خودش چیزی به ما نگفته بود. یادم است آن شب سر سفره بودیم که خبر این انتصاب را از رادیو شنیدیم. خودش هم سر سفره بود. من به او اعتراض کردم که در این بحبوبه جنگ چرا باید چنین مسؤولیتی را بپذیرد؟

گروه جهاد و مقاومت مشرق - خلیل اسفندیاری خبرنگار روزنامه رسالت بود و مدتی مسئولیت صفحه «شرح عشق» (جبهه و جنگ) را بر عهده داشت. او تعدادی از گفتگوهای خود با خانواده شهدا را در کتابی به نام اسطوره ها و در سال 1380 به چاپ رساند.

«سرکار خانم دخیل زواره فرد» مادر شهید منصور ستاری، فروردین ماه سال 1389 به دیار باقی شتافت. فرزند برومندش نیز در 15دی ماه سال 1373 در حادثه ای هوایی به همراه تعداد دیگری از همراهانش به شهادت رسید.

آنچه در ادامه می خوانیم، گفتگو با مادر شهید منصور ستاری، فرمانده نیروی هوایی ارتش است...

*ابتدا از دوران کودکی شهید و از خاطراتی که از آن ایام در ذهنتان دارید بگویید.
در خصوص کودکی و نوجوانی منصور اگر از هر کسی که او را می شناسند سوال کنید، تواضع، تلاش و خاکی بودن را از اولین و بارزترین خصلت های او ذکر می کند. هنوز آن قامت شهید را هنگامی که برای رفتن به مدرسه و خداحافظی پیش من می آمد، در برابرم می بینم و با این خاطرات زندگی می کنم. یادم می آید جانماز کوچکی داشت که همیشه همراهش بود. هر جا می رسید اگر فرصتی می کرد نمازی می خواند و همیشه می گفت: « مادر آدم با انس گرفتن با خدا احساس لذت و شعف خاصی می کند.» با این که بجز منصور، برادر و خواهرانش هم بودند اما منصور از جایگاه ویژه ای برخوردار بود.

*رابطه استاد - شاگردی شهید با معلمانش چگونه بود؟
هم منصور به معلمانش ارادت داشت و هم معلمین ایشان به این دانش آموز عشق می ورزیدند. حتی بعد از شهادت منصور یکی از معلمان قدیمی ایشان که به محله ما آمده بود به بچه های محل می گفت: «سعی کنید مثل شهید ستاری شوید ؛ من در طول سالهای تدریسم کسی به تیز هوشی ، پر کاری و زحمتکشی ستاری ندیده ام.»

*شهید ستاری چند سال در اینجا تحصیل کرد؟
او ۶ سال همین جا درس خواند. بعد برای دبیرستان به پرینک » رفت. راه دور بود و منصور هفت کیلومتر فاصله مسیر خانه تا مدرسه را همیشه پیاده می رفت و پیاده برمی گشت. می گفت: « خون من از خون دیگر همکلاسی هایم که رنگین تر نیست. می خواهم مثل آنها باشم.» دوری مسیر بعضا موجب می شد که در ایامی مثل ماه مبارک رمضان تا سه ساعت بعد از اذان مغرب افطار نکند. بعد از ۱۱ سال تحصیل ، وارد دبیرستان نظام شد و بعد مساله ازدواج ایشان پیش آمد و...

*از علاقه ایشان به امام (ره) و فعالیتهای انقلابی شان بگوئید؟
به امام (ره) علاقه خاصی داشت. هم قبل از ورود به مدرسه نظام و هم بعد از آن. میگفت: « من به این آقا خیلی امیدوارم. امیدوارم که این آقا ما را نجات دهد. ما در حالا که می خواهیم زندگی کنیم چرا زیر بار ذلت باشیم؟ باید تلاش کنیم تا امام در کارش موفق شود. ما هم به پشتوانه عزت و مقام ایشان نزد خدا بتوانیم آبرویی کسب کنیم.» یکی از بستگانمان تعریف می کرد که در اوج مبارزات انقلاب اسلامی برای ملاقات ستاری به تهران رفتم. اخبار قم را به اطلاع وی رساندم و ایشان هم از آخرین وضعیت تهران برایم گفت. بعد از این ملاقات در حین بازگشت وی رو به من کرد و گفت: «علیرضا تعدادی از پرسنل نیروی هوایی می خواهند تکلیف خودشان را بدانند. در نیرو بمانند یا بیرون بیایند و از من خواست تا این مساله را از امام سؤال کنم. من هم موضوع را به استحضار نمایند حضرت امام - آیت ا... یزدی - رساندم ، ایشان امر کردند که به این دوستان بگویید در ارتش بمانند؛ اما برای انقلاب کار کنند و این مطلب را مکتوب به من دادند. وقتی من آن نامه را به ستاری و دوستانش رساندم شعف خاصی در آنها بوجود آمد و خواستند تا خدمت نماینده حضرت امام بگویم که مطمئن باشید اکثر پرسنل نیروی هوایی دلهایشان با شماست ، به دلیل همین فعالیتهای انقلابی بود که او بارها تحت پیگرد ساواک قرار گرفت.

