هر کدام از دانش‌آموزان که پیدا می‌شد، بلندش می‌کردند به صورتش یک سیلی می‌زدند، اگر بچه نا داشت و چیزی می‌گفت کمک می‌کردند تا به هوش بیاید و...

به گزارش مشرق، «توجه توجه! علامتی که هم‌اکنون می‌شنوید اعلام خطر یا وضعیت قرمز است و معنی و مفهوم آن این است که حمله هوایی انجام خواهد شد.» صدای آژیر خطر در فضا می‌پیچد، دانش‌آموزان با رعب و وحشت به حیاط مدرسه می‌آیند. ناظم مدرسه بچه‌ها را به خونسردی و حفظ آرامش دعوت می‌کند اما در آن لحظات هول‌انگیز چه‌کسی می‌توانست آرامش را به آنها بازگرداند. دانش آموزان معصوم تا پیش از این بارها بمباران محله و شهر و دیار خود را دیده و از نزدیک شاهد کشتار بیرحمانه مردم بی‌دفاع بودند اما از اینکه این بار نوبت خودشان شده بی‌خبر بودند. هنوز صدای آژیر قطع نشده که دو موشک از هوا به زمین حیاط مدرسه اصابت می‌کند. آسمان صاف مدرسه در دود و غبار غلیظ گم می‌شود و سکوتی مرگبار همه جا را فرا می‌گیرد. اندکی بعد از انفجار، از کیف و کفش و لباس گرفته تا دست و پای قطع شده دانش‌آموزان از آسمان بر زمین می‌بارد. بعضی زیر آوار مانده و بعضی هم مجروح بودند و ناله‌ای ضعیف از دهان کوچک به خون نشسته‌شان بیرون می‌آمد. انگار که آخرین نفس‌هایشان را می‌کشیدند. دانش‌آموزانی که تا دیروز در یک کلاس و یک مدرسه کنار هم درس می‌خواندند و با هم بازی می‌کردند، حالا با بدنی غرق در خون و جسمی بی‌جان کنار هم افتاده و در خاموشی مطلق فرو رفته بودند.

بیشتر بخوانیم:

بهمنی از بمب‌ها در «بهمنِ» پر حادثه

بازخوانی بزرگ‌ترین جنایت صدام در ۲۰ دی

خبر بمباران مدارس میانه در روزنامه‌های قدیمی+عکس

عکسی تکان دهنده از یک مدرسه دخترانه

از صحنه‌های تکان‌دهنده و دردناک دوران دفاع مقدس حمله‌های هوایی دشمن به مناطق مسکونی بود. در واقع پس از اینکه رژیم بعث عراق از نظر نظامی، سیاسی و روانی در جبهه‌های جنگ ناکام ماند با هدف به دست آوردن امتیازات و تحمیل شرایط خود جنگ را به مناطق مسکونی شهرها کشاند. مدارس ایران قسمتی از این اهداف بود که به شهید شدن بیش از یک هزار دانش‌آموز انجامید. آبادان، بهبهان، میانه، بروجرد، نهاوند و زنجان از جمله شهرهایی بودند که در طول جنگ تحمیلی مدارس آنها بمباران شد.

