وقتی آزادگان گیلانی برمی‌گشتند، نزد آن‌ها می‌رفتم و سراغ علی را می‌گرفتم. وقتی پاسخی نمی‌شنیدم تا مدت‌ها افسرده می‌شدم و مدت طولانی سکوت اختیار می‌کردم. تلویزیون نگاه نمی‌کردم.

به گزارش مشرق، فاطمه بایرای، متولد ۱۳۳۴ همسر شهید علی علوی و خواهرزاده سه شهید دفاع مقدس: محمد، غلامرضا و فریدون صیقلی است. علی علوی در جریان عملیات کربلای ۲ در شهریورماه ۶۵ در منطقه حاج عمران مفقودالاثر شد و پیکرش بعد از هشت سال به وطن بازگشت. وقتی علی شهید شد، همسرش با دو فرزند یک و دو ساله تنها ماند. او باید از این به بعد بار زندگی را به‌تن‌هایی به دوش می‌کشید. گفت‌وگوی ما را با این همسر شهید که سه دایی‌اش نیز از شهدای دفاع مقدس هستند پیش رو دارید.

بیشتر بخوانیم:

زاده‌ی محرم در محرم به آغوش مادر آمد + عکس

فیلم/ شما بگو #فرزندت_کجاست؟

قبل از ازدواج شهید علوی را می‌شناختید؟ چه ویژگی‌های اخلاقی داشت؟

ما در روستای کومله زندگی می‌کردیم. اغلب همدیگر را می‌شناختند. آشنایی ما هم به دوران قبل از پیروزی انقلاب برمی‌گردد. علی دوست و همکلاسی دایی من بود. از سوی دیگر من و خواهر ایشان از سال ۵۶ در دبیرستان همکلاس بودیم. بنابراین تا حدودی یکدیگر را می‌شناختیم. من ابتدا با ازدواج مخالف بودم. دوست داشتم به دانشگاه بروم. برای همین بار اول که برای خواستگاری آمدند مخالفت کردم و با خواهرش دعوا کردم که چرا آمدید. زمانی که دایی غلامرضا در جبهه بود، من به علی جواب منفی دادم، اما از آنجایی که با هم دوست بودند، دایی از پاسخ منفی من ناراحت شد. وقتی از جبهه برگشت گفت: «واقعاً تو به علی علوی جواب منفی داده‌ای؟» گفتم: «آره.» گفت: «اشتباه کردی.» گفتم: «مگر ازدواج زوری است دایی؟ من می‌خواهم درس بخوانم.» گفت: «بخوان. کسی مخالف درس خواندن تو نیست.» بعد هم گفت: «تن‌ها یک جمله به تو می‌گویم و تمام؛ اگر من به شهادت برسم از دست تو شاکی خواهم بود.» سرانجام جواب مثبت دادم و در مرداد ۶۲ که ۱۸ سالم بود ازدواج کردیم. حدود سه سال و نیم زندگی مشترک داشتیم. خانه‌ای که در آن زندگی می‌کردیم سه اتاق داشت. در یک اتاق ما زندگی می‌کردیم، دیگری برای برادرشوهرم و همسرش بود و در سومی هم مادرشوهرم زندگی می‌کرد. دو فرزند دارم؛ یکی سال ۶۳ و دیگری هم سال ۶۴ متولد شدند.


در آشنایی مقدماتی که از شریک آینده زندگی‌تان داشتید، ایشان را چطور آدمی شناختید؟

همسرم قبل از اعزام به جبهه هم فعالیت‌های زیادی داشت؛ هم در انجمن اسلامی و هم در بسیج مسئولیت داشت. از نظر اخلاقی واقعاً نمونه بود و می‌توانم بگویم مثل ایشان کم داشته و داریم. طوری زندگی کرد که هم پیرمرد ۷۰ ساله و هم کودک پنج ساله از دیدنش خوشحال می‌شدند و از سر ذوق و شوق به او احترام می‌گذاشتند. تمام وقتش را برای رسیدگی به مشکلات مردم می‌گذاشت. کمتر در خانه حضور داشت. معلم بود، روزها سر کار بود و اکثر شب‌ها هم به پایگاه بسیج می‌رفت. بخشی از حقوقش را صرف بچه‌های محروم می‌کرد. صبور بود. همیشه جویای حال و احوال مردم روستا بود. حتی زمانی که مدیر مدرسه روستای همسایه ما بود، آنجا هم به مشکلات دانش‌آموزان و مردم روستا رسیدگی می‌کرد و برای این کار وقت می‌گذاشت.


