کد خبر 910788
تاریخ انتشار: ۲۳ آبان ۱۳۹۷ - ۰۷:۰۰

مادرشهید «منوچهر علیئی» گفت: وقتی خبر شهادت منوچهر را شنیدم اولین چیزی که باعث می‌شد من را آرام کند این بود که او به خاک کشورش علاقه شدیدی داشت.

به گزارش مشرق، وقتی نام شهدا می آید همه یاد رشادت های آنها می کنند و هشت سال دفاع مقدس که بسیاری از جوانان کشور در جبهه های حق علیه باطل برای دفاع از کشور جان خود را فدا کردند، زمانی که کشور نیاز به کمک‌ داشت جوانان این مرز و بوم به یاری شتافتند،‌ شهدای هشت سال دفاع مقدس بدون هیچ چشم داشتی برای حفظ خاک میهن اسلامی پا به عرصه رشادت گذاشتند، «شهیدمنوچهرعلیئی» یکی از هزاران جوانی بود که برای محافظت از مردم کشورش علی رغم سن بسیار کمی که داشت به خط مقدم جبهه رفت و به آرزویش یعنی شهادت رسید.

در این راستا خبرنگار ما با ‌مریم امینی مادر شهید «منوچهرعلیئی»گفت ‌و ‌گویی انجام داده است که درادامه می خوانید: 

 منوچهر درسال 1344 در اراک به دنیا آمد و فرزند دوم من است از بچگی پسر بسیار زرنگی بود هرچند شیطنت های کودکانه‌ نیز داشت. همیشه هم کمک حال بسیاری از فامیل و اهالی محل می شد.

از خاطرات کودکی نکته ای که به یاد دارم،‌ این است که او همیشه در حال تفنگ بازی با چوب بود و اینکه در حال دفاع از قسمتی از خانه بود که وقتی از او می پرسیدم پسرم چه کار می کنی؟ در پاسخ به من می گفت: "در حال دفاع از خانه هستم"، منوچهراز همان بچگی عشق به خانه و میهن داشت و همیشه می گفت نباید کسی به خانه ما آسیب بزند.

وقتی جنگ شروع شد منوچهر 15 سال سن بیشتر نداشت و اول  دبیرستان را می گذراند،‌ یک روز دوستش کتاب های منوچهر را از مدرسه آورد و وقتی پرسیدیم منوچهر کجاست؟ به ما گفت: «رفته است جبهه و چون می دانست ما اجازه نمی دهیم بدون اجازه گرفتن به جبهه رفته بود».

بزرگ مردان کوچک

مادر با چشم هایی گریان می گوید: در آن موقع که منوچهر اول نظری بود در بروجرد زندگی می کردیم، او در بسیج شهر عضو شده بود و فعالیت های زیادی نیز داشت، یکی از این فعالیت ها این بود که‌ برای امنیت شهر شب ها گشت نگهبانی‌می دادند و من برایشان ساعت یک بامداد لقمه های نون پنیر می گرفتم،‌ بار اول که برایش لقمه بردم صحنه جالبی دیدم که بسیاری از این جوانان اسلحه هایی داشتند بزرگتر از خودشان و گاهی برایشان بلند کردن این اسلحه ها سنگین بود.

یک روز منوچهر تعریف می کرد که یکی از دوستانش که از خودش کوچک تر بود و تقریبا 13 سال بیشتر نداشت  برای اینکه خانواده مانع از رفتنش به جبهه شوند در همان سال ازدواج می کند اما فرزندشان باز علیرغم کوشش خانواده عازم میدان جنگ می شود. باید گفت شوقی که در این جوانان وجود داشت هر مانعی را از پیش رو بر می داشت،‌ آنها قراری با امام خود گذاشته بودند و باید بر قول قرار خود می ماندند.

