کد خبر 92747
تاریخ انتشار: ۲۷ دی ۱۳۹۰ - ۱۳:۵۹

«ناصر نصراللهي» امدادگر و راننده آمبولانس و جانباز ۵۰ درصد دفاع‌مقدس است كه ماجراي انتقال مجروحي را از جبهه جنوب به بيمارستان «كارخانه نورد» اهواز نقل مي‌كند كه اشتباها به جاي يك شهيد تحويل وي شده بود.

به گزارش مشرق، ناصر نصراللهي در گفت‌وگو با ايسنا مي گويد: اوايل حضور در جبهه وقتي كه به «جزيره مجنون» آمده بودم به خاطر وجود نيزارها و سكوتي حاكم بر آنجا، احساس آرامش بسيار خوبي داشتم اما وقتي عراقي‌ها چند تن از همرزمانم را با «گيوتين» سر بريدند اندك اندك از حضور در آنجا دلسرد شدم و از تاريكي، سكوت،آب گرفتگي مرداب و خش خش بسيار دلهره داشتم. اگر كار ضروري پيش مي‌آمد چند نفر از رزمندگان را به عنوان تأمين با خود مي‌بردم.

يك روز ساعت چهار بعد از ظهر از موقعيت «فاطمه زهرا(س)» واقع در جزيره مجنون بايد يك مجروح را به بيمارستان «خاتم الانبياء» انتقال مي‌دادم. اين بيمارستان در خود جزيره مجنون قرار داشت. در آن ساعات احساس خستگي شديدي مي‌كردم. نگاهي با ساعتم انداختم. حدود ۶:۳۰ دقيقه عصر بود. از صبح ساعت ۵:۳۰ تا ناهار چيزي نخورده بودم بنابراين براي استراحت به داخل يكي از سنگرها رفتم. پنج دقيقه بيشتر استراحت نكرده بودم كه ناگهان من را به عنوان راننده آمبولانس صدا زدند. به بيرون سنگر آمدم و گفتم: «راننده آمبولانس من هستم، اتفاقي افتاده است؟»

يكي از مسئولان بيمارستان گفت «يك شهيد داريم كه بايد او را تحويل تعاون سپاه اهواز بدهي.» من گفتم: «بايد از حاج آقا موسوي كه در «موقعيت فاطمه زهرا(س)» هست اجازه بگيرم چرا كه مافوق من است». حاج آقا موسوي كه فرمانده مقر ما بود از طرف جهاد سازندگي استان خراسان به جزيره مجنون آمده بود تا كار جاده‌سازي مسير را انجام دهند.

قبل از اينكه راهي اهواز شوم به خاطر اينكه بر روي سر و بدنم گرد و خاكي زيادي نشسته بود يك دوش گرفتم. بعد از آن با نامه‌اي كه به من داده بودند با يكي ديگر از امدادگران براي تحويل پيكر اين شهيد به راه افتاديم. به محل رفتيم و پيكر شهيد را تحويل گرفتيم و آن را با برانكارد پارچه‌اي در داخل آمبولانس گذاشتيم. از بهداري بيمارستان خاتم الانبياء (ص) تا بنياد تعاون سپاه اهواز حدود ۱۴۰ كيلومتر فاصله بود كه ۶۰ كيلومتر از اين جاده خاكي بود و اوضاع نابساماني داشت و نمي‌شد باآمبولانس با سرعت بيشتر از ۴۰ كيلومتر حركت كرد.