اشاره کردید که همسرتان معلم بودند و به مشکلات دانش‌آموزان و مردم روستا رسیدگی می‌کرد. در این خصوص موردی در ذهن دارید که برایمان تعریف کنید؟

اتفاقاً خاطره‌ای جالب یادم آمد؛ روستای پرشکوه که همسرم در آنجا تدریس می‌کرد، مرکباتش معروف است. این روستا تقریباً در همه فصول سال مرکبات دارد. آن زمان علی فاصله خانه ما تا آن روستا را با موتور می‌رفت. معمولاً دانش‌آموزان روستا در طول سال برای معلمانشان سبزی، پرتقال یا نارنگی که محصول خودشان بود، می‌آوردند. یک روز گفتم: «دانش‌آموزانت برای شما پرتقال نمی‌آورند؟» گفت: «اگر بیاورند هم آن‌ها را به خانه نمی‌آورم.» گفتم: «چرا؟» گفت: «شاید بدون اجازه و رضایت پدر و مادرشان این کار را بکنند که شبهه‌ناک است. من مال دارای شبهه به خانه نمی‌آورم.» و ادامه داد: «دانش‌آموزان ممکن است در ازای آن توقع نمره بیشتر از من داشته باشند که باز نمی‌توانم قبول کنم.»

علی معمولاً شب‌ها دیر می‌آمد. یک شب به من گفت: «فاطمه من امشب خیلی دیر می‌آیم.» خندیدم و گفتم که مگر شب‌های دیگر زود می‌آیی که حالا برای امشب خبر می‌دهی! آن شب دیر وقت آمد. صبح که بیدار شدم دیدم غذا و آب نارنج و مرکبات در اتاق است. پرسیدم: «جریان چیست؟» گفت: «یک خواهر و برادری که دانش‌آموز مدرسه‌ام بودند افت تحصیلی داشتند و من متوجه شدم که باید مشکلی داشته باشند. بارها و بارها با آن‌ها صحبت کردم تا اینکه فهمیدم پدر و مادر بچه‌ها با هم اختلاف شدید دارند. برای همین مادر را جدا و پدر را جدا به مدرسه دعوت کردم و چند باری با آن‌ها صحبت کردم تا مشکلاتشان حل شود. تا اینکه در جلسه‌ای با حضور بزرگ روستایشان آشتی کردند و دیشب که دیر آمدم به خاطر جلسه آشتی‌کنان آن‌ها بود و این‌ها هدیه آن خانواده است.» یعنی حتی به مشکلات خانواده‌های دانش‌آموزان هم توجه داشت و برای حل آن تلاش می‌کرد. می‌دانید که شمال زیاد باران می‌بارد. در روزهای بارانی رفت‌وآمد دانش‌آموزان به مدرسه سخت‌تر می‌شود. علی بچه‌ها را در روزهای بارانی و برفی از در مدرسه تا در خانه‌شان همراهی می‌کرد تا نکند زمین بخورند و آسیب ببینند. حتی کفش و چکمه آن‌ها را نگاه می‌کرد که سالم باشد. تغذیه برای بچه‌ها می‌خرید و با آن‌ها شریک می‌شد. مسئول پایگاه و انجمن اسلامی هم بود. در ایام محرم و مراسم عزاداری اباعبدالله بچه‌ها را می‌آورد و به آن‌ها غذا می‌داد. با دست خود غذاها را پخش می‌کرد و جالب اینکه اضافه غذای بچه‌ها را جمع می‌کرد و می‌خورد. بچه‌ها را مدیریت می‌کرد و در کنارشان می‌ایستاد و عزاداری می‌کرد.


