کد خبر 927824
تاریخ انتشار: ۲۲ دی ۱۳۹۷ - ۱۷:۴۵

«هادی غروی» از بحرانی‌ترین شرایط کاری عمرش، خاطرات زیادی دارد. او مدال فلورانس نایتینگل را از صلیب‌سرخ به پاس ۴ دهه خدمت‌رسانی بشردوستانه‌اش دریافت کرده است. به بهانه روز پرستار، پای حرف‌هایش نشسته‌ا

به گزارش مشرق، واژه‌ها کم می‌آورند اگر قرار باشد کسی را توصیف کنند که مرزهای عشق و ایمان را در هم می‌شکند، کسی که جانش را در میان می‌گذارد تا حتی با خون خود جان دشمنش را هم نجات دهد، هزاران نفر را پناه می‌دهد و برایشان حکم پدر پیدا می‌کند و افراد با تکیه به او غم‌ها را فراموش می‌کنند، در تمام جنگ‌ها یک لحظه قرار ندارد و همچون پروانه به دور شمع فروزان خاکش می‌سوزد و فقط خدمت می‌کند و خدمت. صحبت از پرستار ایرانی است که برای ایثارش دنیا به پایش ایستاده و این بار صحبت از «هادی غروی» است؛ پرستاری مهربان از خطه همدان. ایده‌های او در بحرانی‌ترین شرایط کارساز انواع عمل‌ها شد تا جان رزمنده‌های زیادی را نجات دهد و همچنان در دورافتاده‌ترین نقاط ایران و جهان به محرومان خدمت رسانی می‌کند. او مدال فلورانس نایتینگل را از صلیب سرخ به پاس ۴ دهه خدمت رسانی بشردوستانه‌اش دریافت کرده است تا همه دنیا او را معنای دقیق ازخودگذشتگی بدانند.

غروی که مدال پرستار داوطلب نمونه جهان را سال ۲۰۰۱ از سوی صلیب سرخ به پاس یک عمر خدمت‌رسانی عاشقانه‌اش دریافت کرده در زمان جنگ تحمیلی همراه گروهی از پرستاران و همکارانش بیمارستانی تأسیس کرد که آن روزها تأثیر زیادی در درمان و مداوای مجروحان جنگی داشت. این پرستار سال ۱۳۵۹ درآغاز جنگ تحمیلی با پیشنهاد و موافقت استاندار وقت همدان، خانه مسکونی‌اش را تبدیل به یک بیمارستان ۳۰ تختخوابی کرد و خلاقیت‌های او در کار پرستاری جان بسیاری از مصدومان جنگ تحمیلی را نجات داد.

روایت اول: نخستین اردوگاه اسکان اضطراری در دنیا

۲۵ روز از شروع جنگ تحمیلی در خرمشهر گذشته بود. به من مأموریت داده شد که برای اسکان و ساماندهی خانواده‌های آواره دشت عباس و شهرهای دهلاویه، هویزه و سوسنگرد کاری انجام دهم. من پیشنهاد دادم اردوگاهی را درست کنیم تا در درجه اول مرکزی برای تجمع آوارگان شود و دیگر اینکه این افراد یک به یک خانواده‌هایشان را پیدا کنند. با اینکه اولین باری بود که در دنیا چنین کاری در نزدیک منطقه جنگی انجام می‌شد مسئولان با این پیشنهاد موافقت کردند. به همین دلیل همراه ۱۴ امدادگر که از گروهی ۷ نفره از استان مازندران و همدان بودیم به طرف اهواز حرکت کردیم.

مسئولان ستاد جنگ تحمیلی در اهواز به ما گفتند جایی نزدیکی‌های شوشتر وجود دارد که آمریکایی‌ها در آنجا کمپی درست کرده‌اند تا اتوبانی را از بندر ماهشهر به دریای خزر بسازند. جای خیلی خوبی است. محیط باز دارد و یکسری امکانات هم هنوز در آنجا هست. بروید آنجا را بررسی کنید. ما هم به آنجا رفتیم. همانطور که گفته بودند فضای بسیار خوبی بود. شروع به کار کردیم و طی ۱۴ روز ۹۰۰ چادر اسکان موقت را برپا کردیم. این درحالی بود که عراق در ۱۴ کیلومتری دزفول قرار داشت و مرتب منطقه را بمباران می‌کردند. گاهی هواپیماهای جنگنده عراقی آنقدر در ارتفاع پایین پرواز می‌کردند که چهره خلبان را می‌دیدیم. پرستاران و امدادگران قدیمی خوب می‌دانند در این شرایط نصب این تعداد چادر چقدر دشوار است و تقریباً در این زمان ما کار محال را ممکن کردیم.