*با توجه به خصلت محروم دوستی و رسیدگی به این قشر جامعه داشتند از روحیات مردم داری شهید برایمان صحبت کنید.
همیشه به فکر محرومین بود و فراتر از سن خود به آنها می اندیشید. از نان و آرد خانه می برد و به خانواده های محروم می داد. گاهی می آمد و می گفت: «مادر، فلانی این مشکلات را دارد اجازه بدهید سفره مان را با آنها تقسیم کنیم» و من هیچ وقت دلش را نمی شکستم. یک بار برایش کفش نو خریده بودیم. بعد از مدتی دیدیم کفشی که منصور می پوشید آن کفشی نیست که تازه برایش خریده ایم. کنجکاو شدم گفتم: «منصور جان این کفش کیست؟ کفش تو که این همه سوراخ و وصله نداشت؟» برگشت و به من گفت: « مادر من آن را به یکی از بچه ها دادم. من کفشم را می دوزم و می پوشم بگذار بچه های دیگر هم شاد باشند.»

*در دوران مسؤولیت و کار نیز همین خصایص ویژه را داشت؟
بله ، همین خصلت محروم دوستی را در بزرگی هم داشت. می گفت:« همین حقوق همسرم برای زندگی کافی است ، و حقوق خودش را اصلا به منزل نمی آورد. به ما و خانواده اش هم نمی گفت که آن را در کجا خرج می کند. بعدها شنیدیم که آن را خرج برخی از کارمندان کم بضاعت خود می کرد.

*آیا مسؤولیت ها و کارهایی که شهید بر عهده می گرفت موجب می شد که بین او و مردم فاصله ایجاد شود؟

ابداً. نه تنها این مسؤولیت ها، او را از خصلتهایش دور نکرد، بلکه هر چه مسؤولیتش بالاتر می رفت تواضعش بیشتر می شد. با اینکه در این اواخر مسؤولیت نیروی هوایی را بر عهده داشت ، اما در ۳ فصل از سال به منزل ما می آمد. یک بار در ماه مبارک رمضان و یک بار ایام محرم.. با اینکه همه او را می شناختند پا به پای دیگران حرکت می کرد و مثل سایر مردم در ایام محرم داخل هیأتهای سینه زنی قرار می گرفت.

*شهید ستاری دوران کودکیشان را به لحاظ تأمین مایحتاج چگونه گذراندند؟ آیا خودشان کار می کردند یا از خانواده کمک خرجی می گرفت؟
در ایام تابستان در کارخانه ایتالیران» کار می کرد. با اینکه وضعیت خانوادگی ما آن گونه بود که احتیاج های او را تأمین نماید ، اما منصور اصرار داشت که باید رنج کار خودش را بچشد و موقع عید که می شد با اینکه اصرار میکردیم لباس نو بخرد اما از این کار ابا داشت و می گفت: ببینیم بچه های محل چه می پوشند. اگر همه آنها لباس نو پوشیدند من هم می پوشم وگرنه نمی توانم آه کسانی را که ندارند تحمل کنم.

