مصنوعی، وادار کردن مبارزان به درآوردن صدای حیوانات، هتاکی، وادار کردن به ایستادن برای مدت طولانی، حبس کردن در سلول انفرادی متعفن، تراشیدن مو و محاسن به جهت تمسخر و عریان کردن از آن جمله بود. عزتالله مطهری (شاهی) یکی از کسانی است که به تعبیر بیشتر زندانیان سیاسی زمان پهلوی، به مقاومت شهره بوده است. اسدالله تجریشی در کتاب خاطراتش مینویسد: یک روز در سلول انفرادی باز شد و یک نفر را انداختند داخل. روی سرش کیسهای کشیده بودند. وقتی دقت کردم، دیدم عزت است. او هم که دقیق شد گفت: اسدالله تویی؟! گفتم: آره بابا! من آقای عزت مطهری را از بازار میشناختم. عزت شاهی در چاپ رسالهها و توزیع آن به آقای مصدقی هم کمک میکرد و از شمار مبارزانی است که توانست در جریان رویارویی قهرآمیز با رژیم شاه، از زیر ضربات مهلک ساواک و شکنجههای روحی و جسمی دوران بازجویی و زندان جان نه چندان سالم اما زنده به در برد و خود را به پیروزی انقلاب برساند. وقتی عزت شاهی را دیدم بسیار خوشحال شدم. همسلولی شدن با او یک لطف الهی بود که ما بتوانیم از تجربیات ایشان استفاده کنیم. در واقع مقاومت آقای عزت شاهی و تجربیات 2 ساله ایشان در کمیته مشترک که بارها مورد شکنجه و آزار قرار گرفته بود، برای همه زندانیها الگو شده بود و تجربیات ایشان به مرور به ما منتقل شد. وقتی برای دعوت از عزتالله مطهری(شاهی) برای یک گفتوگو تصمیم گرفتیم.
تصمیممان بر این بود که با او درباره شکنجههای فراوانی که دیده است گفتوگو کنیم. شکنجههایی که سینما و تلویزیون ما در نشان دادن آنها اصلا موفق نبوده است. این البته حرف من نیست. اردیبهشت امسال وقتی الیور استون برای حضور در جشنواره جهانی فجر به ایران آمده بود، این حرف را زد. برنده 2 جایزه کارگردانی اسکار، در حاشیه یکی از نشستهایی که داشت، طوری که انگار مطالبه کند، گفت: یکی از پلیسیترین رژیمهایی که من روی آن مطالعه کردم، رژیم سابق شماست. رژیمی که ما اخبار شکنجههایش را در آمریکا میشنیدیم.
سوال من این است که چرا نمیتوانید این شکنجهها را نشان دهید؟ همین حرف را به عزتالله مطهری(شاهی) زدم و به او گفتم به نظر شما چرا این چنین است؟ گفت: چون انگیزهای برای نشان دادن مستند ندارند و میخواهند عشق و عاشقی را قاطی واقعیت زندان و شکنجهای که ما کشیدیم کنند تا کمی لطیف شود. از او برای گفتوگو دعوت کردیم و او فروتنانه پذیرفت. از فرصتی که در اختیار ما قرار گرفته بود استفاده کردیم و با او از هردری که میشد وارد گفتوگو شدیم و او به سوالات فراوان ما پاسخ داد. از شکنجههای طولانیمدتش گفت، از اینکه 6 ماه اجازه حمام به او ندادند. از اینکه از مرزبندی با مجاهدین نهراسید. از اینکه حتی در سختترین روزهای زندان و تحت شدیدترین شکنجهها، حتی علیه کسانی که او را لو داده بودند، حرف نزد و مقاومت کرد. البته در این گفتوگو مروری بر جریانشناسی سازمان مجاهدین (منافقین) نیز شد که به نوبه خود خواندنی است.
جناب عزتشاهی! من به بهانه موضوع شکنجه تلاش کردم گفتوگویی با شما داشته باشم اما حتما سوالهای دیگری هم دارم. در ابتدا اگر ممکن است از روشهای ساواک برای بازجویی و شکنجه صحبت کنیم.
ساواک روشهای مختلفی داشت؛ برای هرکس هم شیوه منحصربهفردی داشت. اگر کسی اطلاعات داشت و میداد، کاری به او نداشتند اما اگر مشکوک به کسی بودند که اطلاعات دارد، ولش نمیکردند. حتی اگر فرد اطلاعات نداشت و مشکوک بود، وضعش بدتر از کسی بود که اطلاعات داشت و مشکوک نبود. بازجوها هم هر کدام روش خود را داشتند.
برخی اوقات خود بازجوها در مواجهه با هرکس یک مدل بودند؛ یکی را کتک میزدند، یکی را تحویل میگرفتند، دیگری را تلاش میکردند بخرند. مثلا عضدی دری وری میگفت و خشن بازجویی میکرد اما رسولی سیگار برای زندانی روشن میکرد. چند تا بازجو بودند که خودشان فعال سیاسی بودند. بریده بودند و ساواکی شده بودند و شده بودند سربازجو. اینها در بازجویی موفقتر بودند. چون با شیوههای کار سیاسی آشنا بودند، از همان شیوهها استفاده میکردند و میفهمیدند متهم چه چیزهایی نمیگوید، بعضی چیزها را میگوید و... در بازجوها چند نفر بودند که خودشان متهم سیاسی بودند. مثلا همین عضدی که قبلا با شکرالله پاکنژاد جزو گروه فلسطین بود؛ از جمله گروههای چپ و مارکسیست. پاکنژاد به ابد محکوم شد. بعد که آزاد شد با ملیگراها فعالیت کرد. بعد از انقلاب چند باری آوردنش کمیته. من با او خوش و بش و صحبت کردم. بعدا به خاطر دزدی مدارک دادستانی اعدام شد.
