کد خبر 919983
تاریخ انتشار: ۲۵ آذر ۱۳۹۷ - ۰۹:۲۳

به گزارش مشرق، حمید داود آبادی نویسنده دفاع مقدس با انتشار  تصویری قدیمی مربوط به سال 1375 در فکه نوشت:

دکتر حمید داودآبادی!
جراح مغز و اعصاب هستم!

چیه تعجب کردید؟

فکر کردید از آن دست مدارک کیلویی و اهدایی دانشگاه جاسبی گرفتم؟

اون که رفت خدایش... پول هم که نداشتم بتوانم بامبلغ بالا از دانشگاههای معتبر بی اعتبار و آبرو!مدرک دکتری بخرم!

اگر این بود که می رفتم وزیردولت یا نماینده مجلس می شدم!

گفتم "جراح مغز و اعصاب" می دونید یعنی چی؟

پس بفرمایید این هم مجوز دکتری بنده. آن هم نه امروز، که 22 سال پیش!

فروردین۱۳۷۵بود وتازه کاروانهای راهیان نور راه افتاده بودند. همراه خانواده، با کاروان "دانشگاه علوم پزشکی ایران" که همه دکتر و دانشجوی دکتری بودند، رفتیم خوزستان.

شب جمعه،درحسینیه شهیدحاج همت پادگان دوکوهه،همه کاروانها جمع بودند.

قرار بود حاج منصور ارضی دعای کمیل بخواند.

کنار"مرتضی شادکام"جانبازتخریبچی قدیمی و تفحصگر،به دیوار حسینیه تکیه داده بودیم.

مرتضی گفت:
-حمید، میتونم ازت خواهش کنم یه کاری برای من بکنی؟

-خب بله. چه کاری باید بکنم؟

پیشانی اش را آورد جلو که یک برجستگی غیرعادی داشت و گفت:

-چند سال پیش توی عملیات، یه ترکش کوچولو خورد توی سر من. این جای پیشونیم. هیچ دکتری حاضر نشد به آن دست بزنه چه برسه بخواهند دربیاورند. میگن دست زدن به این ترکش خیلی خطرناکه و هر امکانی داره. اخیرا خیلی اذیتم می کنه.

-خب؟

- خب که یه زحمت بکش و این ترکش رو از کله ام بکش بیرون.

با اشتیاق گفتم:

-آخ جون، دکتربازی. به روی چشم.

با شیطنت گفتم:

-فقط بذار چراغها رو که برای دعا خاموش کردند،تا رسید به جاییکه حاجی صداش رو بلند کرد،عمل جراحی رو انجام میدم.

فقط تو چفیه رومحکم لای دندونات فشار بده که صدات درنیاد و تا ترکش رو کشیدم بیرون، بذار روش که خونش مارو نجس نکنه!

چنددقیقه بعد تاحاجی گفت:

-حالا که تا اینجا اومدی، دلت رو بسپر به خدا و باصدای بلند بگو الهی العفو ... ناخن هایم را به لبه ترکش که بیرون بود فشار دادم و به یکباره در اوج خباثت و شیطنت و هرچی که بگید، ترکش را ازکله مرتضی کشیدم بیرون.

خب اونجا که دیگه بیهوشی و ضدعفونی و از این سوسول بازیها نداشتیم.

همچین دادی زدکه همه اطرافیان باخودشون گفتن این داداش عجب گناهای سنگینی داره که اینجوری عربده میزنه!

فردا جای ترکش کله مرتضی بدجوری بادکرده بود. همچنان مینالید و میگفت:

-لامصب من گفتم بکش بیرون،نه این جوری. خدا رحم کرد همراه ترکش، مغزم رو نکشیدی بیرون!

و از آن روز به بعد،مرتضی هرجا میخواست من را معرفی کند میگفت:

"حمید داودآبادی جراح مغز!"
حمید داودآبادی

عکس: مرتضی شادکام و حمید داودآبادی
بهار ۷۵ فکه مقتل شهدای والفجر مقدماتی