روایت اول: بروجرد
بمباران، جشن‌مان را عزا کرد

به‌دنبال شکست رژیم بعث عراق در عملیات کربلای ۵، صدام بمباران شهرهای ایران را در دستور کار خود قرار داد و بمباران مدرسه فیاض‌بخش بروجرد در تاریخ ۲۰ دی ۱۳۶۵ صورت گرفت. شهناز گودرزی، مادر شهید اکبر شلالوند از دانش‌آموزان دبستان شهید فیاض‌بخش است. وقتی با او تماس گرفتم و موضوع مصاحبه‌ام را در میان گذاشتم، می‌گوید: «قاب عکس پسرم دستم است، داشتم گرد و خاک روی شیشه‌اش را پاک می‌کردم.» بعد هم بدون هیچگونه مکثی انگار که از قبل برای بازگو کردن خاطره تلخ آن روز آماده بوده داستان شهادت پسر ۱۱ ساله‌اش را این‌طور تعریف می‌کند: «پنجشنبه دو روز قبل از بمباران به ما خبر دادند برادرم که جبهه بود و مدتی از او بی‌خبر بودیم و فکر می‌کردیم مفقودالاثر شده را به بیمارستانی در تبریز برده‌اند. شنبه که برادرم را به خانه آوردند، پدرم همه اهل محل را دعوت کرد تا ناهار را بمانند و در سفره شادی که از بازگشت برادرم پهن می‌کند، سهیم باشند. اکبر پسرم خیلی مادر و پدرم و دایی‌اش را دوست داشت و از اینکه همه آنجا جمع بودند خیلی خوشحال بود.» مادر این دانش‌آموز شهید گویی که داغش تازه شده همان‌طور که آرام آرام گریه می‌کند، می‌گوید: «اکبر کلاس پنجم بود و آن روز امتحان تعلیمات اجتماعی داشت، ما داشتیم سفره را پهن می‌کردیم که اکبر آماده می‌شد به مدرسه برود تا امتحان بدهد و برگردد، به او گفتم قبل از اینکه به مدرسه برود ظرف غذای یکی از همسایه‌ها را هم ببرد دم خانه‌شان بدهد، او هم سریع سوار دوچرخه‌اش شد و گفت پس سهم غذای من را هم کنار بگذارید تا من امتحانم را بدهم و برگردم…»
گریه‌های مادر شدت می‌گیرد و ادامه می‌دهد: «سفره را انداختیم و همه دور آن نشستیم، داشتم غذای پسرم را کنار می‌گذاشتم که صدای مهیبی آمد، همه به بیرون خانه دویدیم و متوجه شدیم که مدرسه فیاض‌بخش را بمباران کردند. همان موقع بر سرم زدم و گفتم اکبر پسرم…، با برادرم و یکی از همسایه‌ها سوار ماشین شدیم و رفتیم به‌سمت مدرسه، آنجا شلوغ بود و همه به‌دنبال بچه‌هایشان بودند، بچه‌هایی که پر از شور و زندگی بودند حالا بی‌جان کف حیاط کنار هم دراز به دراز گذاشته بودنشان روی زمین و رویشان پارچه کشیده بودند…»

سعی می‌کنم با کلماتی آرامش کنم، آهی می‌کشد و می‌گوید: «نمی‌دانستم چه‌کار باید می‌کردم همین‌طور در خرابه‌ها دنبال پسرم می‌گشتم که یکی از اهالی محله من را دید و گفت که اکبر را بردند بیمارستان، رفتیم آنجا، گفتند پسرم ترکش به سرش خورده و آنجا نمی‌توانند برایش کاری کنند و او را به بیمارستانی در اراک و از آنجا هم به بیمارستانی در تهران فرستادند. اما دیر شده بود، کاری نتوانستند کنند و اکبر، جگر گوشه‌ام آنجا شهید شد. همسرم کارش در اهواز بود، خبر را که شنیده بود نمی‌دانم چطور خودش را آنقدر سریع رسانده بود و نمی‌دانست چه کار کند.همه‌مان بهت زده شده بودیم که شادی‌مان یک روز نگذشته به عزا تبدیل شده بود.»
مادر شهید شلالوند، خاطره‌ای از پسرش در شب قبل از بمباران تعریف می‌کند: «به‌مناسبت برگشت برادرم از جبهه همه خانه پدرم در یک اتاق خوابیده بودیم، اکبر زیر لب چیزی می‌خواند، گفتم مامان اکبر چرا نمی‌خوابی؟ گفت «قل‌هوالله…» می‌خوانم، گفتم چطور؟ گفت: حال عجیبی دارم مامان… همین را که گفت برادر بزرگ‌ترم بلند شد چراغ را روشن کرد و گفت بچه حالا که خانه ما خبر جشن و شادی است چرا هول و ولا به جانمان می‌اندازی؟ در گوش دایی‌اش چیزی گفت که دیدم برادرم سیلی آرامی به صورتش زد! گفتم چرا بچه‌ام را می‌زنی مگر چه گفت؟ می‌گوید: دایی اگر سر من نقشه ایران باشد به نظرت عراقی‌ها کجایش را بمباران می‌کنند!»