پرویز نیکخواه هم از این جمله بود؟
پرویز نیکخواه هم از بچههای کنفدراسیون بود. یک گروه درست کرده بودند. آنها هم چپ بودند. با کمک افسرهایی که در کاخ شاه بودند، هماهنگ کرده بودند شاه را ترور کنند. موفق نمیشوند. فشنگ از بغل سیبیل شاه رد میشود. اینها را گرفتند. یکی دو تا در کاخ کشته شدند. نیکخواه را هم گرفتند. بچههای کنفدراسیون زود میبریدند. آدمهای راحتطلبی بودند و لای پر قو بزرگ شده بودند. حاضر به سختی کشیدن نبودند. من با برخی از اینها همسلول بودم. وقت غذا خوردن یک ساعت مینشستند تا قاشق برایشان بیاورند. ما دستشان میانداختیم. میگفتیم باید تقاضا کنید؛ شما چون از خارج آمدید به شما قاشق میدهند اگر تقاضا کنید!
اینها چند نفر بودند؟
تعداشان زیاد نبود. سرجمع بچههای کنفدراسیون در همه سالهایی که من زندان بودم 30-20 نفری بیشتر نبودند. نیکخواه که برید با اینها همدست شد و بعد رفت در تشکیلات تلویزیون و از چهرههای اصلی مدیریت تلویزیون شد. از سران رژیم بود. طراح و برنامهریز و همکار ساواک بود. اینها برنامهریزهای خوبی بودند. چون خودشان در مجموعههای مبارزاتی فعالیت میکردند، سابقهشان در خدمت شاه هم به دردشان میخورد.
نیکخواه بعد از انقلاب اعدام شد. بقیهشان هم رفتند جزو فداییان اکثریت شدند، برخیشان فداییان اقلیت شدند، تعدادی هم فضاهای دیگری را تجربه کردند و تا الان هم تعدادیشان هستند. این آقایی که سر ماجرای کرمانشاه ماجرای پول جمع کردنش هم مطرح شده، استاد دانشگاه...
زیباکلام؟
بله! زیباکلام هم از بچههای کنفدراسیون بود. در زندان هم بود اما ادعا میکرد چپ نیست! ظاهرش این بود که مارکسیست نبود اما خیلی هم با بقیه فرق نمیکرد! بند 4 بود در اوین و بچههای نازپروردهای بودند.
زندانیانی که میشود آنها را دستهبندی کرد، بیشتر کدام گروهها بودند؟
زندانیان زمان گذشته بیشتر 2 گروه عمده بودند؛ دانشجویان و روحانیت و بازار، که در قالب حزبالله و موتلفه و... بازداشت میشدند. در دستهبندی مسلحانه، هر 4 نفر برای خودشان یک گروه درست کرده بودند. ستاره سرخ، توفان و... وابستگی به خارج هم داشتند عمدتا. وابسته به چین و شوروی، آلمان شرقی و....
برخورد ساواک با گروههای مختلف چطور بود؟
زیاد ربطی به گروه نداشت. ربطش به اطلاعاتی بود که فرد داشت. ساواک گاهی اوقات با طرف کینهای برخورد میکرد. چون حرفش را نزده بود. ساواک را سرکار گذاشته بود. اینها را بعد که میفهمیدند خیلی بد شکنجه میکردند. مثلا صمدیه لباف که 2 روایت از دستگیریاش هست؛ یکی اینکه برادرش تحویلش داده و دیگری اینکه رفته بیمارستان سینا و آنها زنگ زدند به شهربانی. معلوم نیست کدامش راست است؟! همان حول و حوش اتفاقاتی در سازمان افتاده بود و آیه را برداشته بودند و تقی شهرام از زندان فرار کرده بود و همهکاره شده بود، داخل سازمان یک به همریختگی ایجاد شده بود. قبل از این یک کسی به نام خلیل دزفولی دستگیر شد و ایشان مصاحبه کرد و گفت سازمان دارد به چه راهی میرود. مصاحبه تلویزیونی کرد. آزاد شد و حقوقبگیر هم شد. ماهی 2500 تومان به او میدادند آن موقع. برادرش جلیل دزفولی هنوز با مجاهدین است. خلیل دزفولی بعد از انقلاب هم رفت سمت سمنان کارخانهای زد و 2 سال پیش هم سرطان گرفت و از دنیا رفت.
شما را چطور بازداشت کردند؟
من چند وقتی بعد از عضویت در سازمان در مشهد با وحید افراخته، محسن فاضل، محمد فاضل و عباس جاویدی در کوی طلاب خانه دربستی گرفتیم و زندگی کردیم. 6 بهمن آمدم تهران به مناسبت دهمین سال انقلاب سفید شاه و مردم. 10 تا عملیات انفجاری داشتیم. دی ماه گفتند مشهد را خالی کنید برگردید تهران. تا 5 اسفند آنجا بودیم از داخل زندان از طریق یکی از رفقا که اتفاق خیلی هم مقاومت کرده بود. بعد یکی از بچهها که با ساواک همکاری میکرد را فرستاده بودند سراغ این و حرفهایی به او زده بود. وانمود کرده بودند که اشتباه آمده بوده و میرود. عاطفی به او نزدیک شده بود. گفته بود اگر میتوانی مرا وصل کن. یک مدتی که آنجا بود، هر کی را میگرفتند فشار میآوردند که ارتباطش را با من بگوید. آن بنده خدا احساس خطر کرده بود و در نهایت گفته بود یک بافندهای در چهارراه سیروس هست که با فلانی ارتباط دارد. اگر پیدایش کردی بگو ایران نماند و برود.