با اين حال من به همراه پيكر اين شهيد در داخل آمبولانس تنها به سمت اهواز به راه افتادم. قسمتي از مسير را طي كرده بودم و تقريباً ۱۰ كيلومتر به دو راهي «صلواتي» باقي مانده بود. آنجا مكاني بود كه گاهي اوقات رزمندگان براي نوشيدن چاي ، آب ويا كمي استراحت توقف مي‌كردند. بنابراين من هم تصميم گرفتم چند دقيقه در آنجا استراحت كنم و بعد به راهم ادامه دهم. در همين فكر بودم كه ناگهان صداي «خش خش» از داخل آمبولانس شنيدم. اول فكر كردم كه شايد به خاطر پايين بودن شيشه است اما اينگونه نبود. با دست چپم چراغ داخل كابين را روشن كردم و با دقت به كل آمبولانس نگاهي انداختم ولي باز هم منشاء صدارا پيدا نكردم. بنابراين سوار آمبولانس شدم و به راه هم ادامه دادم.

نرسيده به دوراهي«صلواتي» بار ديگر صداي «خش خش» به گوشم رسيد. چراغ را هنوز خاموش نكرده بودم كه متوجه شدم صداي پلاستيكي است كه شهيد را در داخل آن پيچيده‌اند. در آن لحظه خيلي ترسيده بودم و به خودم دلگرمي مي‌دادم كه تا بر ترسم غلبه كنم. آمبولانس را در كنار جاده نگه داشتم و پايين آمدم. ‌چراغ قوه را از روي صندلي آمبولانس برداشتم. در كابين عقب را باز كردم و نور چراغ قوه را به روي پيكر اين شهيد انداختم. با صداي بلند به خودم گفتم: «وا ...ي اين زنده است.»

در آن لحظه تمام بدنم از ترس به لرزش افتاده بود و اشكم جاري شده بود. اشكم هم از ترس و هم از ذوق زنده بودن شهيد بود. دوباره پشت فرمان نشستم و هر جوري كه شد آمبولانس را به يك استراحتگاه بين راهي رساندم. به صاحبش گفتم: «حاجي كسي نيست كه من به اهواز برسانمش». او گفت: «فلاني تا به حال نديدم كه بخواهي كسي را با خودت ببري.» قضيه زنده شدن شهيد را برايش شرح دادم. از بخت خوب من يك سرباز در آنجا بود كه انتظار مي‌كشيد تا كسي او را به اهواز برساند. آنقدر شوكه شده بودم كه اصلا حواسم نبود تا اين شهيد را از پلاستيك بيرون بياورم و گرمش كنم. با آن سرباز به طرف اهواز به راه افتاديم. موضوع را به سرباز نگفتم. چند كيلومتري را با هم طي كرده بوديم و من آرام آرام مقدمه چيني كردم تا موضوع را به او بگويم. وقتي فهميد داد زد: «وايسا من مي خوام اينجا پياده شم».

به او گفتم: «من تو را سوار كردم كه به من روحيه و دلداري بدي اما ...»

اين سرباز را تا پادگان حميد اهواز رساندم و بعد به سمت كارخانه نورد اهواز حركت كردم تا شهيد را به بيمارستان كارخانه نورد اهواز ببرم بنابراين ديگر به سمت بنياد تعاوني سپاه نرفتم. حدود ۱۰۰ متر مانده بود تا به بيمارستان برسم آژير آمبولانس را روشن كردم و وارد حياط بيمارستان شدم. از پرستاران كمك خواستم به آنها همان طور كه مي‌لرزيدم گفتم : «مرده زنده شده، عجله كنيد». پرستاران وقتي ديدند كه رنگم پريده است به من آب و كمپوت دادند و دوباره گفتم: «مرده زنده شده،‌عجله كنيد از پلاستيك بيرونش بياوريد.»

در آمبولانس را كه باز كردم و ديدم كه داخل پلاستيك بخار كرده است. در پلاستيك را باز كرديم. ناگهان اين شهيد همانند كسي كه گلويش را محكم فشار دهند و روي سينه‌اش نشسته باشند بلند شده نفس عميقي كشيد و بيهوش شد. پرستاران او را به بيمارستان بردند و اصلاً حواسشان به من كه شوكه شده بودم نبود. در داخل ماشين يك «كلمن» غنيمتي آمريكايي وجود داشت كه با برق ۱۲ ولت فندك ماشين كار مي‌كرد. دو سه تا كمپوت در آن بود. يكي را باز كردم و شربتش را نوشيدم. بعد از آمبولانس پياده شدم و آبي به سر و صورت زدم و با چفيه سياهم صورتم را خشك كردم.