روایت دوم: میانه
دبیرستان «زینبیه» پایگاهی علمی- نظامی بود

شش سال از جنگ تحمیلی گذشته بود و رادیو اسرائیل و رادیو عراق از حمله قریب الوقوع هواپیماهای میراژ و سوخو و میگ به شهرهای ایران خبر می‌دادند و تبلیغات گسترده رسانه‌ها برای ارعاب مردم و تخلیه شهرها و تضعیف روحیه مقاومت در پشت جبهه آغاز شده بود. در این میان یکی از شهرهایی که مورد تهدید واقع شد شهر میانه بود. یازدهم بهمن ماه هواپیماهای دشمن بعثی دو نقطه از شهر میانه را بمباران کردند که محله‌های بمباران شده جزو مناطق مسکونی بودند.

رویا شهبازی متولد ۱۳۴۹ کارشناس ارشد ادبیات و مدیر یکی از دبیرستان‌های شهرستان میانه است. او سال ۱۳۶۵ دانش‌آموز دوم دبیرستان مدرسه زینبیه بود که بمباران شد.
شهبازی درباره فعالیت‌های پشت جبهه توسط دانش‌آموزان می‌گوید: «مدرسه زینبیه یک قطب مهم پشتیبانی تدارکاتی جبهه در شهر محسوب می‌شد. یعنی دبیرستان زینبیه را به‌عنوان پایگاه علمی- نظامی می‌شناختند. این مدرسه در طول هشت سال دفاع مقدس نقش بسزایی ایفا کرد؛ وقتی فصل سرما می‌شد، دانش‌آموزان شروع به بافتن لباس‌های گرم برای رزمندگان می‌کردند. آن زمان اگر کیفی را وارسی می‌کردید، کیفی نبود که کاموا و قلاب بافتنی در آن نباشد. بچه‌ها حتی از اهدای خون به مجروحان جنگ دریغ نمی‌کردند. درست یکی دو روز قبل از بمباران گروهی از سازمان انتقال خون به مدرسه آمده و اعلام کردند به خاطر عملیات کربلای ۵ جبهه‌ها نیاز مبرم به خون دارند. با اعلام این خبر تمامی دانش‌آموزان داوطلبانه به صف شدند تا خون بدهند.»

او از چگونگی روز حادثه و بمباران مدرسه این‌طور تعریف می‌کند: «بعدازظهر شنبه، یازدهم بهمن ماه بود که هواپیماهای دشمن چند نقطه از شهر را کوبیدند. از چند روز قبل شایع بود که عراق قصد حمله به میانه را دارد اما هیچ‌کس توجهی به این حرف‌ها نداشت. تا اینکه ساعت ۵ بعدازظهر صدای وحشتناکی شهر را لرزاند. همه وحشت‌زده به اطراف می‌دویدند. شهر دگرگون شده بود. آرامش به هم خورده بود و همهمه و فریاد کمک از هر طرف شنیده می‌شد. پس از لحظه‌ای همه فهمیدند که چند نقطه مسکونی شهر هدف بمباران قرار گرفته است. مردم وحشت‌زده نمی‌دانستند کجا بروند و چه‌کار کنند. ساعاتی بعد در اوج ازدحام و شلوغی وقتی مردم در جلوی مراکز درمانی برای نجات زخمی‌ها و بازماندگان حادثه تلاش بی‌وقفه می‌کردند، خبر حمله مجدد هواپیماهای جنگنده بعثی دهان به دهان می‌چرخید که فردا زینبیه را می‌خواهند بزنند.»