کسی که ارتباط با ساواک داشته بلافاصله این را به بازجویش گفته بود. مدارکی پیش آن بافنده بود. من رفتم آنها را بگیرم، اکبر مهدوی را آورده بودند مرا شناسایی کند. اکبر مهدوی مرا لو نداد. یکی دیگر را آوردند و گفتند اگر شناسایی کنی آزادت میکنیم. مرا شناسایی کرد. منطقه را شناسایی کردند. مامورها آمدند بالا یک نگاهی کردند و رفتند. بعد از نهار آمدم بروم سر قرار. ساعت 2 با وحید افراخته قرار داشتم. اینها اگر مرا تعقیب میکردند همان موقع به افراخته میرسیدند.
ولی بازداشت افراخته موکول به چند سال دیگر شد؟
بله! چون اینها احساس خطر میکردند از من. چند باری از دستشان فرار کرده بودم. این دفعه میخواستند مرا بگیرند. از پشت مرا به رگبار بستند. همانجا در کوچه افتادم و شهادتین گفتم و رو به قبله شدم. 7 تا تیر خوردم. دختربچهای هم به اسم اعظم امیریفرد در کوچه بازی میکرد که او هم تیر خورد و کشته شد. الان هم یک مدرسهای در سرچشمه کوچه میرزا محمود وزیر به نام او هست.
مرکزیت شبکه چه کسی بود در آن برهه؟
بهرام آرام، محسن فاضل و فرهاد صفا!
گرایشها به چه سمتی بود؟
اینها خیلیهایشان وقتی بازداشت شدند نه مارکسیست بودند، نه مذهبی. توجیهات ما را نداشتند. هدفشان زنده ماندن بود. هنگام اعدام 11نفر بودند. صمدیه لباف مذهبی بود. مهدی غیوران و زنش بودند. بقیه چپ کرده بودند.
از زمان بازداشت شما تا وقتی صمدیه و افراخته و خاموشی دستگیر شدند، شرایط شما در زندان چگونه بود؟
من تا قبل از دستگیری اینها در بازجوییها اصلا کار مسلحانه را قبول نداشتم. در حد رساله امام، هیات و کارهای مذهبی اعتراف کرده بودم. آدمهایی هم که از طرف خود تشکیلات دستگیر شده بودند، ارتباطی با من نداشتند که اطلاعاتی از من داشته باشند چون از قبل در زندان بودند. شهید مراد نانکلی 2 ساعت قبل از من دستگیر شد. کارگر کارخانه مهندس بازرگان بود. 2 تا اسلحه به من داده بود. موقع دستگیری او نگفت که اسلحه داده و من هم نگفتم گرفتم. او هم 2 سال حکم خورد. خود من هم ساده برخورد کردم که فکر نکنند آدم مهمی هستم. دیدار با زندیپور داشتم سال 52 مثلا. دیدم زندیپور با بازجوها آمدند بازدید از سلولها. موقع رفتن زندیپور من مثل بچه مدرسهایها دستم را بلند کردم و اجازه گرفتم. گفتم: آقا شما بچه دارید؟ گفت: بله! گفتم: اگر بچه شما یک شب خانه نرود چقدر ناراحت میشوید؟ گفت: خیلی. گفتم: مرا الان 6 ماه است آوردند اینجا و پدر و مادر من نمیدانند من زنده هستم یا نه؟ مرا برای چه نگه داشتند؟ من بیگناهم؟ زندیپور گفت: اسمت چیه؟ گفتم: عزتشاهی! گفت: اوه اوه تو که وضعت خیلی خرابه! گفت: پروندهاش را بفرستید بره قصر، بابا نهنهاش بیان ببیننش! حالا من مادرم سال 43 فوت کرده بود! در سال 53 فرستادند دادگاه و محکوم به 15 سال حبس شدم اما متهم به اقدام مسلحانه نشدم. داشتم حبسم را میکشیدم. از بیرون یکی را گرفته بودند که اعتراف کرده بود که اسلحه دادند به مراد نانکلی! مراد نانکلی را برگرداندند کمیته و من هم باید برگردم کمیته، چون فهمیدند دروغ گفتم. یک ماهی فقط شکنجه میکردند؛ آپولو، شلاق، آویزان کردن، سوزاندن و.... یک روز که رفتم دستشویی به یکی از نگهبانان که قدیمی بود گفتم از مراد چه خبر؟ گفت: دیگه نمیبینیش! با لگد زدند رودهاش پاره شد مرد.
واقعا اینطور کشته شده بود؟
کشته شده بود اما آنطوری که او میگفت نه. من بعد از انقلاب در اسناد پزشکی قانونی ساواک عکسش را دیدم. چشمش را تخلیه کرده بودند. سینهاش را پاره کرده بودند. دندانهایش را خرد کرده بودند. مقاومت کرده بود و اسم ما را هم نیاورده بود. یک کارگر ساده مذهبی بود. خب! این 18 ماه زندانیاش را کشیده بود و 3-2 ماه بعد آزاد میشد اما اینها که بازداشت شده بودند کار را خراب کردند.
خود شما وضعیتتان به چه شکل شد؟
من چون نمیدانستم کدام اسلحه لو رفته، مدام منکر میشدم. بعد طلبکار هم شدم گفتم هر کسی میگوید اسلحه داده بیاورید روبهرو کنید! نانکلی هم شهید شده بود. دیگر فشار نیاوردند اما من کمیته ماندم. رفتم اوین و دوباره برگرداندنم کمیته!
