زهرا زواریان گفت:‌ روشنفکرها هم به این جرم که ما دولتی هستیم، اذیت می‌کردند. در حالی که به‌جز جلسه اول که با آقای آوینی رفتیم پیش آقای زم، دیگر او را ندیدیم. در همان جلسه هم آقای زم قول هیچ کمکی نداد.

به گزارش مشرق، مجله ادبیات داستانی از تجربه‌های مطبوعاتی حوزه داستان است که بنای آن در زمان انتشار ماهنامه سوره گذاشته شده است. یک ماهنامه مستقل از «سوره» با موضوع داستان که زهرا زواریان مدتی دبیر تحریریه و بعد از شهادت آوینی سردبیر آن بود. حرف‌های خانم زواریان خواندنی است و بخش‌هایی از آن ما را یاد خاطره‌های سال‌های خوبی در حوزه هنری می‌اندازد.

مصاحبه با خانم زهرا زواریان (اولین سردبیر مجله ادبیات داستانی و همکار سید مرتضی آوینی در مجله سوره) برای اولین بار در فضای مجازی منتشر شده که متن آن را محمدحسین بدری در اختیار خبرگزاری تسنیم قرار داده است:

* چطور وارد مجله ادبیات داستانی شدید؟

زمان آقای آوینی، مجله سوره یک بخش داستانی داشت که دبیر آن صفحه‌ها بودم. بعد از دوسال، فعالیت ما زیاد شد. اما به‌دلیل محدودیت صفحه، نمی‌توانستیم چاپ کنیم. فکر می‌کنم ۲۰ صفحه داشتیم. کارهایی که برای انتشار به مجله می‌رسید، زیاد بود و بیش از گنجایش ما، همین باعث شد آقای آوینی و ما به این فکر برسیم که برای بخش داستان، مجله جداگانه‌ای منتشر کنیم. همان وقت یک ویژه‌نامه درباره قصه جمع‌وجور کردیم. در حوزه نقد خیلی فقیر بودیم، ولی از نظر داستان وضع‌مان بهتر بود. طرح این مجله را به آقای زم دادیم و او هم قبول کرد و «ادبیات داستانی» از «سوره» جدا شد.

* از چه‌زمانی به «سوره» رفته بودید؟

می‌دانید که دوره اول «سوره» دست سیدمحمد آوینی بود. او که رفت؛ آقامرتضی آمد. من با ایشان وارد تحریریه «سوره» شدم.

* سردبیر مجله «سوره» که حتی بخش سینمایی‌اش با رویکرد و پرداخت مثلاً مجله فیلم فرق می‌کرد، نگاهش در ادبیات چطور بود؟

وقتی شروع کردیم خیلی فقیر بودیم به الآن نگاه نکنید که خدا را شکر وضعیت بهتر است نه منتقد داشتیم، نه داستان‌نویس حرفه‌ای؛ همه تازه‌کار بودند.

از خود من که مسئول صفحه بودم تا بقیه بچه‌ها. وقتی می‌خواستیم نوشته‌های بچه‌ها را نقد کنیم؛ تعداد نوشته‌هایی که بشود روی آن مانور داد و کار کرد خیلی کم بود، از این نظر فقیر بودیم. وقتی دست آدم خالی باشد، نمی‌تواند ادعا کند، به همین دلیل از ایده‌آل‌های‌مان خیلی دور بودیم و باید مسیر سختی را می‌گذراندیم.

«ادبیات داستانی» از «سوره» جدا شد، چون فضای «ادبیات داستانی» با «سوره» فرق می‌کرد. فکر کردیم باید یک مسیر علمی را بگذرانیم تا کم‌کم بچه‌ها خودشان را پیدا کنند و کار کنند.

* منظورتان از علمی چیست؟

یعنی فقط به ادبیات داستانی می‌پرداختیم.

* در «ادبیات داستانی» دقیقاً می‌خواستید چه کنید؟

آن زمان به این رسیدیم که فقط روی موضوع داستان کار کنیم. نام ادبیات را هم پیش‌وند داستان آوردیم که دامنه کارمان وسیع‌تر شود.