روسفیدی پیش حضرت زهرا(س)

منوچهر بار اول که عازم جبهه شد ما از دوستانش از حال‌ و احوال او با خبر می شدیم تا اینکه پس از ‌گذشت شش ماه به مرخصی آمد،‌ من به او گفتم که دیگر اجازه نمی دهم که به جبهه برود، سریعا ‌به پایگاه بسیج رفتم و اسمش را از لیست رزمنده ها خارج کردم پسرم خیلی ناراحت شد،‌ به او گفتم پدرت برای کار به تهران رفته و کسی در کنار من و بچه ها نیست،‌ اما منوچهر می گفت می خواهد پیش حضرت زهرا(سلام الله علیها) رو سفید باشد و برای  رفتن به جبهه بی قراری می کرد مدتی از بحث ما نگذشته بود که با خوش رفتاری و اخلاق خوبش توانست رضایت من را برای اعزام به خط مقدم جلب کرد،‌ نکته ای که در مورد منوچهر وجود داشت این بود که بسیار خونگرم بود و اکثر فامیل و دوستانش به او علاقه زیادی داشتند، به جای اینکه هنگام مرخصی به تهران و  اقوام درجه یک سر بزند اول به فامیل هایی که در دیگر شهرها داشتیم سر می زد که همین باعث ایجاد علاقه همه به منوچهر می شد، همچنین از دیگر اخلاق او این بود که بسیار گشاده رو بود،‌ تهران ‌که می آمد پس ازسر زدن خانه سراغ دوستانش می رفت.

 نمی توانم راحت باشم وقتی برادرانم در جبهه روی سنگ و کلوخ می خوابند

هر بار که به مرخصی می آمد ما پیش پای او گوسفند قربانی می کردیم،‌ و او هر بار ناراحت می شد و به ما می گفت: "که من آرزوی شهادت دارم چرا این کار را می کنید؟" هر بار که از جبهه برمی گشت ازما درخواست داشت که دیگر جلوی پای او گوسفند نکشیم. یک بار که به منزل آمد برایش تشک و پتو آوردم تا راحت بخوابد اما او روی موکت دراز کشید وقتی علت را پرسیدم گفت: "برادرانم همه در جبهه هستند و روی سنگ و کلوخ می خوابند درست نیست من راحت بخوابم". گاهی نصف شب ها وقتی از خواب بیدار می شدم، می دیدم که منوچهر با یک شمع روشن در حال نماز و دعا خواندن است وقتی می گفتم چرا برق را روشن نمی کنید؟ می گفت پدر و شما خسته هستید و نمی خواهم شمارا بیدار کنم همین باعث می شد که بیشتر دوستش داشته باشم،‌ و برایش دعا کنم او نیز در پاسخ دعاهای من می گفت: "دعا کن جزو شهدا باشم".

خواسته مادر شهید از مسئولین

وقتی خبر شهادت منوچهر را شنیدم اولین چیزی که باعث می شد من را آرام کند این بود که او به خاک کشورش علاقه شدیدی داشت همچنین همیشه در فکر این بود که جان خود را برای میهن و اسلام و انقلاب فدا کند،‌ او به خواسته اش رسیده بود و قطعا رضایت کامل داشت پس من نیز به عنوان مادر باید کنار فرزندم باشم،‌در حال حاضر هم هیچ خواسته ای از کسی ندارم فقط باید یادمان باشد که شهدا هشت سال دفاع مقدس چه هدفی داشتند،‌ زیرا آنها بودند که برای حفظ انقلاب و دفاع از کشور از جان خود گذشتند پس مسئولین کشور نیز باید دنباله رو راه آنها باشند و نباید هیچ وقت شهدا را فراموش کنند.

شهید منوچهر علیئی ‌27 دی ماه سال‌ 1365‌ در شلمچه ‌طی عملیات‌ کربلای 5 در حالی که 22 سال داشت به شهادت رسید، خبر ‌به شهادت رسیدن وی تا یک ماه بعد به خانواده اش اعلام نشد تا اینکه روز 20 بهمن ماه خانواده علیئی متوجه شدند فرزند دلیرشان به آرزوی خود یعنی شهادت رسیده است.

منبع: دفاع پرس