در کمیته روزانه شکنجه میشدید؟
بله! هر روز، یک روز در میان! در این برهه چند ماهی در کمیته ماندم. تا یک روز تابستان 54 بود که ساعت 9 و 10 دقیقه صبح مرا بردند بازجویی اما پیش بازجوی خودم نبردند. تقریبا همه معروفها از من بازجویی کردند؛ رسولی، تهرانی، آرش، منوچهری، محمدی، کمالی و.... من چون نمیدانستم قضیه چیست زیر بار هیچ چیز نمیرفتم. مرا پیش کسی به اسم هوشنگ بردند. پاهایم زخم بود و سرسره میرفتم. روی پای خودم نمیتوانستم بایستم. بعد یکسری عکس و آلبوم به من نشان داد. گفت: اینها را میشناسی؟ گفتم من اینها را نمیشناسم. بعد محسن خاموشی را آوردند. محسن خاموشی، افراخته و طاهر رحیمی سریع همه چیز را گفته بودند با دو تا چک و لگد. مثلا محسن خاموشی را ساعت 8 گرفته بودند. ساعت 10 آوردندش پیش من حتی یک سیلی نخورده بود. از اول اطلاعاتش را داده بود. قرار وحید افراخته را لو داده بود.
یعنی با هم بازداشت نشدند؟
گزارشی که دوجلدی اطلاعات چاپ کرده درست نیست!
شما بازجویی از خاموشی را شنیدید؟
بله! به او گفتند: این را میشناسی؟ این عزتشاهی است. دعا کن طرف بیاید سرقرار اگرنه تیکه بزرگت گوشت است. او هم تضمین داد که حتما میآید. زنگ زدند به عضدی منطقه را محاصره کردند. بازجو به من گفت: رفیق جون جونیات امروز میاد! گفتم: رفیق جون جونیام کیه؟ گفتند: وحید جونت. من نمیدانستم اینها ارتباط مرا میدانند. من باز انکار کردم. افراخته هم سریع همه چیز را لو داد. نخستین حرفی هم که زد درباره من بود و صمدیه لباف. یکی از خیانتهای اینها این بود که بچهمذهبیها را جلو انداختند.
اینها یعنی خاموشی و افراخته؟
بله! مخصوصا صمدیه را خیلی اذیت کردند. با آنها رفت دادگاه. تا روز دادگاه هم افراخته تحریک میکرد که کوتاه بیاییم و اطلاعات بدهیم که اعداممان نکنند. در دادگاه اکثرا کوتاه آمدند. خود افراخته از شاه و فرح صحبت کرده بود. فقط صمدیه کوتاه نیامده بود و دفاعیه سنگینی از خودش کرده بود. وصیت کرده بود که نماز و روزه بگیرند. شریف واقفی را هم صمدیه نجات داد. اینها اصفهانی بودند. شریف یک مدتی کنارش گذاشته بودند، کارگری فرستاده بودند. زنش کمونیست بود. لیلا زمردیان که قبلش زن چند نفر دیگر شده بود، حالا زن این شده بود.
خب! شریف مگر بچه مسلمان نبود؟ چطور به این مدل ازدواج راضی شده بود! با یک مارکسیست مارکدار. نمیدانست عقبه زمردیان را؟
میدانست. باید برگردیم به عقبه تشکیلات. من مخالف برخی آقایان هستم که موضوع انحراف مجاهدین را از رجوی شروع میکنند. از ابتدای تشکیلات این ضعفها بود. از خود حنیفنژاد و سعید محسن بود! آنها اصلا اعتقادی به این حرفها نداشتند. آنها معتقد به یک حکومت جبههای بودند. تمام نوارهایشان را گوش کنید و تمام دادگاههایشان را مطالعه کنید. اینها در یک چیز صادق بودند. یک جا اینها نگفتند که ما میخواهیم حکومت اسلامی درست کنیم.
یعنی این شکلی که در سینما ارائه میشود و در تاریخ مینویسند که مجاهدین را تقسیم کنند به مجاهدین خوب و بد، این را قبول ندارید؟
قبول ندارم. اینها از ابتدا انحراف داشتند. چرا اینها نمیگویند که راس تشکیلات 3 نفر بودند؛ حنیفنژاد، محسن و یکی دیگر به اسم نیکبین رودسری. مهندس هم بود. خود نیکبین از اینها باسوادتر بود. اکثر جزوات را او مینوشت. از اول هم وضعش روشن بود. مارکسیست بود و نماز نمیخواند. سال 49 از اینها جدا شد. موقع جدا شدن حرف مهمی زد. گفت زیربنا و روبنا با هم نمیخواند. شما زیربناتون مارکسیست هست. روبناتون مذهب است. ایشان جدا شد. گفت تکلیف خودتان را مشخص کنید. حنیفنژاد و محسن خیال میکردند همیشه خودشان هستند و میتوانند جلوی انحراف را بگیرند. بعد از اینکه گفت همکاری نمیکنم، جلسهای داشتند که راجع این قضا صحبتی نشود. رفت دنبال کار و کاسبی خودش. سال 50 که اینها دستگیر شدند، او را هم لو دادند و او هم دستگیر شد. اینجا من نمیدانم که آیا با ساواک همکاری کرد یا همکاری نکرد! با وجود اینکه در مرکزیت بود. ساواک باید چند سالی او را محکوم میکرد اما 9 ماه بیشتر زندانی نکشید. ولش کردند. تقریبا 4-3 ماه پیش فوت کرد.
جای نیکبین چه کسی اضافه شد؟
اصغر بدیعزادگان! اینها همهشان طرز تفکر التقاطی را پذیرفته بودند. شیوه حکومتیشان سازمان فتح یا آزادیبخش الجزایر بود. هیچ وقت نگفتند البته. جو روشنفکری بود. اینها میگفتند باید کمونیستها را جذب کنیم و این را چماق کنیم سر فداییها و بگوییم استراتژی ما اینقدر پیشرفته است که کمونیستها عضو ما میشوند. احمد بناساز نوری را که الان خارج است جذب کردند که حلقه دوم بود.