* که بتوانید مثلاً شعر هم چاپ کنید؟

نه، چون شعر آن زمان یک مجله تخصصی داشت، می‌خواستیم فیلم‌نامه و نمایش‌نامه را پوشش دهیم.

* ولی مجله «ادبیات داستانی» شامل اینها نبود!

بله، می‌خواستیم، ولی وارد این حوزه‌ها نشدیم. اول کمی واهمه داشتیم که مطلب گیرمان نیاید. آقای سرشار می‌گفت: «شما ۵ شماره چاپ کنید، دیگر تمام می‌شود. امکان ندارد بتوانید ادامه دهید!».

به گزارش مشرق، بیرون قضیه همین‌طور به‌نظر می‌رسید که می‌گفتند؛ چون دست‌مان خالی بود. ولی می‌خواستیم به موضوع داستان بپردازیم و توجه ویژه‌ای به جنبه‌های تئوری ادبیات داستانی داشتیم و فکر می‌کردیم اگر هنر پیامی دارد، حتماً غیرمستقیم است. هر کس ایده و فکری دارد که در کار بروز می‌دهد. نمی‌خواستیم پیام ما مستقیم باشد؛ برای این‌که مجله بتواند با طیف بیشتری ارتباط برقرار کند و راحت‌تر کار کنیم.

بیشتر بخوانید:

چرا به شهید آوینی نیاز داریم؟

* می‌گویید آن زمان در خیلی حوزه‌ها به‌ویژه ادبیات داستانی فقیر بودیم، الآن چه؟ در این حوزه توان و ظرفیت داریم؟

الآن وضعیت‌مان خیلی بهتر شده؛ داستان‌نویس‌های خوبی داریم که می‌توانیم بگوییم اینها داستان‌نویس‌اند.

کتاب‌های خوبی داریم که می‌توانیم درباره آنها صحبت کنیم. نسبت به آن زمان اوضاع ادبیات داستانی بهتر شده، ولی نسبت به ایده‌آل‌ها هنوز فاصله زیادی داریم. رمان‌های خوب هم داریم.

* رمان خوب مثل چه کتاب‌هایی؟

مثلاً محمدرضا بایرامی، مجید قیصری، بلقیس سلیمانی، داوود غفارزادگان، ابراهیم حسن‌بیگی، حمیدرضا شاه‌آبادی و… خیلی‌های دیگر کارهای خوبی کردند. آن زمان افرادی مثل مصطفی مستور را اصلاً نمی‌شناختیم. البته عده‌ای هم دائم انتقاد می‌کردند. نقد تنها زمینه‌ای است که هنوز درست و حسابی در آن کار نکردیم. اگر در نقد داستان فعال‌تر عمل می‌کردیم الآن وضع‌مان بهتر بود.

* آن زمان حدود ۳۰ سال‌تان بود؟

سال ۷۰، کمتر از ۳۰ سال داشتم. سن خیلی مهم نبود؛ مهم این بود که ما تازه، کار را شروع کرده بودیم. آن زمان هنوز دیپلمه بودم. اما جای یک دکتر نشسته بودم و خب خیلی سخت بود. اما چون از جان و دل مایه می‌گذاشتم، این خلأها پر می‌شد. خیلی انرژی‌های‌مان برای همین مقابله‌ها و سپر قرار گرفتن‌ها هدر رفت.

البته ۵، ۶ شماره چاپ کردیم و بعد از بستن شماره ۶ استعفا دادم، بریدم.

* شماره ۶ چه‌زمانی بود؟

اسفند ۱۳۷۱، نامه‌ای به آقای آوینی نوشتم. بچه‌های مجله هم اذیتم می‌کردند و می‌خواستند هر داستانی که می‌آورند؛ چاپ کنم. بچه‌ها روشنفکربازی درمی‌آوردند و می‌گفتند: «حالا عیبی ندارد فلان داستان را چاپ کنی که فضاهای چنان دارد».