با داشتن دو بچه کوچک چطور همسرتان به جبهه رفتند؟

خودم در خانواده‌ای بزرگ شدم که قبل از انقلاب در مبارزه با رژیم پهلوی نقش زیادی در محل داشت. همان زمان کتاب‌های ممنوعه دینی و انقلابی توسط دایی‌هایم که در دفاع مقدس به شهادت رسیدند، تهیه و خریداری می‌شد و در اختیار مردم قرار می‌گرفت. خانه ما محل تشکیل جلسات و نشست‌های مذهبی و سیاسی و مرکز تجمع و ساماندهی تحرکات انقلابی بود. من هم، چون نوه اول خانواده مادربزرگ بودم بیشتر در کنار آن‌ها بودم و با دایی‌ها همراهی می‌کردم و به نوعی خواهرشان بودم. در همان سن کودکی هدف‌های بزرگی داشتیم. قبل از انقلاب دانش‌آموز دوره راهنمایی بودم، اما اصلاً تلویزیون دوران شاه را تماشا نمی‌کردیم. در چنین خانواده‌ای بزرگ شدم. بعد از انقلاب هم در همه صحنه‌ها حاضر بودیم. اگر راهپیمایی می‌خواست انجام شود همه می‌آمدند منزل مادربزرگ من و آنجا مبدأ حرکت بود. در دوران دفاع مقدس هم در ستاد پشتیبانی جنگ حضور داشتیم. حتی در خانه خودمان برای رزمندگان انواع لباس و مربا و ترشی آماده و ارسال می‌کردیم؛ لذا حضور در جبهه همسرم برای من یک امر عادی بود و خیلی راحت با آن کنار آمدم. من مخالفتی نداشتم. ضمن آنکه دایی غلامرضا هم به من سفارش می‌کرد که با رفتن علی به جبهه مخالفت نکنم.


اولین بار کی به جبهه رفت؟

اولین بار مرداد ۶۲ بود و من ماه چهارم بارداری بودم که ایشان به جبهه رفت. سه ماه بعد دوباره رفت. همان سال در حال تحصیل برای اخذ دیپلم هم بودم. با اجازه همسر در منزل مادرم ماندم تا درسم تمام شود. امتحانات خرداد ماه را زمانی دادم که ماه رمضان بود و روزه می‌گرفتم و باردار هم بودم. علی سال ۶۲ دو بار به جبهه رفت. سال ۶۳ دوباره رفت. همین‌طور سال ۶۴ رفت و آخرین بار هم سال ۶۵ بود که در عملیات کربلای ۲ حضور داشت. فکر می‌کنم در مجموع هفت بار به جبهه رفت.


همسر شما شهریور ماه ۶۵ در عملیات کربلای ۲ مفقودالاثر شدند و پیکرش بعد از هشت سال برای شما آمد؛ این ایام چگونه گذشت؟

خیلی سخت بود. من در همان اتاق کوچک خانه پدر همسرم زندگی می‌کردم. قرار شد ما در محوطه همان خانه، برای خودمان خانه‌ای بسازیم. من خودم در نبود علی مثل یک مرد در ساختن آن خانه کار کردم. سرانجام آن را تکمیل کردیم تا وقتی که جنگ تمام شد و آزادگان به میهن بازگشتند. چون هیچگاه کسی از شهادت علی به ما چیزی نگفته بود، ما امیدوار بودیم که ایشان با آزادگان برگردد و چه انتظار سختی هم بود. شاید شما فیلم شیار ۱۴۳ را دیده باشید؛ آن فیلم دقیقاً روایت زندگی ما بود. اولین بار که این فیلم را دیدم، در خانه تنها بودم. در طول پخش فیلم ناله‌های من بلند می‌شد. آن دوران خیلی سخت گذشت، شاید اگر می‌دانستیم شهید شده، تحملش آسان‌تر بود...