فضای دانشگاهها به چه شکل بود؟
در دانشگاه، رژیم عامدانه جو را داده بود دست کمونیستها! چون راحت میشد بینشان نفوذ کرد و کمتر خطرناک بودند. هم در مجاهدین و هم در چریکهای فدایی نفوذ کرد. در چریک فداییها توسط کسی به نام عباس شهریاری نفوذ کرد که به او میگفتند اسلامی مرد هزارچهره و در مجاهدین توسط اللهمراد دلفانی نفوذ کرد. که این اللهمراد دلفانی قبلاً به جرم عضویت در حزب توده در زندان بود. یکی دو تا از این بچهها او را میشناختند که از نظر اخلاقی آدم کثیفی است اما چون وانمود کرده بود دارد کار مسلحانه میکند با او قاطی شده بودند که از او اسلحه بگیرند. او از طریق ساواک افرادی مانند ناصر ساده را برده بود کرمانشاه و چند نفری را که ساواک تدارک دیده بود نشان داده بود و گفته بود اینها نیروی من هستند. به او اعتماد کردند و خیلی از مسائل امنیتی را او به اینها یاد میداد. دلفانی با اینها تا آخر ارتباط داشت. شهریور ۵۰ که اینها دستگیر شدند طرحی ریخته بودند که در جشن فرهنگ و هنر شیراز اقداماتی بکنند. دلفانی به اینها گفته بود شما که امکانات ندارید و چیزهایی که من به شما دادم زیاد نیست. اینها روی سادگیشان گفته بودند آنهایی که تو دادی جزئی از اسلحههای ماست. ما کلی اسلحه از فلسطین و این ور و آن ور آوردهایم. ساواک احساس کرد ممکن است از دستش در برود. به همین دلیل در شهریور 50 همهشان را از طریق دلفانی گرفت. شاید 80 درصد سازمان ظرف 24 ساعت بازداشت شدند. بعد از انقلاب هم فداییها شهریاری را کشتند و مجاهدین هم دلفانی را از میان برداشتند.
خب! به موضوع سازمان برگردیم؛ اینکه میگوید اینها از ابتدا مبانی درستی نداشتند.
تشکیلات از اول این مشکلات را داشت. اینها آمدند ایدئولوژیشان را اصلاح کنند گفتند با ایدئولوژی آخوندهای حوزه و اینها ما نمیتوانیم کار بکنیم. حنیفنژاد یک روز در جلسه خصوصی گفته بود میخواهم مانیفست اسلام را بیاورم تا فکر کنیم ببینیم چه کار میتوانیم بکنیم. یک روز که میرود، رساله آقای شریعتمداری را میبرد و میگوید این مانیفست اسلام است. جوری که کنایه زده باشد میگوید غسل حیض و نفاس و مسائل زنانه و... هست و داخل این مبارزه را چگونه در بیاوریم؟! در واقع گفته بود اینها چیزی ندارد.
پس همان آیه «فَضَّلَالله المجاهدین» را چگونه تفسیر میکردند؟
میگفتند از نظر اسلام هم اینها دستورات اخلاقی است اما ضمانت اجرایی ندارد و آخرش هم میگوید لا اکراه فی الدین. از آن طرف در دانشگاهها وقتی دانشجویان را به مباحث فلسفی و اینها میکشاندند یک جایی به بنبست میرساندند و با روحانیت هم تماسی نداشتند که مشکلاتشان را حل کند. تنها روحانیای که با او در ارتباط بودند آقای طالقانی بود که به ایشان هم همه حرفهایشان را نمیگفتند. بعداً در زندان مرحوم هاشمی هم رفته بود پیش اینها و به جای اینکه روی آنها تأثیر بگذارد سمپاتشان شده بود تا اینکه اینها بعد به امام نامه نوشتند که از وجوهات و ... به مجاهدین کمک بشود که امام مخالفت کرد. گویا امام از طریق مرحوم مطهری با اینها و با عقایدشان یک آشنایی پیدا کرده بود و میدانست خطشان چیست.
خب! خود شما چه زمانی فاصله گرفتید؟
من اگر 2 هفته دیرتر دستگیر میشدم از اینها خداحافظی کرده بودم. تا آمدم غزل خداحافظی با اینها را بخوانم مرا گرفتند. حتی به مرحوم هاشمی پیام دادم که اینها اینجوری هستند. اصلاً امام را قبول ندارند. ایشان گفت شما خیانت میکنید که اختلاف میاندازید. شیفته اینها شده بود. بعد تا سال ۵۴ از آنها حمایت میکردند. با وجود اینکه امام اجازه نداده بود اما اینها از طریق آقای منتظری و فتوای خودشان با وجوهات خیلی به آنها کمک میکردند یا از طریق آقای طالقانی بعضی وقتها کمکهایی میشد. نکتهاش این بود که تفکر اینها را صددرصد نمیدانستند. مجاهدین دوگانه و ریاکارانه برخورد کرده بودند و امثال من آنها را میشناختند. اما خط انحراف از بعد از جذب نیرو بود. اینها سال ۴۷، ۴۸ که تشکیلات را درست کرده بودند به این نتیجه رسیدند که باید ایدئولوژی ما علمی باشد. مبارزه هم مثل یکی از رشتههای مهندسی علمی است و باید علمش را یاد گرفت. به این رسیدند که اسلام علم مبارزه ندارد. میگفتند در کجای قرآن نوشته چه جوری بمب درست کنیم. دلیلش این بود که اینها مطالعات مذهبی نداشتند.