فشارهایی از این دست داشتم. بعضی دوستان خودمان هم از بیرون ایستاده بودند و نمی‌گذاشتند کار کنیم.

روشنفکرها هم به این جرم که ما دولتی هستیم، اذیت می‌کردند، در حالی که به‌جز جلسه اول که با آقای آوینی رفتیم پیش آقای زم، دیگر او را ندیدیم. البته در همان جلسه هم آقای زم قول هیچ کمکی نداد. آقای آوینی به‌زور از او ۵۰ هزار تومان تنخواه گرفت.

* منظورتان از بالا، آقای زم است؟

بله. به ما می‌گفتند دولتی، ولی هیچ وقت حضور دولت را بالای سرم حس نکردم. کاری که فکر می‌کردم درست است، انجام می‌دادم. استعفا که دادم، آقای آوینی در دوره‌ای بود که فشارهای زیادی را تحمل می‌کرد، خیلی غمگین و محزون بود، نامه استعفای من را هم که دید…. البته آن زمان علاوه بر این ماجراها، مشکل شخصی هم داشتم، پسرم مریض بود. کسی هم قدر کار را نمی‌دانست البته فضای بیرون بهتر بود. مجله که چاپ می‌شد؛ مخاطب داشت و خیلی‌ها می‌دیدند.

* از کجا می‌فهمیدید آقای آوینی محزون بود؟

حزن را در چهره او می‌دیدیم، خیلی تنها شده بود. «سوره» در دوره‌ای خیلی شکوفا شد. جمعیتی از هنرمندان و منتقدان به «سوره» رفت‌وآمد می‌کردند. «سوره» پاتوق شده بود؛ آقای آوینی هم محور این جریان بود، به‌ویژه در بخش سینما این رونق به‌چشم می‌خورد، در داستان کمتر، چون به‌طور کلی قصه‌نویس‌ها خیلی فعال نیستند، سینماگرها فعال‌ترند.

خبرهای مختلفی می‌رسید، حتی سعی کردند برای آقای آوینی پاپوش درست کنند، به‌قدری بی‌رحم بودند که دوستی‌شان را هم نادیده گرفتند و انگار نه انگار که این آدم شخصیت داشته و با هم، نان‌ونمکی خورده‌اند؛ کاملاً مثل یک دشمن، تا این اواخر که آن‌قدر فشارها زیاد شد، آقای زم می‌خواست آقای آوینی را بیرون کند، حتی جواب تلفن‌های او را نمی‌داد و یادم هست چقدر محزون می‌شد و می‌گفت «حتی جواب تلفن‌های مرا نمی‌دهند»، بخشی از دلیل تعدیل نیرو این بود که این پاتوق جمع شود.

بخشی از این فشارها به‌خاطر آقای فراستی بود، اذان که می‌شد، آقای آوینی همیشه اول وقت، نماز می‌خواند و تنها کسی که پشت سرش می‌ایستاد و نماز می‌خواند، فراستی بود، مسئولیت‌هایی هم به آقای فراستی داد، او حتی در کارهای ما هم نظر می‌داد، چون به هر حال منتقد بود، الآن هم مثل گذشته بسیار پرانرژی است. وقتی استعفا دادم، بچه‌ها موضوع را به گوش آقای آوینی رساندند، به من گفت: «تو که الآن شرایط من را می‌دانی. ۲، ۳ ماه به من فرصت بده که یا خودم مسئولیت سردبیری را قبول کنم، یا بالاخره کسی را پیدا می‌کنم.»، البته سردبیر بود، من دبیر تحریریه بودم، ولی همه کارها با خودم بود.

بعد هم شهید شد و بعد از شهادت، آقای زم گفت: "هرچه مسئولیت مرتضی بوده، بدهید به محمدآقا"، من هم نامه‌ای به آقای زم نوشتم و گفتم: "سلیقه‌های من و آقامرتضی با هم نزدیک بود. با محمد آوینی نمی‌توانم کار کنم".

