به گزارش مشرق، ایران کشور بزرگی است. مساحت ایران 1.648.195کیلومتر مربع است؛ این یعنی خیلی بزرگ. این سرزمین پهناور هجدهمین کشور بزرگ در پهنه گیتی است و از حیث عدد مردمان نیز هجدهمین کشور پرجمعیت جهان است. ایران از شرق با افغانستان و پاکستان، در شمال شرقی با ترکمنستان، در بخش میانی شمال با دریای خزر، در شمال غربی با جمهوری آذربایجان و ارمنستان، در غرب با ترکیه و عراق و سرانجام در جنوب با آبهای خلیج فارس و دریای عمان همسایهاست. ما با هفت کشور مرز خاکی و با هشت کشور مرز آبی داریم و در مجموع با 15کشور مرز مشترک داریم. آنچه خواندید در بیشتر کتابهای درسی جغرافیا در دوران مدرسه نوشته شده و تدریس شده است. همه ما این چیزها را خواندهایم؛ اما هنوز در تلفظ مکران، کنارک، سیریک، جاسک و خور مشکل داریم. البته تقصیر ما نیست، این شهرهای «دورافتاده» چیزهای مهمی نیستند، که اگر بودند حتماً ما آنها را میشناختیم. اساساً ما فقط به چیزهای مهم توجه میکنیم، به چیزهای خیلی مهم؛ به دعواهای برنامهآشپزی و دلبرکان مجازستانی.
بیشتر بخوانیم:
تصویری از حاشیه خلیج فارس که حتی صداوسیما هم آن را نشان نداد + عکس
زیر و بم «کولهگردی» که این روزها در ایران رو به گسترش است / «هیچهایک» یک سفر اشراقی است / برخی جوانها برای فرار از مشکلات «هیچ» میزنند
جایی را که زندگی میکنیم نمیشناسیم و اسمها و آدمها برایمان آشنا نیستند. آدمیزاد دوست دارد آنجایی عمرش را سپری کند که برایش آشناست و چون زمین خود را نمیشناسیم ناگزیر به سرزمینی میرویم که برایمان آشناتر است. به شهرهای ینگه دنیا، به فرنگستان، به آنتالیا و پاتایا. اما در هیاهوی صدای پروازهای خارجی و مسافران آنسوی اقیانوس، جماعتی از نویسندگان و شاعران این سرزمین تصمیم گرفتند سری به همان جاهایی بزنند که اسمهای سختی دارد. به خلیج گواتر و قشم و درگهان. به کنارک و سیریک و جاسک. به دیار رستم. به بلوچستان. آقای محمدرضا وحیدزاده، شاعر و نویسنده جوان و خوشنام کشور سفرنامه کوتاهی از تجربه نفسکشیدن در آن گوشه دوستداشتنی نوشته است که توسط نشر «قاف» با عنوان «ماهیخوران» منتشر شده است. در این گزارش تلاش کردهایم شما را در تجربه نفس کشیدن در ایرانی متفاوت سهیم کنیم؛ ایرانی سراسر آفتابی با کوههای مریخی و آبهایی گرم در میانه پاییز.
سفر از فرودگاه مهرآباد تهران شروع میشود و در چابهار، کنارک، منطقه سه نیروی دریایی، روی عرشه یک ناو، پسابندر، بندر گواتر، خور، سیریک، بندرعباس، قشم و درگهان ادامه پیدا میکند. کتاب با معرفی همسفران شروع میشود: « طبق قرار ساعت9 در فرودگاهم. تازه این جاست که همسفرانم را در این سفر میشناسم. به غیر از مهدی قزلی و میثم امیری که بانی این غائلهاند، علیرضا سمیعی، علیاصغر عزتیپاک، حسن حبیبزاده، ابراهیم اکبریدیزگاه، محمدرضا شرفیخبوشان، مهدی کفاش، جابر تواضعی و 30نویسنده دیگر را هم میبینم. به قول برخی از تیتراژها: و با حضور افتخاری جواد محقق.»