روایت دوم: زایمان در وضعیت قرمز

۴ آبان ماه پذیرش آوارگان جنگی در اردوگاه شروع شد. از سپاه پاسداران درخواست کردم برای حراست از کمپ کمک کنند. از همان روز اول جیره خشک در اختیار جنگ زدگان گذاشتیم. بعد از ۴۰ ساعت کار بی وقفه و بدون استراحت حدود ۸۰۰ خانواده را سازماندهی کردیم. به خاطر وضعیت قرمز شب‌ها کمپ در تاریکی مطلق بود. بعد از اینکه به تمام نقاط کمپ سرکشی کردم به چادرم رفتم تا استراحت کنم. همین که فانوس کنار تخت را روشن کردم و داشتم روی تخت می‌نشستم ناگهان صدای ناله‌ای از بیرون چادر به گوشم رسید. از چادر بیرون آمدم که ببینم چه خبر است. دیدم چند زن عرب یک زن را به طرف چادرم می‌آورند. هراسان به طرفشان رفتم و گفتم: «چه شده؟» یکی از زن‌ها گفت: «پا به ماه است. می‌خواهد بارش را زمین بگذارد.» زبانم بند آمده بود و نمی‌دانستم چه بگویم. توقع هر چیزی را داشتم جز این. ولی با این حال باید کاری می‌کردم. چون من مسئول آنجا بودم. گفتم: «در شوشتر بیمارستان نداریم. باید شما را چراغ خاموش به اهواز ببریم که ممکن نیست. پس خودم کار زایمان را انجام می‌دهم.» آن زن‌ها با شنیدن این حرفم خیلی خوشحال شدند. زن زائو را به داخل چادر بردیم. وقتی معاینه کردم متوجه شدم بچه در حال به دنیا آمدن است و بالاخره بچه را با تجهیزات ابتدایی که در اختیار داشتیم به دنیا آوردم. مادر و بچه را در چادر خودم گذاشتم و برای استراحت به کانکسی رفتم که دفتر امور اداری بود. فردا صبح ماجرای زایمان به ستاد فرماندهی جنگ رسید و همین باعث شد که مأموریت چند ماهه من به ۱۸ ماه تمدید شود. تقریباً هر روز یک یا ۲ زایمان انجام می‌دادم و از روستاهای اطرف کمپ هم برای درمان و زایمان پیش من می‌آمدند. روزانه ۸۰ نفر را معاینه می‌کردم و به کارهای مختلف کمپ می‌رسیدم.

روایت سوم: وقتی بازرس صلیب سرخ به دنبال من می‌گشت

همه چیز نظم گرفته بود که یکباره از یکی از چادرها صدای ناله و زاری بلند شد. بلافاصله به آنجا رفتم. دیدم پیرمردی فوت کرده است. مسلماً باید مراسم تشییع را انجام می‌دادیم. کسی نبود این کارها را بداند و بتواند انجام دهد. به همین دلیل مجبور شدم خودم همه کارها را انجام دادم. آن مرحوم را به غسالخانه بردم و شستم و نماز میت و تلقین را خواندم. از آن موقع این کار هم به وظایفم اضافه شد. البته خانم کرانی هم بود که کار کفن و دفن خانم‌ها را انجام می‌داد.

با همکاری جهاد سازندگی برای اردوگاه حمام ساختم. مسائل بهداشتی را براساس استاندارهای بین المللی کنترل می‌کردم. مرتب از صلیب سرخ به اردوگاه می‌آمدند ولی هرگز خودم را نشان نمی‌دادم تا آن‌ها به راحتی هر جایی را که می‌خواهند بررسی کنند و متوجه شوند هلال احمر ایران چقدر در کارش مسلط است. یکی از ناظران صلیب سرخ در دفتر کمپ نوشته بود: «این غروی کیست که هیچ وقت نتوانستیم او را ببینیم ولی حضورش در تمام کمپ دیده می‌شود. هر جایی که می‌رویم اثری از او می‌بینیم.» رفته رفته اردوگاه موقت تبدیل به اردوگاه دائم شد. چون نیازهایمان را با ایجاد بنا برطرف می‌کردیم. نانوایی درست کردیم و هر روز نان گرم به مردم می‌دادیم. خیری به نام میرعبدالباقی بود که آرد و وسایل نانوایی را تهیه می‌کرد. در وسط اردوگاه با چادرهای خیمه‌ای که اهدایی پاکستان بود مسجد درست کردیم. اهالی اردوگاه از من خواستند امام جماعتشان شوم. جوانان دم بخت پیش من می‌آمدند و می‌گفتند فلان دختر را می‌خواهند. من هم تحقیق می‌کردم تا از نظر خانوادگی همسطح باشند و آن وقت پا پیش می‌گذاشتم. با یک مهریه کم و حداقل امکانات عروسی برپا می‌کردیم. عرب‌های خوزستان رسم دارند داماد را به خانه می‌برند و جهیزیه به پای خانواده مرد است. به ستاد جنگ می‌رفتم و با وسایلی در حد بضاعت یک چادر امدادی جهیزیه تهیه می‌کردم. کنار چادر خانواده عروس برایشان چادری اضافه می‌کردم و آن وقت سینی‌هایی را با چادر رنگی درست می‌کردم و مراسم عروسی می‌گرفتیم. خدا آیت الله جزایری، امام جمعه آن زمان خوزستان را رحمت کند. از او خواستم برای جهیزیه و سیسمونی اهالی اردوگاه در نماز جمعه کمک جمع کند. او هم این کار را انجام داد و وضع خیلی بهتر شد. خلاصه هر کاری از دستم برمی آمد انجام می‌دادم تا مردم در کمپ آسوده باشند.

