به گزارش مشرق، شهید مصطفی حسینی از شهرستان لنگرود استان گیلان پیک یکی از گردانهای لشکر ۲۵ کربلا بود که در سن ۱۸ سالگی حین رساندن آخرین پیام به همرزمانش به شهادت رسید. مصطفی در عملیات رمضان پیام فرمانده را به جمعی از رزمندگان رساند تا از خاکریز پایین بیایند و در تیررس مستقیم گلولههای دشمن نباشند، اما خود در این راه شهید شد و فرماندهاش لحظه آسمانی شدن او را به ثبت رساند. با جستوجوهایی که انجام دادیم، سردار محمدجواد اسلامی فرمانده گردان و برادر شهید حسینی را یافتیم تا در گفتوگو با ما روایتگر ایثار و ازخودگذشتگی این شهید ۱۸ ساله دفاع مقدس باشند.
شهید مصطفی حسینی در عملیات رمضان پیک گردانی بود که شما فرماندهاش بودید. چطور شد ایشان را به عنوان پیک انتخاب کردید؟
آشنایی من با آقا مصطفی به تشکیل تیپ کربلا برمیگردد. این تیپ بعداً به لشکر ۲۵ کربلای مازندران تبدیل شد. تیپ ما قبل از عملیات طریقالقدس تشکیل شد. من از بنیانگذاران این تیپ بودم که در عملیات طریقالقدس، بیتالمقدس و فتحالمبین حضور داشت. فرمانده تیپ هم برادر مرتضی قربانی بود. ایشان به من و به دیگر فرماندهان گردانها مأموریت داد نیروهایی را که تازه به منطقه اهواز آمده بودند در گردان خودمان سازماندهی و آماده عملیات کنیم. به طور طبیعی گردانهایی که در عملیات متعددی شرکت میکردند، بخشی از نیروهای خود را از دست میدادند. بهویژه اینکه معمولاً مأموریت نیروها ۴۵ یا ۶۰ روزه بود و در پایان هر عملیات، دوره نیروها به پایان میرسید و عدهای هم در هر عملیات شهید، اسیر یا جانباز میشدند.
نیروهای جدید مورد نظر ما حدود ۴ کیلومتری جاده اهواز- خرمشهر در یک هنرستان مستقر بودند. در سازماندهی برای هر گردان یک نفر را به عنوان پیک انتخاب کردیم که مهم بود. چون پیک باید آدمی هوشیار و زرنگ و شجاع باشد.
رانندگی موتورسیکلت و خودرو تا راندن تانک و نفربر و حتی قایق را بلد باشد و ضمن اینکه آموزش میدید باید آمادگی قبلی هم داشته باشد. مهمتر اینکه جانبرکف هم باشد، چون یک زمانی امکان داشت فرمانده در وضعیتی دشوار به او پیامی بسپرد و او مجبور بود از میدان مین یا کمین یا از زیر آتش دشمن عبور کند. به هر حال وقتی قرار بر تعیین پیک شد، اعلام کردم چه کسی آمادگی دارد پیک گردان شود. تعدادی سؤال کردند کار پیک چیست و چه خصوصیاتی باید داشته باشد؟ من هم با صراحت همه اینها را گفتم. جالب بود که چهار، پنج نفر اعلام آمادگی کردند. بعد با همه آنها صحبت کردم. بهاصطلاح مصاحبه گرفتم تا بهترینشان را انتخاب کنم. یکی دیگر از ویژگیهای پیک که یادم رفت بگویم این بود که باید قدرت شنوایی و انتقال مطالبش خوب باشد تا همان چیزی را که به او گفتیم دقیق به مقصد برساند. عشق و علاقه به جهاد و سابقه حضور در جبهه و خیلی موارد دیگر مورد نظر قرار گرفت تا از میان آن داوطلبان ایشان را انتخاب کردم. این را هم بگویم که آقای مصطفی حسینی لاغر بود و قد بلندی داشت. خلاصه او به عنوان پیک گردان انتخاب شد و، چون پیک با فرمانده زیاد ارتباط دارد، موجب آشنایی بیشترمان شد. آشنایی من با شهید مصطفی حسینی در جریان عملیات رمضان رقم خورد.