شما با برادر آقای آوینی کار کرده بودید؟

نه. آقامرتضی، برادرش را می‌شناختم.

چقدر با برادرش متفاوت بود که این نامه را نوشتید؟

فکر آقامرتضی خیلی بازتر بود و من در فضای باز می‌توانم کار کنم، نمی‌توانم در فضایی کار کنم که دائم بگویند این کار را بکن و آن کار را نکن. آقامرتضی همه چیز را سپرده بود به خود ما. سیدمحمد همان اول که آمد گفت: «مجله را که بستید، بدهید ببینم».

یعنی هنوز حکم هم برایش نزده بودند، وقتی خبرش پیچید که می‌خواهد بیاید، این حرف را زد و گفت: «وقتی مجله را بستید، بیاورید من ببینم.»، در صورتی که آقامرتضی اصلاً این جوری نبود و همه چیز را به خود ما سپرده بود.

به آقای زم نامه نوشتم. خودم هم خیلی خسته بودم و واقعاً می‌خواستم بروم. آقای زم هم حکم سردبیری داد، هیچ وقت دلیلش را نفهمیدم، فقط یک نامه تقدیر و تشکر بود و یک حکم، که نوشته بود "مسئولیت سردبیری را به شما می‌سپرم و امیدوارم راه شهید را ادامه دهید". بعد از آن واقعاً جهاد شروع شد و براساس احساسی که داشتیم، فکر می‌کردیم پرچم آوینی دست ماست. بچه‌ها واقعاً با جان‌ودل کار می‌کردند. الآن که فکر می‌کنم و می‌بینم مجله، فقط یک مجله «ادبیات داستانی» نبود، یک چیز دیگر بود.

چه بود؟

یادم هست در نامه نوشتم: «این نهالی است که با خون دل من آبیاری شده و من این نهال را به شما می‌سپرم که آبیاری‌اش کنید».

احساس می‌کردم قرار است حقیقتی در آن رشد کند و آن حقیقت قرار است یک اتفاق باشد که شاید حاصل آن جهاد باشد، ثمره آن عشق باشد و بتواند برای فرهنگ، دین و آرمان‌های آن زمان کاری انجام دهد.

* چقدر بعد از ۲۰ فروردین برای آقای زم استعفا نوشتید؟

خبر پیچید که محمدآقا آمده و ما هم مسائل علمی شماره ۷ را بسته بودیم. برای شهید آوینی هم عکس روی جلد طراحی کرده بودیم. یکی از داستان‌های آوینی را گذاشتیم و از داستان‌نویس‌هایی که درباره او نوشته بودند، چند صفحه‌ای گذاشتیم. این کارها را کردیم که خبر رسید محمدآقا گفته "کار را ببینم."، اصلاً از این کار خوشم نیامد، چون هیچ جلسه‌ای نگذاشته بود، خیلی از بالا نگاه کرده بود. من هم نامه نوشتم.

* مثلاً یک ماه بعد؟

نه زودتر بود، چون شماره ۷ را فروردین درآوردیم.

* وقتی آقای آوینی شهید شد، اتفاق آن‌قدر بزرگ بود که الآن بعد از این سال‌ها به‌نظر می‌آید؟ یعنی جدا از شکل شهادت، این‌که آن آدم از محیطی که ایجاد می‌کند و فضایی که می‌سازد، برداشته می‌شود؛ خیلی اتفاق بزرگی بود؟

بیشتر، اتفاق باطنی بود. یادم هست آن اواخر، کارم زیاد بود و دوست داشتم بنویسم؛ نمی‌شد. جدا از زیادی کار، روحیه‌ام هم اجازه نمی‌داد. یک روز خیلی ناراحت بودم. به آقای آوینی گفتم "خیلی دوست دارم بنویسم، اما نمی‌توانم."، گفت «نوشتن مهم نیست، این‌همه در این عالم، چیز نوشته می‌شود، هیچ اتفاقی نمی‌افتد، مهم این است که قدرت تصرف در عالم را پیدا کنی».