ماهیخوران روایت سفر به یکی از زیباترین و در عین حال محرومترین قسمتهای ایران است. سفرنامههای بلوچستان؛ اگر سفرنامهای از بلوچستان پیدا کنید پر است از توصیف فقر و نداری. اما این خطه گرم و زیبا بهجز فقر چیزهای دیدنی بسیاری دارد. چیزهایی که از چشم ماهیخوران مخفی نمانده: «گویا برنامه بعدی، بازدید از منطقه آزاد چابهار است. در مسیر حرکت چشم میچرخانم و نگاهم را میدوانم در کوچهپسکوچههای شهر. سعی میکنم جز محرومیت که حضور مسلطش را از همان ابتدا اعلام کرده بود، چیزهای دیگر هم ببینم. یکی از آنها «بز» است. چندبار بزهایی را میبینم که آزادنه میگردند و گاهی از درختها بالا میروند. نقشی که در پایتخت، گربهها ایفا میکنند، این جا برعهده بزهاست.
یاد سخنان پروفسور فرهادپور، مردمشناس شهیر معاصر میافتم: در اهمیت کار و تلاش در میان اقوام ایرانی همین بس که دام آرامشده آنها حیوان چموش و سرکشی چون بز است!»
این سفر به دعوت نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ایران انجام شده است و یکی از جذابیتهای ماهیخوران هم از همین جا آب میخورد. این گروه به جاهایی رفته که در شرایط عادی شاید راهی به آنجاها نباشد. با کسانی حرف زده که ما فقط چهره خشن و جدیشان را از پشت قاب تلویزیون و در یونیفرم نظامی دیدهایم.
«شب به جاسک میرسیم. جایی که در سال۱۶۲۰ انگلیسیها و پرتغالیها با یکدیگر بر سر تصاحب آن نبرد دریایی سختی کردهاند. در لابی هتل جاسک چونان لشگر شکستخورده هریک گوشهای یله شدهایم. خبرمان میکنند که سردار شیرانی برای خوشامدگویی و چندکلامی گفتوگو بهزودی به جمعمان ملحق خواهد شد. در ابتدا، خستگی سفر اجازه نمیدهد واکنش مثبتی به این خبر غیرمنتظره نشان دهیم. دیری نمیگذرد که سردار وارد هتل میشود. با لهجه شیرین اصفهانی و با گرمی کهنهسربازی جواندل برایمان نه سخنرانی، که درد دل میکند. برخلاف انتظارم شیرینی کلامش خستگی سفر را از خاطرمان میبرد. از مکران میگوید و ظرفیتهای پنهانماندهاش. دانش وسیعش را در پس لحن صمیمی و بیتکلفش پنهان میکند. در دیدگانش برق چشمهای ببری گرسنه است و در سینهاش بیتابی دل پرندهای کوچک. گرسنه کار و خدمت است و بیتاب خاکخوردن گنجهای بیحساب مکران. سرانگشتی دو دوتا چهارتا میکند و سرمایه راهاندازی یک پاساژ در تهران و یک کشتی در مکران را چرتکه میاندازد. سود و فایده میکند و فرصتهای شغلی ایجاد شده در هریک را میشمارد. طبق محاسبات سردار، حتی قابل مقایسه هم نیستند. با غیظ از کشتیهای ماهیگیری چینی و ژاپنی یاد میکند که از آن سوی کره زمین به طمع خزائن عمان، در سواحل مکران جولان میدهند. با افسوس از ظرفیتهای دستناخوردهای نام میبرد که چشم به راه همتهای فرصتشناساناند. تلخترین قسمت حرفهایش سرمایهگذاری سرمایهداران صهیونیستی در بندر گوادر پاکستان به جهت تضعیف بندر گواتر ایران و بیتوجهی سرمایهداران ایرانی به ثروتهای مکنون بنادر جنوب کشور است.» وحیدزاده هم که خودش از باقی اعضای گروه بازیگوشتر بوده به هر سوراخ سمبهای سرک کشیده و با پیر و جوان و خرد و کلان همسخن و همبازی شده است. روایت شیرین او از دیدن چند کودک بلوچ در ساحلی روستایی واقعاً خواندنی است. در جادهای و پایین یک تراس ساحلی مرتفع چند بچه را نزدیک