شهبازی ادامه می‌دهد: «صبح روز دوازدهم که به مدرسه می‌رفتیم چون روز قبل مناطقی از میانه بمباران شده بود، من هم مثل همه دانش‌آموزان دیگر هول وولا داشتم. با هر صدای بلندی که می‌آمد بچه‌ها می‌ترسیدند و سریع به حیاط مدرسه می‌رفتند. مسئولان مدرسه که دیدند دانش‌آموزان نگران هستند، گفتند که بیایید در حیاط بمانید. تقریباً اکثر بچه‌ها رفته بودند داخل حیاط و من به همراه چند نفر دیگر از همکلاسی‌هایم داخل کلاس مانده بودیم. یک باره صدای آژیر خطر آمد و بچه‌هایی که در حیاط بودند با دیدن هواپیماها شروع به جیغ کشیدن کردند، من و چند نفر دیگر هم می‌دویدیم که به حیاط برویم اما به ورودی ساختمان که رسیدیم مدرسه را بمباران کردند و از آن به بعد را دیگر کسی چیزی ندید.»

نفس عمیقی می‌کشد و با بغض صحبتش را ادامه می‌دهد: «من زیر آوار و خاک مانده بودم. بعد از مدتی به هوش آمدم و با زور و توان کمی که داشتم خودم را بیرون کشیدم و همان‌جا نشستم. چون دچار موج گرفتگی شده بودم خیلی واضح نمی‌توانستم اطرافم را ببینم و آن موقع هیچ درکی از اطرافم و اتفاقاتش نداشتم. کم کم بلند شدم و دیدم عده‌ای از بچه‌ها وسط حیاط افتاده‌اند، خیلی‌هایشان زخمی شده بودند و من با دیدن آن صحنه‌ها فقط گریه می‌کردم. خودم هم سرم شکسته بود و صورتم خونی بود، هر کسی را می‌دیدم بهم می‌گفت برو سرت را پانسمان کنند، سرت شکسته است! می‌گفتم من اول باید بگردم ببینم دوستانم کجا هستند. همه برای کمک آمده بودند، خانواده‌های دانش‌آموزان که از صدای بمباران باخبر شده بودند زینبیه را زدند هراسان به مدرسه می‌آمدند. من با یکی از همکلاسی‌هایم به سمت خانه‌مان راه افتادم. در مسیر، پدرم را دیدم که از کنارم رد شد. چون سر و صورتم خونی و خاکی بود اصلاً مرا نشناخت، پدرم را صدا کردم و با او به سمت خانه رفتیم اما تا چند روز همچنان موج گرفتگی با من بود و حالت عادی نداشتم.»
شهبازی بعد از کمی سکوت می‌گوید: «من هم می‌توانستم جزو شهدای مدرسه باشم، شهادت و رفتن به جبهه‌ها برای دفاع از کشور از آرزوهای اکثر بچه‌های زمان جنگ بود. دوست داشتیم ما هم بتوانیم برای دفاع از کشورمان کاری کنیم اما دختران را که نمی‌گذاشتند بروند جبهه برای همین می‌گفتیم اگر به جبهه‌ها نمی‌توانیم برویم پشت جبهه‌ها که می‌توانیم کمک کنیم.»

او که الان خودش دو فرزند دارد، از متفاوت بودن شرایط تحصیلی دوره جنگ و حال ابراز رضایت می‌کند: «من از روزهای جنگ و شرایط مدرسه رفتن‌مان خیلی برای فرزندانم می‌گویم. اینکه چقدر ما شرایط سختی داشتیم اما هیچ وقت کم نمی‌آوردیم و روحیه‌مان را همیشه حفظ می‌کردیم. شرایط را با هم مقایسه می‌کنم تا قدر امکانات‌شان را بدانند، امنیت و آسایشی که دانش‌آموزان الان دارند قابل مقایسه با مدرسه رفتن دوره ما نیست. بعد از بمباران زینبیه، مدرسه کاملاً تخریب شد اما با این همه دانش‌آموزانی که مانده بودند را به دبیرستان فاطمیه فرستادند تا سال تحصیلی را تمام کنند. یعنی مدرسه به تعطیلی کشیده نشد فقط با یک وقفه کوتاه سر درس و مدرسه برگشتیم.»