این حرف بزرگی بود. خیلی به‌فکر فرو رفتم که؛ قدرت تصرف عالم یعنی چه؟ این گذشت، وقتی شهید شد، دیدم این مرد به جایی رسیده بود که می‌توانست در عالم تصرف کند.

جدا از ظاهر قضیه، یک اتفاق باطنی افتاد. مثل زلزله بود. آوینی آن موقع یک حجت شد برای عده‌ای مثل ما که دنبال حقیقت بودیم و البته نمی‌دانم بر سر بچه‌هایی که با او کار می‌کردند، چه آمده؛ ولی برای ما یک نقطه تشخیص شد چون اینها داشتند می‌گفتند: «آقای سردبیر، به خدا هم فکر کنید!».

* می‌دانید کی نوشته بود؟

فکر می‌کنم روزنامه جمهوری بود.

به هر حال یک مجموعه بودند که داشتند آقای آوینی را از دین و خدا هم جدا می‌کردند، بعد یک‌دفعه با این وضع شهید شد، این برای ما حجت بود، گیج بودیم، نمی‌دانستیم درست و غلط چیست، همه بچه‌مسلمانند؛ این خط‌بندی‌ها چیست؟ شهادت آقامرتضی یک اتفاق بزرگ بود، به‌ویژه وقتی آقای خامنه‌ای آمدند برای تشییع جنازه. یادم هست وقتی ایشان را دیدم، خیلی گریه کردم. چون آقای آوینی خیلی دوست داشت با ایشان صحبت کند، می‌گفت: «این‌همه پشت سر من حرف می‌زنند، یک بار هم بگویند "مرتضی آوینی، تو هم بیا حرف‌هایت را بزن"»، اما این امکان برای او فراهم نشد.

* چند بار که جمعی رفتید، پیش آقا، نه؟

بله. چند بار دسته‌جمعی رفتیم، آن موقع همه صحبت کردند، اما آقای آوینی باز هم ساکت بود. بعد که آمدیم، به آقای آوینی گفتم: «این‌همه آدم حرف زدند، چرا شما چیزی نگفتید؟»، گفت: «شدم مثل آن شعر که می‌گفت:

«گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی»،

این نشانه عشق آقای آوینی بود و برایش خیلی گران تمام شد که عده‌ای رفتند پیش آقای خامنه‌ای که این‌قدر به او علاقه داشت، علیه او حرف زدند و این فرصت برایش فراهم نشد که بتواند از خودش دفاع کند.

وقتی آقای خامنه‌ای برای تشییع جنازه آمد، به‌نظرم اتفاق خیلی بزرگی بود.

* آوینی در حوزه ادبیات داستانی، حضور جدی داشت؟

یک جاهایی نه.

به‌شکل جدی نه، یک مقاله نوشت با عنوان «رمان و انقلاب اسلامی» که چاپ کردیم.

این مقاله را برای مجله نوشت، خیلی دوست داشت در آن حوزه کار کند، می‌گفت: «دوست دارم کاری مثل «آئینه جادو» که در حوزه سینماست، درباره داستان انجام دهم».

رمان‌های بزرگ دنیا را خوانده بود، در این زمینه نظر داشت.

به‌طور ویژه درباره «ادبیات داستانی» اظهار نظر می‌کرد، مثلاً شاید در جلسه‌ای که درباره تبلیغات و هنر بود، چیزی هم درباره داستان می‌گفت، آرزو داشت این کار را انجام دهد، اما مجال پیدا نکرد.

* کار را تا کی ادامه دادید؟

آقای آوینی که فروردین سال ۷۲ شهید شد، شماره‌هایی را در سال ۷۲ و ۷۳ درآوردیم. فشارها بیشتر و بیشتر می‌شد و ما تنها و تنهاتر می‌شدیم، تا ۷۳ که آقای زم، پشت سر هم نامه می‌زد.

از نویسنده‌ها اگر کار قوی داشتیم، چاپ می‌کردیم. اما اگر کار ضعیف بود، چاپ نمی‌کردیم. سعی می‌کردیم از هیچ‌کس کار ضعیف چاپ نکنیم.