ساحل میبیند که مشغول بازی هستند. تصمیم میگیرد که به سمتشان برود و با آنها حرف بزند. باقی ماجرا را از زبان خودش بخوانید: «بیتاب آنم که از تراس بروم پایین و همبازیشان شوم. خوف ارتفاع بلند تراس و مجال تنگمان اجازه نمیدهد. هرچه بیشتر نگاهشان میکنم مقاومتم در برابر وسوسهام کمتر میشود. به لبه تراس میروم و از بالا نگاهی میاندازم. هم شیب تراس تند است و هم ارتفاع زیاد. حسن میگوید نرو خطرناک است. چشمانم هم همین را میگوید. اما حرف دلم چیز دیگر است. حرف او را گوش میدهم. با احتیاط از صخرهها میروم پایین. از بختیاریام شکل صخرهها تا حدودی مشکل شیب تند تراس را حل کرده است و کار پایین رفتن را آسان. چند متری که میروم بچهها متوجهم میشوند و به سمتم میدوند. از پایین برایم دست تکان میدهند و فریاد میزنند. متوجه حضور یک پیرزن هم در کنارشان میشوم. سعی میکنم حواسم بیشتر به پایین رفتنم باشد تا اتوبوس را عزادار نکنم. چند قدمی بیشتر تا رسیدن به ساحل فاصله ندارم. میرسم. از اینکه هنوز زندهام خوشحالم. پنجاه درصد راه را رفتهام. حالا مانده پنجاه درصد بازگشتش. بیدرنگ به سمت بچهها حرکت میکنم. خندههایشان میگوید آنها از من خوشحالترند. میرسیم به هم. زانو میزنم و دورم حلقه میزنند. تازه متوجه میشوم که زبان هم را نمیفهمیم. یکی دو نفرشان که کمی بزرگترند میتوانند دستوپا شکسته فارسی صحبت کنند. میپرسم بلوچی حرف میزنید؟ به تأیید سر تکان میدهند. هرکدام کیسه پری از صدف به همراه دارند و تکههایی از استخوان، میپرسم استخوان چیست؟ بزرگترینشان میگوید ماهی مرکب. میپرسم میفروشید؟ میگوید کیلویی سه هزار تومان. بیشترشان سبزهاند، با موهایی خرمایی و چشمانی عسلی و یکیشان هم زاغ.
دختر زاغ یکی از صدفهایش را به من هدیه میدهد. اتوبوسمان را دیدهاند و میخواهند بدانند از کجا آمدهایم و چرا؟ میگویم خبرنگاریم. مطمئن نیستم معنای خبرنگار را فهمیده باشد. ادای نوشتن درمیآورم. پیرزنی که همراهشان است، لباس رنگی بلوچی برتن دارد و شالی مشکی بر سر. کنارشان چمباتمه زده و نظارهگر ماجراست. تکیده و استخوانی است، اما چابک و بانشاط. شیرینی نگاهها و خندههایش کم از بچهها ندارد. اتوبوس بوق میزند و بچههای پراکنده را فرامیخواند. کالسکه جادوییام کدو میشود و لباس باشکوهم تکهپارچهایی پاره پوره. آه سیندرلا، خدا زن بابایت را نیامرزد.. باید سریع بازگردم. با افسوس ازشان جدا میشوم. بهسرعت خودم را میرسانم به لبه تراس و تند و تیز میکشم بالا. برمیگردم و میبینم هنوز برایم دست تکان میدهند.»یاقوت حموی(۵۷۴-۶۲۶ ه. ق) جغرافیدان و تاریخنویس مشهور در کتاب «معجم البلدان» در باب حرف میم در مورد دلیل نامگذاری مکران چنین مینویسد: «همانگونه که ذکر شد، سیرهنویسان میگویند که: مکران به نام مکران بن فارک بن سام بن نوح؟ع؟نامگذاری شدهاست، زیرا او به این منطقه آمده و در آنجا سکنی گزیدهاست و جد بلوچها و بنیاد آنها به ایشان میرسد.» آنچنان که یاقوت میگوید مکران سرزمین فرزندان نوح است. فرزندانی که سوار بر کشتی نوح از طوفان بزرگ نجات پیدا کردهاند، قصههای زیادی برای گفتن به ما دارند؛ قصههایی که وحیدزاده بخشی از آنها را برای ما روایت کرده است. خواندن این قصهها را از دست ندهید.
*صبح نو