روایت سوم: زنجان
ریسه‌ای که در بمباران جا ماند

کبری یادگاری متولد ۱۳۵۳ از دیگر دانش‌آموزان سال‌های جنگ است که تجربه تلخ بمباران مدارس زنجان را دارد، زمانی که بمباران شد کلاس اول راهنمایی بود. وقتی برای مصاحبه با او تماس می‌گیرم می‌گوید که سر کوچه مدرسه نواب صفوی در ماشین نشسته است و باورش نیست که نزدیک به ۳۲ سال از بمباران مدرسه‌اش می‌گذرد. او خاطرات آن روز را مثل یک فیلم سینمایی این‌طور تعریف می‌کند: «دوم بهمن ماه و نزدیک به دهه فجر بود و ما هر سال آن زمان برای تزئین کلاس هایمان خیلی خوشحال بودیم. یادم هست برای تزئین مدرسه بچه‌ها هماهنگ کرده بودند که هر کسی هر چه برای تزئین کلاس می‌تواند بیاورد، من یک ریسه رنگی خریده بودم اما دلم نمی‌آمد بدهم. چند روزی می‌شد که ریسه در کیفم بود و با خودم می‌بردم مدرسه و برمی‌گرداندم خانه. دوست داشتم آن را برای خودم نگه دارم؛ آن ریسه با اینکه یک متر و نیم هم نمی‌شد اما تصمیم گرفتم آن را نصف کنم تا نصفش را برای خودم نگه دارم. از طرفی هم وقتی نصف ریسه را می‌خواستم بدهم به بچه‌هایی که مسئول تزئین بودند، عذاب وجدان گرفته بودم که چرا آن را نصف کردم. زنگ مدرسه خورد و باید سر صف‌هایمان می‌ایستادیم تا به کلاس هایمان برویم اما چون آن روز خیلی از بچه‌ها مشغول تزئین مدرسه بودند، خانم ناظم از پشت بلندگو اعلام کرد بدون صف به کلاس هایمان برویم. برای همین عده‌ای در حیاط بودند و عده‌ای در سالن مدرسه و کلاس‌ها. همان موقع بود که هواپیماها آمدند بالای حیاط مدرسه، من و خیلی از دانش‌آموزان دیگر هنوز این درک را نداشتیم که این هواپیماها برای چه کاری اینقدر بالای حیاط مدرسه می‌چرخیدند. چون برای خیلی از ما هنوز مفهوم جنگ روشن نبود. من هرموقع صدای هواپیما را می‌شنیدم می‌دویدم به‌سمت حیاط تا هواپیما را ببینم و برایش دست تکان دهم. فکر می‌کردم کسی که داخل آن است من را می‌بیند.

بر حسب عادت آن روز هم تا صدای هواپیما را شنیدیم من و چند نفر دیگر از همکلاسی هایم دویدیم به سمت حیاط تا برایش دست تکان دهیم. اما این بار هواپیما طوری بالای سرمان حرکت می‌کرد که خیال می‌کردیم ما می‌توانیم دستمان را به هواپیما بزنیم، آنقدر هم صدایش بلند بود که همه از نزدیک شدن آن و صدایش وحشت کرده بودیم. من در آن شلوغی به دوستم گفتم خلبان ما را دیده آمده برای ما دست تکان بدهد! حتی در آن موقعیت هم درکی از اینکه آن یک هواپیمای جنگی است، نداشتم. در همان هنگام مدیر مدرسه‌مان پشت بلندگو رفت و با صدایی لرزان داد می‌زد وضعیت قرمز است همه روی زمین دراز بکشید. همین که چند نفری داشتیم می‌دویدیم به سمت داخل صدای مهیبی آمد، هنوز که هنوز است آن صدا در ذهنم مانده و وقتی صدای بلندی می‌شنوم فکر می‌کنم دوباره آن اتفاق می‌خواهد بیفتد.»

