علی پس از گفتن این جملات به من گفت که من فکر می کنم امشب همان شب موعود است. سعی کرده ام خودم را آماده کنم اگر امشب نروم در باید ایمان خودم شک کنم.

به گزارش گروه جهاد و مقاومت مشرق ، آن چه خواهید خواند خاطره ای است از یک رزمنده ی حاضر در عملیات کربلای 5 . در سالگرد این عملیات حماسه آفرین ، بر جان های تابناک تمامی شهدای آن صلوات می فرستیم:

  دراواخر سال 61 با یکی از دوستانم به نام علی مقیمی تصمیم گرفتیم با هم به جبهه برویم. می دانستیم که خانواده ها مخالفت می کنند به همین دلیل مدارک مورد نیاز مانند رضایت نامه والدین را جعل کرده بودیم. روزی که می خواستیم به پادگان آموزشی برویم برای این که خانواده ها متوجه نشوند برای اعزام با کیف و کتاب درسی به بسیج رفتیم. سوار مینی بوس شدیم تا به پادگان نجف آباد برویم. من و علی در انتهای مینی بوس نشسته بودیم.پدر علی(روحش شاد) در همان نزدیکی های ساختمان بسیج مغازه ی نبات و آب نبات فروشی داشت. هنوز مینی بوس حرکت نکرده بود که من متوجه شدم پدر او از کنار مینی بوس در حال حرکت است. پدر علی مرا در داخل مینی بوس دیده بود. نمی دانم شاید از قبل از نقشه ما با خبر شده بود. سریع به داخل مینی بوس آمد و با عصبانیت علی را پیاده کرد. می خواست مرا هم پیاده کند که من مقاومت کردم. آن روز من به پادگان رفتم و علی جا ماند. البته او نیز چند ماه بعد موفق شد دوره آموزشی را بگذراند و به جبهه بیاید.
 همزمان با حضور در جبهه درس هم می خواندم. برادر بزرگتر علی که کارمند بنیاد شهید خوانسار بود به من می گفت که به علی هم توصیه کن درسش را بخواند. جواب علی به توصیه های  من این بود که  "من که شهید می شوم و نیازی به درس خواندن ندارم" .
عملیات کربلای 5 با هم در گردان یازهرای لشکر 14 امام حسین(ع) بودیم. در دو مرحله عملیات در تاریخ های 20/10 و 24/10/1365 عملیات، گردان ما شرکت کرد و خوشبختانه  تنایج خوبی  گرفتیم. . در آن زمان اکثر بچه های خوانسار در گردان امام سجاد(ع) بودند. فرمانده گردان نیز سردار سید اکبر صادقی بود. سید اکبر تلاش زیادی کرد تا چند نفر از گردان یا زهرا(س) از جمله من و علی را به گردان امام سجاد(ع) منتقل نماید  ولی به دلیل مسئولیتی که در گردان داشتیم، فرمانده گردان یازهرا موافقت نکرد.  در یکی از مراحل عملیات تعداد زیادی از بچه های گردان امام سجاد از جمله سید اکبر فرمانده گردان شهید شدند. همزمان با شهادت تعدادی از دوستان خوانساری در گردان امام سجاد به گردان ما نیز به دلیل شرکت در دو مرحله عملیات و خستگی مرخصی داده شد. همزمان با مرخصی مراسم تشییع جنازه سید اکبر و حدود 20 نفر از همرزمانش از جمله معاون ایشان به نام سید سعید میرباقری برگزار شد. واقعا صحنه عجیبی بود در شهری که آن زمان شاید 15 هزار نفر جمعیت داشت در یک مراسم تعداد زیادی از بهترین جوانان شهر که به خاطر دفاع از سرزمین خود  جان خود را فدا کرده بودند، برای خاک سپاری بر دوش مردم بدرقه می شدند. در این مراسم علی حال عجیبی داشت. بعد از آن روز علی دیگر آن علی گذشته نبود. مرتب گوشه نشینی می کرد و کمتر حرف می زد. بعضی وقت ها من سوالات خود و دیگر دوستان را در رابطه با رفتارش با او مطرح می کردم ولی او پاسخ روشنی نمی داد.