همانطور که از یک پیک انتظار داشتید، شهید حسینی توانست انتظارات شما را بر آورده کند؟
بله. ابتدا بگویم در مواقعی نیاز بود ما محافظ داشته باشیم. به عنوان مثال تخریبچیها یا بیسیمچیها در عملیات نمیتوانستند از خودشان دفاع کنند، چون از کارشان بازمیماندند. فرماندهی هم گاهی اینگونه بود؛ لذا محافظ به معنای امروزی منظورم نیست. مدتی که شهید حسینی را به عنوان پیک انتخاب کرده بودم، احساس رضایت داشتم و خوب از پس کار برمیآمد. شوخی نیست؛ شدت فشار آتش دشمن بهخصوص در عملیات هجومی آن هم در شرق بصره به دلیل آمادگی دشمن زیاد بود. در رمضان بصره عراق بهطور جدی در معرض تهدید ما بود. بعثیها همه امکانات خود را در این منطقه بسیج کرده بودند تا مانع سقوط بصره شوند. منطقه هم یک دشت باز و بهاصطلاح کفی بود و عراقیها بر اساس تجربههای قبلی حتی درختچههای کوتاه و خار مغیلان را هم پاکسازی کرده بودند. در عملیات رمضان ما عملاً خاکریز نداشتیم. همه جا را دشمن خاکریز زده بود. وقتی ما خودمان را پشت خاکریز آنها میرساندیم دیگر محال بود بتوانند آن را از ما پس بگیرند. برای همین نیروهای قوی و آموزشدیده بعثی در خطوط مقدم مستقر میشدند تا مقاومت بالاتری داشته باشند، اما وقتی اینها میشکستند، دیگر تمام بود و امکان پیشروی برای ما تا عمق عقبه خطوط دشمن وجود داشت. در عملیات رمضان هم نیروهای ویژهشان آنها را در خطوط اول مستقر کردند؛ آن هم در کانال که تیربارها را میگذاشتند و به قول ما تراش میزدند. اگر خوابیده و سینهخیز راه میرفتی باز مورد اصابت گلوله قرار میگرفتیم. گلولههای تانک و توپخانه و هلیکوپتر هم از بالا میبارید. واقعاً فشار آتش دشمن خیلی زیاد بود. حالا با همین شرایط اگر موقعیتی پیش میآمد که لازم بود کسی فرمانی ببرد و اقدامی بکند، یعنی همان کار پیک، به قول شهید چمران مرد از نامرد شناخته میشد. این شرایط برای هر پیکی یک آزمون سخت بود که ببینند چند مرده حلاج است. آقا مصطفی از این آزمون سربلند بیرون آمد. واقعاً شجاع بود و نمیترسید و من کاملاً از او راضی بودم.
نحوه شهادت آقا مصطفی چطور بود؟ چه شد که در آن شرایط از شهادت ایشان عکس گرفتید؟
یک روز ساعت ۶-۵ صبح بود که تحرکات دشمن شروع شد. به سمت ما شلیک میکردند و جلو میآمدند. هم نفربرها و هم تانکها آرایش دقیق نظامی گرفته بودند و این باعث میشد اگر یک تانک مورد هدف قرار گرفت، تانکهای دیگر بکوبند و جلو بیایند. عدهای از رزمندگان پشت خاکریز مانندی برای دفاع مقابل دشمن جمع شده بودند. توپخانه را هم آماده شلیک کرده بودیم تا مانع پیشروی دشمن شود و منتظر بودیم تا هواپیما و هلیکوپتر هم از آسمان ما را پشتیبانی کنند. در این میان آقای حسینی که پیک بود را اعزام کردم تا به بچهها بگوید از روی خاکریز پایین بیایند تا در معرض دید دشمن قرار نگیرند. همین که رفت پیغام را برساند دشمن اطراف خاکریز را مورد هدف قرار داد. گلولههای دشمن به کمر خاکریز اصابت کرد و چند نفر به شهادت رسیدند. ترکشی هم به سر آقا مصطفی خورد و من او را در حال دست و پا زدن و غرق در خون دیدم. یک لحظه به دلم افتاد که از این صحنه عکس بگیرم. صحنه بسیار عجیبی بود. پیکرش را از خاکریز پایین کشیدیم و نیروهای مربوط آمدند و پیکر شهدا را به عقب جبهه منتقل کردند.
مرتضی حسینی، برادر شهید
آقای حسینی کمی از خانوادهتان بگویید.