کارهای ویژه درآوردیم، بخشی از رمان‌ها را زدیم. معلوم بود آقای زم بهانه‌گیری می‌کند. من هم، همه را جواب می‌دادم. دوست داشتم خودم بنشینم و کار کنم.

فشارها که بیشتر شد، استعفایم را نوشتم، آقای زم هم منتظر همین بود، چون امکانات را جمع می‌کرد و می‌خواست ما را محدود کند؛ کاملاً مشخص بود.

چند کار زیر چاپ داشتیم؛ ویژه ادبیات کهن و ویژه ادبیات آفریقا. صبر کردم اینها چاپ شود و در نهایت اواخر ۷۳ حتی منتظر نشدم آقای زم به من جواب بدهد.

وسیله‌هایم را جمع کرد، یادم هست بچه‌های تحریریه چقدر ناراحت بودند.

منزل ما تلفن نداشت و دیگر هیچکس به من دسترسی پیدا نمی‌کرد، مدام زنگ می‌زدند به همسرم که بتوانند بیایند و دل‌جویی کنند که برگردم، اما من دیگر دل کندم.

* آخر کار تحریریه شما چه‌کسانی بودند؟

پرویز داکانی، حمیدرضا شاه‌آبادی بود که یکی دو ماه قبلش رفت. کاوه بهمن، ناصر هاشم‌زاده، علیرضا حافظی، آقای پژمانی بود که یکی دو جلسه آمد بعد رفت.

آقای داکانی برای من نیروی حیاتی بود، برایم مهم بود درباره تفکر در داستان کار کند. یکی دو مصاحبه با آقای داوری داشت که خیلی خوب بود مثلاً مصاحبه با دکتر داوری را چاپ می‌کردیم، صدای عده‌ای درآمد، از یکی دیگر مطلب می‌نوشتیم، صدای عده دیگری درمی‌آمد.

فضا اصلاً علمی نبود و ما که می‌خواستیم کار علمی کنیم، خیلی اذیت می‌شدیم. علی‌رضا حافظی هم بود که در بخش نقد، خیلی سالم کار می‌کرد. بقیه بچه‌ها هم خوب بودند، اما گاهی شیشه‌خرده داشتند.

* بعد که دانشگاه رفتید، در چه رشته‌ای درس خواندید؟

فلسفه خواندم.

* چقدر؟

۲، ۳ سال پیش فوق‌لیسانس گرفتم، پایان‌نامه‌ام هم کتاب شد. «ادبیات و فلسفه در گفت‌وگو» که کار «گادامر» را ترجمه کردم و انتشارات «نقش‌ونگار» چاپ کرد، کار بدی هم نشد.

چنین کارهای میان‌رشته‌ای هم لازم داریم، چون ادبیات می‌تواند با خیلی از رشته‌ها مرتبط باشد و اصلاً به این کار نیاز دارد، روان‌شناسی، جامعه‌شناسی، فلسفه، چون تفکر در ادبیات لازم و ضروری است و متأسفانه نویسنده‌ها کمتر در این فضاها هستند.

دانشگاه که می‌رفتم و با استادها صحبت می‌کردیم، می‌گفتیم چقدر خوب می‌شد اهل فلسفه و ادبیات محفل‌هایی با هم داشته باشند که بنشینند و صحبت کنند، اما متأسفانه نداریم. هر کس یک جزیره است که برای خودش کار می‌کند.

* چرا چنین محفل‌هایی نداریم؟ مثلاً اهالی فلسفه دون شأن خود می‌دانند با قصه‌نویس گپ بزنند؟

فکر می‌کردم فقط در وادی ادبیات این‌قدر خط‌بازی و بی‌سوادی و این چیزها موج می‌زند، گفتم ببینم در وادی فلسفه چه‌خبر است، رفتم فلسفه و دیدم آنجا هم همین‌طور است، اتفاق خاصی نیست. آنجا هم هیچ‌کس، دیگری را قبول ندارد و هر کس ساز خودش را می‌زند. آدم‌ها خیلی جزمی‌اند. خیلی از استادها اهل گفت‌وگو نیستند. هر کس می‌گوید "من این را می‌گویم" و فضا خیلی مرده است. مقطع دکترا هم وضع همین است.