*وقتی خبر انتصاب شهید ستاری را به فرماندهی نیروی هوایی ارتش شنیدید چه احساسی به شما دست داد؟

خودش در این مورد چیزی به ما نگفته بود. یادم است آن شب سر سفره بودیم که خبر این انتصاب را از رادیو شنیدیم. خودش هم سر سفره بود. من به او اعتراض کردم که در این بحبوبه جنگ چرا باید چنین مسؤولیتی را بپذیرد؟ اما او گفت: «تکلیف شده است و تکلیف را امام مشخص فرموده و ما هم تابع هستیم. از وقتی که من این لباس خدمت را پوشیدم سوگند خورده ام جز در مسیر مصالح نظام، امام و انقلاب، قدم بر ندارم.» لذا به ما اصرار کرد که این مسؤولیت را مقدمه ای برای انجام تکلیف بزرگ بدانیم.

*از آخرین دیدار و وداع شهید چه خاطره ای دارید؟

من و یکی از بستگان ، شب آخر، منزل منصور میهمان بودیم. حین صحبت عکسی از یک مسجد در کیش را نشانم داد که ساخته شده بود. گفتم:« مادر شما آنجا می روی مسجد درست میکنی، خب یک مقدار هم به این حسینیه محل خودمان رسیدگی کن. این ساخته پدر مرحومت است و لازم است که باز سازی بشود.» منصور همان جا برگشت و گفت: «ما در فکر این حسینیه نباش. این خودش درست می شود. من برای جاهایی کار میکنم که خیلی محروم هست ، حتی محرومتر از خود ما. حسینیه محله ما را هم خدا خودش را درست می کند.» بعد در همان شب شروع به صحبتهایی راجع به ضرورت انجام کار خیر و باقیات و صالحات نمود و در آخر هم گفت: «همین کارهاست که برای آدمی باقی می ماند. این قضیه در شب دوشنبه رخ داد. چهار روز بعد از آن ، روز جمعه بود که آن حادثه به وقوع پیوست.

*چگونه از شهادت ایشان مطلع شدید؟
آن روز من در خانه داشتم خمیر درست می کردم که دیدم دختر بزرگم با حالتی نگران وارد شد و گفت: « مادر گویا داداش کسالتی پیدا کرده و در بیمارستان خوابیده، بیا برویم بیمارستان.» راه افتادیم. وقتی به تهران رسیدیم و وارد خیابان پیروزی شدیم دیدم دور پادگان نیروی هوایی پارچه های عزا آویزان است و مشغول تلاوت قرآن هستند. دیگر چیزی نفهمیدم....

*به انس شهید ستاری با هیأتهای عزاداری اشاره کردید. الان ارتباط بچه های هیأت با یاد و خاطره ایشان چگونه است؟
مردم محل همه ساله هیأتهای عزاداری ترتیب می دهند. وقتی ستاری زنده بود، شبهای عاشورا با این دسته های عزا تا امام زاده باقرآباد می رفت. بعد از شهادت منصور چندین سال است که این هیأت به بهشت زهرا (س) می رود ؛ چون همه اعضای این هیات متفق القولند که منصور ، عزیز این هیأت بود و میگویند از وقتی که شهید ستاری رفت همه سالها باید پای مزار ایشان سینه بزنند و این پیمان را در تمام مدت این سالها حفظ کرده اند.

*گویا در محل روبروی منزل هم سنگ یادبودی از شهید کار گذاشته اید. دلیل این امر چه بود؟
این به تقاضای خودمان بود. مردم محل می خواستند که جنازه منصور در محل خودمان دفن شود ؛ اما تقدیر این شد که در بهشت زهرا (س) به خاک سپرده شود. لذا تقاضا کردیم که سنگ مزاری را هم در محل خودمان داشته باشیم.

*تا به حال شهید را بعد از شهادت در خواب دیده اید؟
بعد از شهادت منصور یادم می آید یک شب در منزل دخترم بودم. بعد از سحری بود که خواب عجیبی دیدم ، در خواب دیدم به منزل منصور رفته ام. مشغول کار بودم که ناگهان صدای حسین - حسین (ع) را شنیدم. بلافاصله احساس کردم خود منصور است ، در حیاط را باز کرد و آمد داخل. بغلش کردم و از سر و صدا پرسیدم. گفت مادر صدای دسته است." گفتم: «محرم که نیست چه دسته ای؟ گفت: «دسته ، دسته امام زمان (عج) است برو اسپند دود کن.» و ادامه داد: «مادر من به دسته آقا سید رفتم» و بلافاصله از نظرم غایب شد. این ماندگارترین خوابی است که از منصور به یاد دارم.