وقتی من برای تأمین شیرخشک و داروهای دو تا بچه قد و نیم‌قد، دچار مشکل می‌شدم و این‌ها را در نامه به همسرم علی می‌نوشتم، برای من می‌نوشت که خودت را جای خانواده‌های شهدا بگذار؛ خانواده‌هایی که پیکر عزیزانشان هم برنگشت و من اصلاً به این فکر هم نمی‌کردم که چطور می‌شود فرزند یک خانواده شهید شود، اما پیکرش هم برنگردد. اصلاً تا مدت‌ها که کلمه مفقودالاثر را می‌شنیدم، معنی آن را هم نمی‌دانستم. اصلاً از آن کلمه خوشم نمی‌آمد. می‌گفتم یک رزمنده یا شهید می‌شود یا اسیر یا جانبار، مفقودالاثر دیگر چه صیغه‌ای است! وقتی آزادگان گیلانی برمی‌گشتند، نزد آن‌ها می‌رفتم و سراغ علی را می‌گرفتم. وقتی پاسخی نمی‌شنیدم تا مدت‌ها افسرده می‌شدم و مدت طولانی سکوت اختیار می‌کردم. تلویزیون نگاه نمی‌کردم. من حتی برای استقبال از علی غذا آماده می‌کردم و بچه‌ها هم با عکس‌های امام ریسه درست کرده و خانه را تزئین می‌کردند، اما خبری از او نشد. فرزندانم به شوق دیدن پدرشان قد کشیدند.


چگونه از بازگشت پیکر مطهرش باخبر شدید؟

وقتی پیکرهای تازه‌تفحص‌شده شهدا را می‌آوردند، من دلم می‌گرفت. یک بار پیکر ۲۲ شهید را آوردند. در و پنجره‌های اتاق را باز کردم. اتفاقاً همان لحظه یک زنبور وارد اتاق شد و نیشم زد و من به بهانه نیش زنبور با صدای بلند گریه می‌کردم و می‌گفتم علی تو کجا هستی؟ به هر بهانه‌ای گریه‌ام می‌گرفت. سال ۷۳ ماه محرم بود که اعلام کردند پیکر تعدادی از شهدای تازه‌تفحص‌شده را به گیلان آورده‌اند، اما برای من همچنان سخت بود که بپذیرم ممکن است علی شهید شده باشد و به جای دیدن او باید پیکرش را ببینم. سال سوم دانشگاه بودم. از شهرستان آستانه اشرفیه به روستایمان آمدم. وقتی وارد روستا شدم احساس کردم نوع برخورد مردم با من نسبت به گذشته متفاوت است، البته همیشه یک نوع برخورد محترمانه با من وجود داشت، اما آن روز برخوردها یک طور خاصی بود؛ سلام و علیک‌ها جور دیگری بود. تا اینکه به منزل خودمان رسیدم. دیدم خواهر علی که قبل از ازدواج هم با هم دوست بودیم و اکنون کارمند سپاه است همراه با تعدادی از خواهرهای سپاه لنگرود در حیاط منزل ما هستند. مادر دو شهید مفقودالاثر دیگر محله ما هم هستند. من بی‌توجه به اینکه این‌ها برای چه آمده‌اند از آن‌ها پذیرایی کردم، اما دیدم خواهر علی خیلی ناراحت است. مدتی گذشت و نزدیک اذان مغرب به من گفتند که یکی از شهدای مفقودالاثر که پیکرش را اخیراً آورده‌اند اهل کومله است. باز ذهن من رفت به طرف آن دو شهید مفقوالاثر که مادرشان آنجا بود و ناراحت شدم تا اینکه خواهرشوهرم گفت: علی را آورده‌اند. من گفتم: «مگر می‌شود؟ مگر علی زنده نیست؟» بعد هم رفتیم سپاه گیلان برای دیدن پیکرها؛ البته پیکری که نبود بعد از هشت سال ولی مراسم تشییع برگزار و علی هم به خاک سپرده شد.

منبع: روزنامه جوان