كمي كه حالم بهتر شد رفتم به سمت بهداري مركزي سپاه. آمبولانس را به مكانيك داخل مجموعه دادم و خودم به مسجد رفتم تا نماز بخوانم. بعد از نماز به شدت گريه كردم. داشتم با خدا صحبت مي‌كردم كه ناگهان يك نفر از پشت دست گذاشت روي شانه‌ام و گفت: «با اين حالي كه تو داري الان بهترين زماني است كه هر چه از خدا مي‌خواهي به او بگويي.» او روحاني مركز بهداري بود. ماجرا را برايش تعريف كردم گفتم: «تا به حال نديدم كه مرده‌اي زنده شود و ...»

سپس به همراه روحاني مركز بهداري به عيادت اين شهيد زنده شده رفتيم. به اورژانس كه رسيدم چهره‌اش در خاطرم نبود و از يك پرستار كمك خواستم كه در جواب گفت: آن بنده خدا را داخل آب گرم گذاشته‌اند تا سرما از بدنش خارج شود. حالش تقريبا جا آمده است اما هنوز زبان باز نكرده است. فكر كنم كه لال شده است. گفتم: «اين طور نيست او لال نشده اگر مي‌خواست لال شود قبل از آن قلبش مي‌ايستاد».

خودم به ديدن آن رزمنده رفتم. همين طور كه داشتم با قاشق كمپوت را به او مي خوراندم ‌به من نگاه كرد و گفت: «بنده خدا زنده شدن من نزديك بود تو را بكشد». با گريه دست به گردنم انداخت و به من و گفت اگر دو سه دقيقه ديرتر من را به بيمارستان مي‌رساندي مرده بودم. چرا كه در پلاستيكي كه درون آن پيچيده شده بودم تقريبا ديگر هيچ اكسيژني وجود نداشت كه بتوانم نفس بكشم. من تمام طول مسير صداي تو را كه با خودت بلند بلند صحبت مي‌كردي تا نترسي مي‌شنيدم. اما! نمي‌توانستم چهره‌ات را ببينم».

بعد از مدتي، اين رزمنده كه در آن زمان حدوداً ۳۸ ساله بود ماجراي شهادتش را برايم توضيح داد و گفت كه در منطقه خمپاره‌اي در نزديكي او منفجر مي‌شود و شدت موج انفجار باعث مي‌شود تا به چندين متر دورتر از محل برخورد خمپاره پرتاب شود و با سر به زمين بخورد.

ظاهرا بعد از اين اتفاق او را در داخل آمبولانس مي‌گذارند. به همراه او شهيد ديگري را نيز در داخل آمبولانس قرار مي‌دهند و به بيمارستان خاتم الانبياء (ص) انتقالش مي‌دهند. اين رزمنده كه بي‌هوش شده بود را اشتباها به جاي آن يكي شهيد به اورژانس مي‌برند و در لاي پتوي سردخانه حمل مي‌كنند. خدا خيلي او را دوست داشت كه در آن شرايط سردخانه كه مدت چهار يا پنج ساعت در آن جا بوده يخ نزده است چرا كه پتوي ارتشي، ناخواسته به صورت دو لايه بدن او را پوشانده بوده است تا او را گرم نگهدارد و حتي در داخل آمبولانس كه او را در پلاستيك گذاشتيم نيز معجزه‌ خدا بود كه با وجود نبود اكسيژن توانسته بود زنده بماند. او در ميانه‌ راه به هوش آمده بود و صداي «خش خش» پلاستيك به اين دليل بود اين رزمنده حدوداً هشت ساعت در بدترين شرايط زنده مانده بود.