روایت چهارم: وقتی می‌خواستم از اردوگاه بروم

برای اردوگاه نام «العلم الهدی» و شهردار انتخاب کردم. معضل بعدی ما کمبود شیرخشک بود. برای آن جمعیت یک قوطی ۵ کیلویی می‌دادند و من مجبور بودم که آن را به کیسه‌های کوچک، تقسیم و بین اهالی اردوگاه توزیع کنم. البته تمام کشور مشکل شیرخشک داشت. همراه آقای پاپهن، رئیس هلال احمر شوشتر برای رفع این مشکل شروع به تحقیق کردیم. چون با تمام تلاشی که برای استاندارد نگهداشتن سطح تغذیه انجام می‌دادیم ولی مواد غذایی آنقدر مناسب نبود که مادران بتواند قوت شیر دادن داشته باشند. از بچه‌های جهادی خبر رسید که در انباری نزدیکی شوشتر قوطی‌های زیادی هست که نمی‌دانند داخلش چیست. بلافاصله به آنجا رفتیم. بررسی کردم و متوجه شدم قوطی‌های شیرخشک است و اینگونه تا یک سال مشکل شیرخشک را در اردوگاه حل کردیم. چندین بار از طرف هلال احمر همدان درخواست کردند که نیاز به حضور من دارند ولی هر بار که مطرح می‌کردیم با اعتراض مردم اردوگاه روبه رو می‌شدیم. چون ارتباطم با آن‌ها آنقدر دوستانه بود که نمی‌توانستیم از هم دور شویم. طی ۱۸ ماهی که در اردوگاه بودم فقط چند بار برای دیدن خانواده‌ام به همدان رفتم. اما بالاخره باید می‌رفتم. قبلش هم باید زمینه سازی می‌کردم. تلخ‌ترین خاطرات امدادی من همینجاست؛ زمانی که می‌خواستم از اردوگاه خارج شوم به قدری دردناک بود که هر وقت مرورش می‌کنم بی اختیار گریه‌ام می‌گیرد. صبح روزی که می‌خواستم بروم مردم وسط کمپ جمع شدند و برایم جشن خداحافظی گرفتند. هنوز به آن اردوگاه که اکنون به یک شهرک تبدیل شده است سر می‌زنم و با افرادی که با دستانم آن‌ها را به دنیا آورده‌ام دیدار می‌کنم و با مرور خاطرات آن دوران می‌خندیم و گریه می‌کنیم.

روایت پنجم: نجات خلبان عراقی با خون خودم

تمام ۸ سال دفاع مقدس در جبهه بودم. گاهی پشت جبهه در مناطق شهری خدمت می‌کردم و مدتی در مناطق جنگی بودم. با همراهی دوستانم زیرزمین دانشگاه مهندسی بوعلی همدان را طی ۴۸ ساعت به بیمارستان ۱۲۰ تختخوابی با بخش‌های آی سی یو و سی سی یو و ۳ اتاق عمل تبدیل کردیم. باورش کمی سخت است ولی داشتن روحیه امدادگری یعنی همین. یک پرستار هیچ چیز جز جان دیگران برایش ارزشمند نیست. من حتی جان خلبانی که همدان را بمباران کرده بود با خون خودم نجات دادم. نزدیکی‌های ساعت ۱۱ ظهر بود که هواپیمای جنگنده عراقی بیمارستان کودکان را بمباران کرد و ۸۰ کودک را به شهادت رساند. هواپیما را ضدهوایی ها در نزدیکی کردستان زدند. خلبان با کلت کمری به کبدش تیراندازی می‌کند تا خود را بکشد. اما کبدش متلاشی نشده بود. او را به بیمارستان آوردند. هرچه دنبال خون AB مثبت گشتیم پیدا نکردیم. حال آن خلبان خیلی بد بود و باید کاری می‌کردم. یک لحظه به خودم آمدم و متوجه شدم گروه خونی‌ام به او می‌خورد. با سرنگ از خودم خون می‌کشیدم و با اینکه می‌گفت نمی‌خواهم خون یک ایرانی در بدنم باشد به کارم ادامه می‌دادم. بعد از یک عمل طولانی آن خلبان زنده ماند. اصلاً برایم مهم نبود او کیست. چون مجازات او با قانون بود و من یک پرستار بودم و باید به وظیفه‌ام عمل می‌کردم و جان او را نجات می‌دادم.

تعداد مجروحان آنقدر زیاد بود که واقعاً بیمارستان‌ها گنجایش پذیرش نداشت. با خودم فکر می‌کردم که باید چه کنم و تصمیم گرفتم خانواده‌ام را به خانه پدرم ببرم و خانه کوچکم را تبدیل به بیمارستان کنم. ظرف ۴۸ ساعت خانه‌ام با ۳۰ تخت بیمارستانی و یک اتاق عمل خانه تجهیز کردم. هیچ وقت آن روزها را فراموش نمی‌کنم.

منبع: فارس