آنقدر خانه را از محبت پر کرده بود که ما نبودن دو پسر دیگرمان را احساس نمی کردیم. محبتش فقط برای ما هم نبود؛ برای دختر محمدرضا هم پدری می کرد.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق، شهید حسین جلایی پور از دانشجویانی بود که در دفتر سیاسی سپاه، به روایتگری جنگ پرداخت و در 4 دی ماه 1365 در جریان عملیات کربلای 4 به شهادت رسید.

مرتضی قاضی درباره او و دو راویِ شهید دیگر به نام های محسن فیض و حمید صالحی که از دانش آموزان دبیرستان مفیدبودند، کتابی تدوین کرده که بخش هایی از این کتاب با محوریت شخصیت شهید حسین جلایی پور را تقدیمتان می کنیم.

بیشتر بخوانیم:

۱۲ توصیه یک شهید به برادر شهیدش

معلمی که از جیبش برای بچه‌ها خرج می‌کرد + عکس

حسین، سومین شهید از خانواده جلایی پور بود و قبل از آن، برادرهایش علیرضا و محمدرضا به شهادت رسیده بودند. آنچه می خوانید، بخش هایی از روایت مادر شهید از پسرش حسین است.

زنگ در را که می زد، می فهمیدم حسین است؛ باز می پرسیدم: «ش ما؟» می گفت: انا حسین بن علی.» آنقدر با محبت می آمد توی خانه که قند توی دلمان آب میشد. وارد خانه که می شد بلند می گفت: «السلام علیکم، قلبی لدیکم.» این سلام همیشگی اش بود. ولی فقط همین محبت زیادش نبود که رفتنش را برایم سخت می کرد؛ حسین خیلی شبیه محمدرضایم بود. بارها می شد که از در می آمد تو و او را با محمدرضا اشتباه می گرفتم و جا می خوردم؛ فکر می کردم رضا آمده. عکس هایشان را که ببینید متوجه همین میشوید. وقتی حسین می خوابید، تا صبح شاید سه، چهار بار میرفتم بالای سرش، صورتش را نگاه می کردم و قربان صدقه اش می رفتم. آنقدر خانه را از محبت پر کرده بود که ما نبودن دو پسر دیگرمان را احساس نمی کردیم. محبتش فقط برای ما هم نبود؛ برای دختر محمدرضا هم پدری می کرد.

کتابی که در آن یادی از شهید حسین جلایی پور به عنوان راوی جنگ، ذکر شده است

پسر اولم محمدرضا سال ۱۳۳۴ به دنیا آمد. دبیرستان علوی میرفت. دوران انقلاب ۲۳ سالش بود. صبح تا شب فعالیت می کرد. شب که می رسید خانه، آن قدر خسته بود که حدوحساب نداشت، ولی خستگی نمی شناخت. از راه که می رسید می نشست و با من حرف می زد؛ می گفت: «مامان! سعی کن به مقدار به خودت بیشتر فکر کنی، خودتو تزکیه کنی. تو چطور می تونی چهار تا پسر داشته باشی، اونوقت از کنار مادرای شهدا رد بشی و فقط بهشون تبریک و تسلیت بگی؟ چرا نمی خوای پای درد دلشون بشینی؟ دلت نمیخواد توی بهشت زهرا به میعادگاه داشته باشی؟ از خدا بخواه که تو رو هم جزء مادرای شهدا قرار بده.»

محمدرضا با این صحبت ها طوری من را می گذاشت توی فشار که واقعا پیش خدا شرمنده بودم. همیشه بهش می گفتم: «رضاجانا من مانع کار و فعالیتت نیستم. تو هم توی هر برنامه ای هستی، به کار خودت ادامه بده. ان شاء الله که زنده باشی، من راضی ام به رضای خدا.»

جنگ که شروع شد، داوطلب شد و رفت جبهه. ما آن زمان اتاق کوچکی داشتیم که رضا نصف اتاق را پر کرده بود از غنیمت های جنگی. زن و بچه هم داشت، ولی کارش را کم نمی کرد. هم زندگی خودش را می چرخاند، هم خرج ما روی دوشش بود.

9 ماه بود که ازدواج کرده بود و منتظر تولد دخترش بود، ولی عمرش کفاف نداد. 5 مهرماه 1360 منافقین ترورش کردند. شهید شد و نتوانست دخترش را ببیند.