ما شش برادر و دو خواهر از خانوادهای بودیم که از نظر اقتصادی وضعیت ضعیفی داشت. پدرمان ابتدا در کارخانه چای کار میکرد که شغل دائمی نبود. وقتی نیاز داشتند از او استفاده میکردند و هر روز ممکن بود که بگویند دیگر سر کار نیا. چون کار نداریم و معمولاً هم شش ماه از سال کار نداشت. بعد از مدتی پدرمان در اداره برق به عنوان سیمبان مشغول به کار شد. چون پدرم عاشق کار بود. هر کاری که از دستش برمیآمد انجام میداد. اینطور نبود که منتظر دستور رئیس یا مسئولی باشد. حتی اگر کاری به عهده دیگری بود و او تعلل میکرد را انجام میداد و این حتی موجب اعتراض دیگران شده بود. پدرم یک ماه مانده به زمان بازنشستگی بر اثر سانحهای که هنگام کار روی تیربرق رخ داد به رحمت خدا رفت. مادرمان میگوید بابا به اهل بیت (ع) ارادت زیادی داشت و به رزق حلال خیلی اهمیت میداد.
خود شما هم در جبهههای دفاع مقدس حضور یافتید؟
وقتی جنگ تحمیلی شروع شد من و مصطفی با هم راهی جبهه شدیم. ابتدا من در جنوب بودم و مصطفی در کردستان بود. در عملیات بیتالمقدس حضور داشتم که مجروح شدم و برگشتم. بعد مصطفی از کردستان به جنوب رفت. دوباره من با همان وضع جانبازی بهرغم مخالفت پزشکان به جنوب رفتم که یک هفته در قرارگاهی در جندی شاپور اهواز بودم. دوباره مجبور شدند مرا در بیمارستان امیرکبیر اراک بستری کنند که به درخواست خودم به بیمارستان شهر خودمان منتقل شدم. بعد از مدتی دوباره اعزام شدم و در پادگان شهید بهشتی اهواز، مصطفی را دیدم. او ابتدا به آمدنم اعتراض کرد و گفت: چرا پیش مادر نماندی، الان هنگام برداشت محصول چای است و او به کمک تو نیاز دارد. گفتم، چون شنیدم عملیات نزدیک است، آمدم. خلاصه مدتی ما هر دو برادر کنار هم در منطقه جنوب بودیم.
در عملیات رمضان با هم بودید؟
در این عملیات مصطفی زودتر اعزام شده بود. بعد از او من هم به پادگان شهید بهشتی اهواز رفتم و او را دیدم. اما با هم در یک گردان نبودیم. بعد از گذشت حدود یک ماه اعلام کردند که قرار است عملیات رمضان انجام شود. اسامی گردانها را الان به یاد ندارم، اما گردانی که مصطفی در آن بود به عنوان گردان خطشکن انتخاب شد و گردانی که من بودم پشتیبان شد. قبل از اعزام به خط برای شروع عملیات مصطفی پیش من آمد و گفت: ما خطشکن هستیم و احتمالاً یکدیگر را دیگر نمیبینیم. وسایل من پیش شما باشد. هر وسیلهای که داشت از قبیل: ساعت، تسبیح، کفش کتانی و یک سری لباس را به من داد گفت: اینها را نگه دار، احتمالاً من شهید میشوم. گفتم انشاءالله پیروز میشویم و با یکدیگر خداحافظی کردیم. او در همین عملیات شهید شد. اتفاقاً فرمانده گردان وی از لحظه شهادت مصطفی عکس گرفته بود. برادرم ۲۳ رمضان سال ۶۱ در ۱۸ سالگی به شهادت رسید.
چطور از شهادت برادرتان باخبر شدید؟
من در منطقه عملیاتی نزدیک دریاچه بوارین بودم که قرار شد به عقب برگردیم. در همان جا برخی دوستان به من گفتند مصطفی مجروح شده است. گفتم مجروح شده یا شهید؟ بعد به آنها گفتم که خود مصطفی قبل از عملیات وسایل همراهش را به من داد و گفت: من در این عملیات شهید میشوم. اما با اطمینان نمیگفتند که شهید شده است.
وقتی به اهواز برگشتم ابتدا به بیمارستانهای شهر رفتم، اما خبری از مصطفی نبود. به معراج شهدا رفتم، آنجا هم نبود. میدانستم بعد از هر عملیاتی مدتی طول میکشد تا هر گردان آمارگیری کند و اسامی شهدا، جانبازان و اسرا مشخص و اعلام شود لذا به شهرمان لنگرود برگشتم. سپاه لنگرود هم هیچ خبری از مصطفی نداشت. یک هفتهای گذشت تا از سپاه آمدند و خبر شهادت مصطفی را به ما دادند. بعد هم پیکر مصطفی را آوردند و دیدم همان لباس شب عملیات را بر تن دارد.
منبع: روزنامه جوان