* کجا درس می‌خواندید؟

دانشگاه آزاد واحد تهران شمال، استادهای ما در دانشگاه تهران هم بودند. بعد دیدیم کار از منبع و سرچشمه خراب است.

یعنی وقتی وضع متفکران جامعه این باشد، من ادبیات‌چی چه می‌خواهم بگویم؟

* در دوره ۷۲ و ۷۳، رویکردتان در مجله عوض شد؟

نه، الآن هم اگر بخواهم مجله‌ای دربیاورم، همان روش را ادامه می‌دهم.

* در آن ۲ سال بعد چه می‌کردید؟ می‌خواهم کسی که مجله را ندیده، بداند این مجله چنین مجله‌ای بوده و این کار را می‌کرده.

می‌خواستیم علمی باشیم. داستان تألیفی خیلی برایم مهم بود. اعتقاد داشتیم هنوز اول راهیم. می‌خواستیم آموزه‌های مختلف داستان‌نویسی را در کل جهان، به داستان‌نویسان خودمان نشان دهیم. روی منطقه شرق خیلی تکیه داشتیم. ولی آثاری که به دست‌مان می‌رسید خیلی فقیر بود. یادم هست مرحوم حسین ابراهیمی الوند، یک‌سری داستان را از ادبیات هندوستان برای ما ترجمه کرد. حتی داستان‌های چینی هم چاپ می‌کردیم.

* از انگلیسی ترجمه می‌کردید؟

بله. از کارهای روس و از غربی‌ها داستان‌هایی را که بیشتر کار شده بود. دوست داشتم کار نویسنده‌های ایرانی دیده شود. جذب‌مان در شهرستان‌ها خیلی خوب بود. چند اقتراح خوب داشتیم. داستان ایرانی را مطرح کردیم و گفتیم وقتی می‌گوئیم داستان باید هویت ایرانی داشته باشد، یعنی چه، کارشناس‌ها نظر دادند که راه‌های نرفته چطور باید طی شود.

روی ادبیات کهن مانور می‌دادیم. استادهای دانشکده‌های ادبیات با ادبیات معاصر آشنا نبودند و خیلی از نویسنده‌هایی که آن موقع می‌نوشتند، ادبیات کهن را نمی‌شناختند، به همین دلیل سعی می‌کردیم این ۲ گروه را به هم نزدیک کنیم.

در مجموع یک مجله داشتیم که آن موقع خیلی‌ها منتظر چاپش بودند تا چیزی یاد بگیرند و فکر می‌کنم تأثیر خود را گذاشت، چون اهل حاشیه نبودیم. معتقدم سیاست‌زدگی پدر ادبیات و فرهنگ و هنر را درآورد. بعد از این‌همه سال، همین خط‌بازی‌ها و جناح‌بندی‌ها مانع رشد است.

بعد از ادبیات داستانی، چه‌کارهای دیگری انجام دادید؟

آن موقع پسر سومم به دنیا آمد و خانه‌نشین شدم. از نظر عاطفی هم خیلی لطمه خورده بودم. چون دوست‌های خودم، مقابلم ایستادند، ای‌کاش می‌آمدند و مستقیم صحبت می‌کردند، از پشت خنجر زدند، می‌روند پشت سر حرف می‌زنند و چیزهایی را به آدم نسبت می‌دهند که واقعیت ندارد، مثلاً می‌گویند "این لائیک است و از دین خارج است."، چیزهایی که اصلاً به آدم نمی‌چسبد.

تلفن هم نداشتیم، بنابراین ارتباط‌هایم را به‌طور کامل قطع کردم، اصلاً حوصله آدم‌ها را نداشتم.

