جسم در کنار بچه‌ها بود اما روح و فکرم با حسین بود؛ حسینی که بدون آموزش راهی جبهه شده بود و چیزی در این خصوص به من نگفته بود. فرمانده گفته بود قرار است برای رفتن به تهران برای رزمندگان بلیط تهیه شود.

به گزارش مشرق، پاسدار شهید «محمد سوری» در شهرستان نهاوند استان همدان چشم به جهان گشود. وی در گردان عمار لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص) در واحد اطلاعات عملیات فعالیت داشت. سرانجام در تاریخ ۲۲ بهمن ۱۳۶۴ در عملیات والفجر ۸ منطقه فاو به درجه رفیع شهادت نائل آمد.

قسمتی از متن دست‌نوشته‌ای را که از این شهید والامقام به یادگار مانده است، در ادامه می‌خوانید:

«تقریباً ساعت ۲ بعدازظهر بود که می‌خواستم با دوستانم بروم به بوشهر و کنار دریا و شنایی بکنیم و برگردیم توی این فکر بودم که فکر کردم که بچه‌ها گفتند خط تلفن آزاد است به همین خاطر رفتم برای تلفن زدن، قبل از هرچیزی بگویم که من هر وقت تلفن می‌زنم فقط برای دوستم است بعد از احوال پرسی به او می‌گویم که برود به مادرم سلام برساند.

اما آن روز که تلفن زدم مادرش تلفن را برداشت به او گفتم حسین، اما او گفت که حسین رفته به جبهه و خوب متوجه نشدم به همین خاطر گفتم چی – جدی می‌گی- حسین رفت به جبهه - رفت به جبهه - گفت: آره حرفش را قطع کردم و گفتم که بدون آموزش دوره چه جوری رفت به جبهه در جواب به من گفت که با بسیجی‌های بازار رفته به اندیمشک.
بعد از خداحافظی کنترل از دست داده بودم همه هواسم رفت پیش حسین، داشتم پیش خودم می‌گفتم وای حسین چیزیش نشه که یک دفعه گفتم از اینجا تا اندیمشک چند ساعت راه است، یه برادری به من گفت: ۱۴ ساعت راه است.

خدایا نمی‌دانستم چه کار کنم اگر رها می‌کردم و می‌آمدم کارهایم ناقص می‌شد (یعنی رانندگی تانک آموزش می‌دیدم) اگر رها می‌کردم و می‌آمدم بدبخت می‌شدم، اما حالا که دارم این خاطره را می‌نویسم با یک ناراحتی می‌نویسم.

بعضی از دوستانم می‌گویند «سوری» چرا ناراحتی، من هم می‌گویم ناراحتی خانوادگی برایم پیش آمده است. می‌گویند بگو تا کمکت کنیم، می‌گویم خصوصی است. خدایا کمکم کن. بالاخره تو همین ناراحتی بودم تا اینکه شب رفتیم پیش بسیجی‌ها برای دعای کمیل و آن شب یک خورده عقده دلم را خالی کردم یعنی توی فکر بودم که حسین چیزیش نشه.
بالاخره دعای کیمیل تمام شد و آمدم آسایشگاه و با یک ناراحتی که اصلاً خوابم نمی‌برد، خوابم برد و این خاطره را صبح روز جمعه ساعت ۷/۵ صبح است که می‌نویسم یعنی ۱۳۶۲/۷/۱۵ می‌نویسم.

تصمیم گرفتم که اگر مرخصی به ما دادن من به تهران نروم به اندیمشک بروم آخه همچین که مسئول پادگان برای بچه‌ها صحبت کردند گفته است پنج شنبه نزدیک عاشورا می‌خواهیم به بچه‌ها مرخصی بدهیم و بچه‌ها را با هواپیما به تهران بفرستیم.

حالا من تصمیم گرفته بودم که راهم را کج کنم و به تهران نروم، پیش حسین به اندیمشک بروم و یک تصمیم دیگر گرفتم، اما مطمئن نبودم که عملی بشود. می‌خواستم بروم پیش مسئول مدیر خانه و صحبت حسین را بکنم و بگویم که یک نفر بسیجی می‌باشد که اگر اجازه بدهید آن را بیاورم اینجا و در کنار بچه‌های سپاه دوره زرهی تانک بگذراند. اما توی فکرم می‌گفتم که فکر نکنم امکان داشته باشد و هنوز این خاطره را دارم می‌نویسم و هنوز نرفته‌ام این صحبت را بکنم.

بالاخره روزها پشت سر هم با خاطره‌های عجیبی می‌رفت و من با خودم فکر کردم که نامه‌ای برای پدر و مادر حسین بنویسم و به آن‌ها بگویم که من می‌روم پیش حسین و بالاخره نامه را نوشتم و منظورم این بود که آن‌ها از موضوع خبر داشته باشند و الان که دارم این خاطره را می‌نویسم روز دوشنبه ۱۳۶۲/۷/۸ می‌باشد در ساعت ۲/۵ بعدازظهر است که نامه و خاطره را می‌نویسم.»

منبع: دفاع پرس