میخواستند ایدئولوژی درست کنند که در برابر کمونیستها قد علم کنند و دانشجویان را جذب کنند. لذا ایدئولوژی علمی مبارزه را در مذهب نیافتند و به زعم خودشان رفتند دنبال مطالعه کتابهای کمونیستی. آمدند ابرویش را درست کنند چشمش را درآوردند. اینها سر همین فکر کردن مسائل علمی امام زمان را بردند به قول خودشان در آزمایشگاه دیدند که به لحاظ علمی نمیتوانند ثابت کنند که یک نفر ۱۴۰۰ سال زندگی کرده باشد. برای پیدا کردن ایدئولوژی علمی یکسری مطالعات مارکسیستی کردند. کسی هم نبود جواب اینها را بدهد. گرایشات چپ پیدا کردند تعدادی؛ سال ۵۰ که دستگیر شدند رسماً اعلام کردند مارکسیستند. اینجا مسعود با اینها قرارداد بست و گفت الان صلاح نیست، ما ضربه خوردیم و صلاح نیست شما این کار را کنید. بعد در بیرون تغییرات جدی شد. با آمدن شهرام آرم را عوض کردند. شریف را کشتند و طوری شد که برخی شب نماز خواندند اما برای نماز صبح بیدار نشدند. گفتیم چه شده؟ گفتند ما از سازمان تبعیت میکنیم. بعد اختلافی در همان زندان بین خودشان ایجاد شد. یک طرف میگفتند ما پیرو حنیف هستیم و حنیف این خط را قبول ندارد. آن طرف هم میگفتند باید از سازمان تبعیت کرد.
تقریبا در همان برهه قبل از حذف آیه معروف شده بود شریعتی بیانیههای اینها را مینویسد.
دروغ است! برای جوسازی و جذب دانشجویان اینطور مطرح میکردند که مرحوم شریعتی بیانیههای سازمان مجاهدین را مینوشت. البته شریعتی بدون اینکه بخواهد نیرو برای آنها درست میکرد، چون با سخنرانیها طبقهای را جذب میکرد و کسی نبود حواسش به اینها باشد. میرفتند و جذب سازمان میشدند. ولی صریح درباره شریعتی میگفتند انقلابی نیست و سیاسیکار است. مثلا اینکه شریعتی گفته بود آنها که ماندند باید کار زینبی کنند خیلی به مجاهدین برخورده بود. آنها همین را علم کردند گفتند شریعتی مخالف مبارزه مسلحانه است. مجاهدین تلاش میکردند به صورت علنی از آقای شریعتی تعریف نکنند کما اینکه آقای شریعتی هم از مجاهدین تعریف نکرد. شریعتی با کار مسلحانه طبق گفتههای خودشان موافق نبود. من بعضی از نوشتههای ایشان را که در بازجوییها بود دیدم، خودشان گفتند: من با کار مسلحانه مخالفم. او با کارهای تبلیغاتی، فرهنگی و روشنگری موافق بود. حتی یک جایی نوشته بود من وقتی یکی از این گروههای مسلح میخواستند در حسینیه ارشاد تبلیغات کند خودم به کلانتری اطلاع دادم. مجاهدین این را دست گرفته بودند برای اینکه بگویند او با ساواک همکاری میکند. از تعبیرهای شریعتی البته سوءاستفاده هم میکردند. شریعتی جایی گفته بود: زور و تزویر. مجاهدین میگفتند همه حکومتها طرفدار سرمایهداری و امپریالیسم هستند. ما حکومت مترقی غیر از حکومت کمونیستی نداریم و حکومتهای ملی مثل عبدالناصر و تیتو در یوگسلاوی و سوکارنو در اندونزی موفق نشدند. از طرفی هم مجاهدین به حکومت اسلامی اعتقاد نداشتند و معتقد به حکومت جبههای بودند. منتها چون در محیط اسلام در ایران میخواستند کار کنند اگر این شعارها را میدادند با آنها مخالفت میشد، لذا علنی اعلام نمیکردند اما در نوشتههایشان آمدند شناخت را بر اساس 3 قشر طبقهبندی کردند؛ یک روشنفکرها بودند، قشر سوم پرولتاریا بودند و قشر دو که از همه برایشان مهمتر بود و به آن بورژوازی میگفتند، بازاریها بودند. روحانیت را هم در همین دسته آورده بودند. میگفتند اینها خردهبورژوا هستند. در اینجا از حرفهای آقای شریعتی استفاده میکردند. میگفتند ما با روشنفکران مشکلی نداریم، میتوانیم با آنها صحبت کنیم. با کارگران هم همین که در اعتراضات سمپات ما باشند و به ما کمک کنند کافی است اما مساله ما با بورژوازی است و با آنها تضاد پیدا میکنیم. تضاد جدی و برخورد مسلحانه. به این دلیل که ما هر وقت پیروز شویم و حکومت تشکیل دهیم میخواهیم اموال این سرمایهدارها را مصادره کنیم و اینها مخالفت خواهند کرد و اینجاست که تضاد ما با اینها حل نمیشود. لذا میگفتند تا آنجا که به اساس استراتژی ما لطمه نخورد باید با اینها بازی کنیم. هر چه بگویند بگوییم چشم تا بعداً استفاده کنیم.
این دستهبندی را چه کسی نوشته بود؟
تقی شهرام نوشته بود.
ساواک با شریعتی چه کرد؟
البته شریعتی محکوم نشد به نظرم هیچ وقت! بازداشت موقت بود. میخواستند از شریعتی استفاده کنند و او را بخرند. در کمیته در بند 6 بود. آدمهایی را که با شریعتی همسلول میکردند، آدمهای خوبی نبودند. توسط آنها میخواستند شریعتی را تخلیه کنند. عضدی که معاون کمیته بود، خودش با شریعتی جلسه میگذاشت. حتی برخی اوقات روشنفکرها و افرادی مثل نراقی را میآوردند با شریعتی میزگرد صوری درست میکردند تا افکار اینها را بسنجند. ساواک سعی میکرد شریعتی را بخرد.