مرخصی ما تمام شد و ما مجدداً به جبهه برگشتیم. عملیات کربلای 5 همچنان ادامه داشت. با شهادت سید اکبر اکثر بچه های خوانسار به گردان یازهرا آمدند. تشییع جنازه سید اکبر و سایر شهدا باعث شده بود که تعداد قابل توجهی از بچه ها به جبهه بیایند. از جمله این افراد شهید دکترحمید توحیدی بود که علیرغم این که دانشجوی پزشکی دانشگاه اصفهان بود درس را رها نموده و به جبهه آمده بود.
 پس از سازماندهی گردان ما در تاریخ 4/12/1365 برای انجام عملیات به منطقه نهر جاسم شلمچه منتقل شد. پس از تشریح نقشه عملیات مشخص شد که گردان باید از کنار خاکریزهای نونی شکل که توسط کارشناسان اسراییلی برای عراقی ها طراحی شده بود، حرکت کرده و از پشت این قسمت از خط دشمن که بسیار پیچیده بود دشمن را محاصره و سپس مواضع دشمن را به تصرف خود درآورد. دسته ما  اولین دسته ستون بود . نیروهای گردان در یک ستون با فاصله کنار خاکریز  نشسته بودند. ساعت از 12 نیمه شب گذشته بود. برخی از دوستان برای خداحافظی می آمدند و التماس دعا و طلب شفاعت می کردند. دوستم علی هم که در یکی دیگر از گروهان های گردان بود بود برای خداحافظی آمد.
 به او گفتم که مدتی است خوشحالی تو را ندیده بودم چه شده که امشب اینقدر خوشحالی؟
 پس از کمی تامل گفت: "از روز تشییع جنازه سید اکبر و سایر شهدای شهر به این طرف  واقعا حال عجیبی پیدا کرده ام. و دائم فکر می کنم که در این دنیا زندانی شده ام. حس عجیبی به من دست داده و دیگر تحمل ماندن در این دنیا را ندارم. و ذکر و دعایم آرزوی شهادت است. تا این که  چند شب قبل  پس از خواندن نماز شب و راز و نیاز فراوان به خدا گفتم  که دیگر طاقت ماندن در این دنیا را ندارم. در حال سجده بودم که به خواب رفتم، در عالم خواب بودم که شهید سید سعید میرباقری به خوابم آمد.  به او گفتم سید شما در حق من دوستی نکردی،  خودتان رفتید و مرا تنها گذاشتید. سید به من گفت علی جان ناراحت نباش آمده ام به تو مژده بدهم که آماده باش تو به زودی به ما ملحق می شوی."  علی پس از گفتن این جملات به من گفت که من فکر می کنم امشب همان شب موعود است. سعی کرده ام خودم را آماده کنم اگر امشب نروم در باید ایمان خودم  شک کنم.
خلاصه علی با من خدا خافظی کرد و رفت. ساعت از نیمه شب گذشته بود که عملیات شروع شد و ما تا صبح با عراقی ها درگیر بودیم. حدود ساعت 9 صبح موفق شدیم مقاومت عراقی ها را در هم شکنیم و  با تسلیم شدن حدود 300 عراقی منطقه به تصرف ما درآمد. بعد از پایان عملیات دلشوره عجیبی داشتم و مرتب سراغ دوستان را می گرفتم. با دستور فرماندهی برای جمع آوری اجساد به محل درگیری (کانال ها) رفتیم .
با اولین شهیدی که مواجه شدم علی بود. آری خواب او تعبیر شده بود.

راوی: ابوطالب عزیزی(ایثارگران خوانسار)




در تصویر بالا شهید علی مقیمی با شهید سید سعید میرباقری
(همان شهیدی که به خواب علی آمده بود و او را مژده به شهادت داده بود) دیده می شوند.