یادگاری بعد از این قسمت صحبت‌هایش انگار دوباره کبرای ۱۱ ساله شده و اتفاقات همین چند ساعت پیش برایش افتاده، صحبت‌هایش را ادامه می‌دهد: «حس خفگی داشتم و همه جا پر از دود شده بود و اینقدر فضای مدرسه وحشتناک شده بود که انگار در این دنیا نبودم. بعد از یک ربع، نیم ساعت نوری را دیدم انگار که پنجره‌ای رو به صورتم باز شده باشد. مردم آمده بودند تا دانش‌آموزانی را که زیر آوار ماندند، بیرون بیاورند. هر کدام از دانش‌آموزان که پیدا می‌شد، بلندش می‌کردند به صورتش یک سیلی می‌زدند، اگر بچه نا داشت و چیزی می‌گفت کمک می‌کردند تا به هوش بیاید و اگر زخمی بود به دادش برسند و من همچنان آن سیلی را یادم هست. از سوراخی که ایجاد کرده بودند، من را به بیرون دادند و می‌خواستند با یک ژیان زرد رنگ به بیمارستان ببرند. اما من گریه می‌کردم که من با ماشین غریبه جایی نمی‌روم! یعنی آن موقع بازهم درک نکرده بودم که چه اتفاقی افتاده بود. در همان وضعیت یکی از بچه‌های مدرسه که الان با هم همکار هستیم بهم می‌گفت دیدی که اینجا هم جبهه شده!»

او که الان فوق لیسانس مدیریت و در استانداری زنجان مشغول به کار است از روزهای بعد از بمباران این‌طور می‌گوید: «بعد از آن روز که من را به خانواده‌ام رساندند، من هر روز به پدرم می‌گفتم برویم مدرسه، پدرم می‌گفت: مدرسه را بمباران کردند، دیگر مدرسه‌ای وجود ندارد، من دوباره می‌گفتم من باید بروم مدرسه وسایلم را بردارم! فکر می‌کردم می‌توانم بروم کیف و آن ریسه‌ای که در کیفم گذاشتم را بردارم. پدرم که اصرارم را دید من را با خودش به جلوی مدرسه برد اما اتفاق آنقدر برایم سنگین بود که باز هم نمی‌توانستم درک کنم که چه اتفاقی برای مدرسه و همکلاسی هایم افتاده بود.»

یادگاری که در این حادثه مجروح شده و الان به‌عنوان جانباز شناخته می‌شود، می‌گوید: «یکی از انگشتانم ترکش خورده بود با اینکه آن موقع رسیدگی جزئی کردند اما چون متوجه نشدند که شکسته است و خودم هم رسیدگی نکردم الان فرم عادی ندارد. همیشه دخترم از من می‌پرسد که چرا این انگشتت این جوری است؟ و هر بار باید توضیح بدهم که این انگشتم در بمباران شکست و چون آن موقع پیگیری نکردم این شکلی شده است.»
پایان غروب‌های دلگیر مدارس بمباران شده

امروز سه دهه از بمباران شهرها و مدارس از سوی رژیم صدام در شهرهای ایران می‌گذرد، زنگ مدارس روزی چندین بار نواخته می‌شود. مجروحان بمباران‌ها پس از گذشت ۳۰ سال پای در میانسالی گذاشته‌اند و به فردای فرزندانشان می‌اندیشند اما ای کاش هیچ‌کدام فراموش نکنیم تکاپویی که الان در هرکدام از شهرها و مدارس شاهد هستیم حاصل استقامت آنانی است که در آن سال‌های حماسه و آتش ایستادند و خون خود را نثار آبادانی و سرافرازی ایران اسلامی کردند.

توجه به خانواده‌های شهدا و ایثارگران هرروز باید بیشتر از گذشته باشد چرا که خانواده معظم شهدا دارای مقام و منزلت ویژه‌ای هستند و نباید هیچ زمان احساس کنند جامعه و مسئولان آنها را فراموش کرده‌اند. در مصاحبه‌هایی که با این خانواده‌ها صورت گرفت بیشتر آنها خواستار رسیدگی جدی‌تر به مشکلات شان ازجمله مسکن، اشتغال فرزندان و بیمه بودند.

*روزنامه ایران