میخواستند پست و مقامی به او بدهند. رئیس دانشگاهی یا وزارت علومی به او بدهند که به بدنهای که طرفدار او هستند بگویند او هم با حکومت است. البته شریعتی هیچ وقت قبول نکرد. اکثر اوقات در انفرادی بود. برخی اوقات هم کسی را همبندش میکردند که روحیهاش را تضعیف کنند؛ آدمهای بریده و کسانی که اذیت کنند شریعتی را. مرتبه آخری که میخواست برود، پدرش را گروگان گرفته بودند تا خودش را معرفی کند. خودش را معرفی کرد. یک مقالهای بود به اسم «بازگشت به خویشتن». محتوایش جوری بود که قابل اسفاده برای رژیم بود. این را دادند در روزنامهها چاپ کردند که خرابش کنند. بگویند این هم کم آورده و با رژیم است.
ماجرای دیدار امام با مجاهدین چه بود؟
حسین روحانی و تراب حقشناس که یک طلبه بود و کمونیست شده بود، رفتند با امام دیدار کنند. حاج احمدآقا اینها را نمیشناخت. چون در آن دوره اصالت با مبارزه بود، وساطت کرد تا امام را ببینند. اینها متن ایدئولوژیکشان را با تقیه با امام مطرح کردند تا امام تاییدشان کند. امام اول ملاقات نداد. بعد حاج احمدآقا و محمود دعایی که به مبارزان سمپات داشتند وساطت کردند.دعایی در رادیو نهضت روحانیون عراق همه بیانیههای اینها را میخواند وسطش دو تا چیز از روحانیون هم میگفت. اینها 25 روز، روزی یک ساعت میآمدند ایدئولوژیشان را با تقیه به امام میگفتند. امام به لفظ خداحافظی با اینها بسنده کرد. بعد با فشار اطرافیان امام به اینها میگوید: من به این نتیجه رسیدم شما بیشتر از من نهجالبلاغه میخوانید. اینها مارکسیست به علاوه بسمالله است. این نقل قول آن موقع معروف و تاریخی شد.
ما پیش از مجاهدین و سیاهکلیها توسط موتلفهایها عملیات مسلحانه داشتیم؛ ترور حسنعلی منصور. تفاوت این مدل با آنچه بعدا مجاهدین رقم زدند چه بود؟
در هیاتهای موتلفه هم همه موافق عملیات مسلحانه نبودند. توسط یک جناحی در موتلفه اتفاق افتاد. این گروهی که به فداییان نزدیک بودند همین مهدی عراقی و اینها بودند که دستگیر شدند. چهارتا اعدام شدند و دوتایشان ابد خوردند. کارهای موتلفه کارهای چریکی نبود. تکتیراندازی بود. اینها میگفتند ضربهای بزنیم تا رژیم یک اصلاحات ایجاد کند.
یعنی نگاهشان به رفتار مسلحانه یک روند نبود؟
نه! اصلا نگاه اینکه این رفتار یک مدل یا فرآیند بشود را نداشتند. ابتدا هم میخواستند شاه را بزنند به دلایلی از ترور شاه صرفنظر کردند. بعد گفتند شاخ و برگهایش را بزنیم. بعد از ماجرای کاپیتولاسیون منصور را هدف قرار دادند.
موضع امام چه بود؟
امام هیچ وقت با این کارها موافقت نمیکرد. اگر به اعلامیههای امام نگاه کنید عمدتا نصیحت و اصلاح با تبلیغات است. این روش بود که منجر به پیروزی انقلاب شد. اتفاقا با این روش میشد آدمکشی طرف مقابل را نقد کرد. سال 56 بعد از روی کار آمدن کارتر و طرح موضوعات حقوق بشری اینها کار را بدتر کردند. شاه گفته بودند زندانها را پر نکنند. به روشهای مختلف آمار زندان را کم کردند. یکیاش این بود که دم دستگیری میبردند در جاهای دیگری در دم میکشتند. از طرفی کسانی را که سالهای زیادی در زندان بودند آزاد کردند اما نمیخواستند مفتی آزاد کنند. تقریبا 72 نفر مذهبی و غیرمذهبی بودند. آدمی به اسم منوچهر مقدم که آدم خوبی هم نبود از چپها را آوردند که در دفاع از آنها سخنرانی کرد و در تلویزیون پخش کردند.
برگردیم به فعالیتهای شما قبل از عضویت در سازمان مجاهدین.
من در برهه بعد از فعالیتهای پراکنده به واسطه جواد منصوری در حزبالله بودم که بقایایی از حزب ملل بود. با احمد احمد از گذشته ارتباط داشتم. با اینها که کار کردم دیدم اینها 2 قسمت شده بودند. جنبه سیاسی داشتند. جواد منصوری و ابوشریف و... کار مسلحانهشان مفیدی بود و باقر عباسی. اینها یک گروهی بودند که رئیسشان آدمی بود به اسم عربشاهی. کار مسلحانه میخواستند بکنند، نتوانستند. من بعد از مدتی دیدم اینها به لحاظ کارهای امنیتی خیلی ضعیف بودند. از طرفی روشنفکری چپی در اینها نفوذ کرده بود. مفیدی مثلا نماز میخواند. هر وقت میآمد خانه ما نماز میخواند، جانماز را پرت میکرد روی مهر نماز میخواند. میگفت اینها خصلتهای خرده بورژوازی است. بعد مدتی مهر را هم گذاشت کنار. گفتم: مهر هم خصلتهای خرده بورژوازی است؟ گفت: ما به خاطر یک تکه گل بین یک میلیارد اختلاف نمیاندازیم. خلاصه من از اینها جدا شدم. توسط آقای مهرآیین، معلم جودو و کاراته مجاهدین بود. یک روز گفت یکی از بچهها میآید با او کار کن.