چند کتاب نوشتم؛ «معراج»، «نزدیک‌تر بیا، احمد (ص)» و «خاتون عشق». البته طول کشید که حتی توانستم اینها را بنویسم، چون از فرهنگ و فعالیت فرهنگی و نوشتن خسته شده بودم. مدتی گذشت تا توانستم شرایط جدیدی را برای خودم فراهم کنم. اما هنوز خیلی دلم می‌سوزد، فکر می‌کنم اگر آن مسیر ادامه پیدا می‌کرد الآن وضع بهتری داشتیم.

الآن چه می‌کنید؟

کارهای نوشتنی و تحقیقی، بیشتر خانه هستم و پروژه قبول می‌کنم.

هیچ‌وقت کارمند جایی نبودید؟

نه. هیچ‌وقت دوست نداشتم. البته مدتی بینش دینی درس می‌دادم، استخدام هم شدم، اما استعفا دادم.

قبل از سوره؟

قبل از سوره تدریس می‌کردم، ۷، ۸ سالی شد. بعد که جنگ تمام شد، فضای بچه‌ها هم خیلی تغییر کرد و نمی‌توانستم تحمل کنم.

یعنی چطور شد؟

سال ۵۹ می‌رفتم مدرسه و تدریس می‌کردم. بچه‌ها خیلی انقلابی، پرانگیزه و پرشور بودند. بعد هرچه به پایان جنگ نزدیک شدیم و بعد از جنگ، همه بی‌انگیزه شدند.

مثلاً قرتی شده بودند؟

نه. خیلی بی‌انگیزه شدند، مثل مرده‌ها. هنوز هم فکر می‌کنم یک زن انقلابی‌ام، اما می‌دیدم زندگی برای اینها مثل آب راکد است. دیدم دیگر نمی‌توانم، از آنجا آمدم بیرون. هم‌زمان، با سیدمهدی شجاعی و حوزه هنری آشنا شدم و کلاس‌های داستان‌نویسی را شروع کردیم.

کلاس‌های چه‌کسانی را می‌رفتید؟

اولین دوره کلاس‌ها، آقای عموزاده خلیلی بود قبل از جریان خط‌بازی و اینها.

قبل از قهر مخملباف اینها؟

بله. قبل از آن بود. یک دوره کلاس داشتند که یک ترم بود. اما استادهای مختلف درس می‌دادند. عموزاده خلیلی، شخصیت‌پردازی تدریس می‌کرد. محسن سلیمانی توصیف درس می‌داد. سیدحسن حسینی نثر درس می‌داد.

قیصر آن موقع در جلسه‌ها حضور داشت. آقای سرشار زاویه دید می‌گفت.

کلاس خیلی خوبی بود. آن کلاس من را زنده کرد. چون ما در مدرسه که بودیم به بچه‌های مربی می‌گفتم "ما را فرستاده‌اند به‌عنوان نیروهای خط مقدم".

بچه‌ها فقیر بودند. از فضای قبل از انقلاب درآمده بودند و ما را به‌عنوان نیروهای مسلمان فرستادند که بینش دینی درس بدهیم نه کتاب بود، نه سینما بود.

چیزی نبود که بتوانیم پیام و ایده خودمان را در قالب هنر به بچه‌ها منتقل کنیم. می‌گفتم "ما دست خالی آمدیم خط مقدم و تنها چیزی که داریم، همین کلمه‌هاست".

وقتی وارد فضای داستان شدم، دیدم یکی از چیزهایی است که جایش بین بچه‌ها خالی است، هدفم همین بود، پس آمدم برای بچه‌ها بنویسم البته بچه‌ها یعنی نوجوان‌های دبیرستانی و در این محدوده سنی.

بچه کدام محل بودید؟

بچه که بودم، سمت کوچه دردار و بالای میدان شاه (قیام فعلی). بعد که بزرگ‌تر شدیم، رفتیم سمت شریعتی. بعد که ازدواج کردم، رفتیم خیابان گرگان. الآن هم سمت کردستان هستیم.