در واقع مهرآیین از این طریق جذب میکرد؟
بله! مرا با علیرضا زمردیان آشنا کرد؛ برادر لیلا زمردیان. ارتباطم را در آن برهه قطع کردم. زمردیان کمونیست شد. قبل از دستگیری اینقدر مذهبی بود به او میگفتند اسقف. شهریور 50 اینها را گرفتند. اینها تا آن موقع اسم نداشتند. در قزلقلعه جلسه گذاشتند و اسم روی خودشان گذاشتند. همین مرا به یک جوانی در امامزاده یحیی معرفی کرد که تا گمرک با هم پیاده رفتیم. با اینها بودیم.
چه کسی بود؟
وحید افراخته. یکسری کارها را بعد با وحید انجام دادم. قضیه شعبان بیمخ بود که ترورش کردیم اما او روولور داشت. تیر خلاص را نتوانستیم بزنیم، پلیس رسید. گفتیم بخواهیم کار را تمام کنیم دستگیر میشویم.
تا اینکه 52 بازداشت شدید؟
بله! چون تیر خورده بودم بیمارستان بودم. در همان بیمارستان کلی شکنجه شدم. در همان بیمارستان کلی توسل کردم برای اینکه بتوانم مقاومت کنم. مثل گوشتی که پخته شده بود بند بندم جدا شده بود. بعد که به هوش آمدم میخواستم نماز بخوانم. گفتند تو کمونیستی، چه نمازی میخواهی بخوانی؟ گفتم به شما مربوط نیست. من کمونیست نیستم. آنجا به خدا گفتم من بیرون هر کاری کردم به خاطر تو کردم. حالا که شما دلت میخواهد من زیر دست اینها بیفتم، من از تو میخواهم آبروی من را نبری. به حضرت زهرا توسل کردم. بعدش انگار از این رو به آن رو شدم. اینجا دیگر من ساواکیها را بازی میدادم.
سال 53 در زندانید و انحراف مجاهدین آشکار شده؛ از آنجا به بعد چه مواجههای داشتید؟
کمونیستها یعنی اکثریت سازمان که در زندان بودند به من میگفتند صبر کن، چیزی نگو. ما حرف زیاد داریم اما بگذار دادگاه بروی و بیایی بعد. از این طرف هم مثلا انواری به من میگفت زوده با اینها درگیر شوی. 2 سالی با اینها باش چیزهایی دستت بیاید و با اینها درگیر نشو. من گفتم من وظیفه دارم چیزهایی که میدانم و میفهمم بگویم، تو ضمانت میدهی من 2 سال بعد زنده باشم؟
چه کسانی از مجاهدین میگفتند صبر کن؟
موسی خیابانی و رجوی. اینها حتی یکبار بهزاد نبوی را فرستادند که فلانی آتشبس بده.
شما مگر چه چیزهایی در زندان میگفتید؟
صریح میگفتم اینها مارکسیستند، امام زمان را قبول ندارند. نبوی به من گفت کوتاه بیا. که پرویز یعقوبی به این گفته بود ما نمیدانیم با این چه کار کنیم. نه مسائل اخلاقی دارد نه چیزی. کاریاش نمیشود کرد. به بهزاد هم گفتم وظیفهام است که بگویم. یک بار اولتیماتوم دادم که من بعد از ماه رمضان اعلام موضع میکنم. جوابشان را بگویند. 54 اینها علنی کردند. برخی اما ظاهر مذهب را رعایت میکردند. شانسی که اینها آوردند مرا ماه رمضان بازگرداندند کمیته مشترک. بعد هم افراخته و دیگران بازداشت شدند. وضع من بدتر شد. از من کینه کردند. 6 ماه مرا روی تخت بستند. 6 ماه حمام نرفتم. مرا به تخت بسته بودند. مدتی هم مرا در کمیته مشترک در راهرو نگه داشته بودند. اینها از کینه اینکه من افراخته و خاموشی را لو نداده بودم خیلی مرا شکنجه کردند. گفتند تو اگر زودتر اینها را لو داده بودی، زندیپور کشته نمیشد و این آمریکاییها الان زنده بودند. تو قاتل آنها هم هستی! تجدید محاکمه زدند و در کیفرخواست 6، 7 تا اعدام زدند. فضای سال 57 اجازه نداد دادگاهی شوم تا اینکه روز فرار شاه آزاد شدم.
یکی از افسوسهایی که وجود دارد این است که یک کار سینمایی یا سریال که با ارائه همه جزئیات به این شکنجهها بپردازد ساخته نشده است!
نمیخواهند فیلم بسازند، میخواهند سر مردم را گرم کنند. اینهایی هم که تا الان ساخته شده جز یکی دو مورد خیلی آبکی است. نه ساواک اینقدر خر بود، نه مبارزین این شکلی بودند. میخواهند الکی مسائل عشقی قاطیاش کنند. همین شبکه 5 میخواست یک سریال 26 قسمتی از من درست کند. من گفتم مسائل الکی واردش نکنید. بعد که خواندم دیدم همهاش عشق و عاشقی و چیزهایی است که در زندگی من وجود نداشته است. گفتم اینها چیست؟ گفتند مثلا ذهنیات شماست! گفتم در ذهنیات من چنین مزخرفاتی وجود نداشته است.
*وطن امروز