کد خبر 95069
تاریخ انتشار: ۹ بهمن ۱۳۹۰ - ۱۱:۳۳

قرارگاه خاتم تبدیل به یک خرابه شده بود. به همه مسوولیتی که آنجا بودند اعتراض کردم که چرا اینجا باید اینجوری باشد؟ هیچ می‌دانید اینجا چه برنامه‌ریزی‌هایی شده، چه عملیات‌هایی اینجا طراحی شده، چه نقشه‌هایی اینجا کشیده شده؛ آن وقت اینجا باید این‌طوری باشد؟

به گزارش مشرق ، فارس نوشت :

 شهید غلامحسین افشردی روز سوم شعبان برابر با 25 اسفند 1334 در تهران به دنیا آمد.

ایشان بعد از پایان دوران مدرسه سال 1354 در رشته دامپروری دانشگاه ارومیه پذیرفته می شود که البته به دلیل مخالفت با رژیم طاغوت از دانشگاه اخراج می‌شود.

غلامحسین خرداد ماه 1358 دیپلم ادبی می گیرد و در رشته حقوق قضایی دانشگاه تهران قبول می شود. در این میان خبرنگاری در روزنامه جمهوری اسلامی از او یک انسان ریز بین می سازد. افشردی اوایل سال 1359 به عضویت سپاه در می آید و در واحد اطلاعات مشغول خدمت می شود. در این واحد بود که نام مستعار «حسن باقری» برایش انتخاب می شود.

 حسن باقری اول مهر ماه 1359، همراه تعدادی از پاسداران راهی جبهه های جنوب می شود. از اقدام های مفید شهید باقری، تشکیل بایگانی اسناد جنگ، ترجمه اسناد و شنود بی سیم دشمن است.

 وی در دی ماه 1359 به عنوان یکی از معاونان ستاد عملیات جنوب انتخاب می شود و در شکست محاصره سوسنگرد، فرماندهی عملیات امام مهدی (عج) را می پذیرد.

شهید حسن باقری بعد از قبول مسئولیت های خطیری در جنگ سرانجام در حالی که سمت قائم‌مقامی فرماندهٔ نیروی زمینی سپاه را عهده دار بود در تاریخ 9 بهمن 1364 مزد زحماتش را از معبود خویش گرفت و به شهادت رسید.

قسمتی از مصاحبه مادر بزرگوار این شهید عزیز پیش روی شماست.

 * اجر مادران شهدا کمتر از خود شهدا نیست؛ شما هم حاج خانم...

نه، من خیلی کوچک‌تر از این صحبت‌هایم. من خاک پای شهدا و خانواده‌شان هم نمی‌شوم.

 * شکسته نفسی می‌فرمایید.

مادرانی هستند که سه تا چهار تا شهید داده‌اند؛ واقعا انسان فکرش را که می‌کند شرمنده ایشان می‌شود.

 * هیچ شده خواب شهیدتان را ببینید؟

گه گاه می‌بینیم، بله!

 * آخرین باری که خواب ایشان را...

آخرین بار دیدم دارد می‌رود. خیلی مرتب. مثل همیشه. با همان لباس سپاه. پوتین‌های مرتب. گفتم؛ من را هم ببر، گفت؛ حالا یک کم صبر کن...[بغض می‌کند]... همین جملات رد و بدل شد. بعد از آن ندیدم؛ ان‌شاءالله خداوند ببخشد و ببرد.

 *قتلگاه ایشان رفته‌اید؟

 بله

 * چند بار؟

جنوب خیلی رفتم؛ محل شهادت ایشان را، خدا ان‌شاءالله حفظشان بکند؛ سردار «رشید» من را بردند، تمام منطقه‌ای را که ایشان، قبل از شهادت فرماندهی کرده بودند نشان دادند. آخر سری هم بردند قرارگاه خاتم، که وقتی دیدم خیلی حالم بد شد!

 * برای چه بد!

تبدیل به یک خرابه شده بود؛ آنجا اعتراض کردم! به همه مسوولیتی که آنجا بودند اعتراض کردم که چرا اینجا باید اینجوری باشد؟ هیچ می‌دانید اینجا چه برنامه‌ریزی‌هایی شده، چه عملیات‌هایی اینجا طراحی شده، چه نقشه‌هایی اینجا کشیده شده؛ آن وقت اینجا باید این‌طوری باشد؟

 * مسئولین چه گفتند!

یک چیزهایی جواب مرا دادند؛ ناچار بودند بالاخره، یک جور توجیه کنند. توجیه‌شان عذر بدتر از گناه بود. یک جاهایی را برایشان مثال زدم که اصلا نیاز به آن همه خرج ندارد ولی می‌سازند، آن وقت اینجا باید همچین باشد؛ پله‌ها همه خراب. سقف‌ها همه ریخته. دیوارها همه متروک. کف‌ها همه آبگرفته؛ یک اوضاعی.

و این تنبلی را این‌طور، توجیه می‌کنند که؛ ما می‌خواهیم این خاک، همان حالت دوران جنگ را داشته باشد!

 این‌ها بهانه است. می‌شود بخشی از هر منطقه را به صورت بکر و دست نخورده باقی نگه داشت و بخشی را هم به شکلی زیبا و قشنگ بازسازی کرد. در خیلی از مناطق جنگی، یک مسجد نساخته‌اند. یک وضوخانه معمولی نساخته‌اند، یک کتابخانه، یا یک جایی که بشود از طریق فیلم، آن دلاوری‌ها را به نمایش گذاشت، نساخته‌اند.

 * به جایش حاج خانم، صدام هر بدی‌ای که داشت، مناطق جنگی خودشان را انصافا خوب رسیدگی کرد!

 بله. این طرف اروندرود، مال ماست، آن طرفش که فاو است، مال عراق است؛ چهار تا مسجد صدام در ساحل اروند ساخته. اما ساحل اروند ما چی؟ یعنی می‌خواهم ببینم این ساحل، اندازه ساحل‌های شمال هم ارزش ندارد؟ هیچ فکر می‌کنند که اگر شهدای «والفجر ۸» نبودند، اگر بچه‌های «خیبر» و «بدر» نبودند، اصلا ایرانی باقی مانده بود که حالا حضرات بخواهند در سواحل شمال آن تفریح کنند؟ صدام آن طرف برای مناطقی که برای عراقی‌ها هیچ تقدسی ندارد، کلی خرج کرد، مجسمه نحسش را به چه بزرگی گذاشت، ما یک تمثال درست و حسابی از امام(ره) در این مناطق داریم؟ یک مجسمه شهید داریم؟ ... یک وضوخانه درست و حسابی پیدا نمی‌شود! یا اصلا شما چرا اینها را می‌گوئید؛ همین بهشت زهرا را دو سال پیش وقت گرفتیم رفتیم پیش مسئول سازمان بهشت زهرا، رفتم گفتم؛ این چه وضعی است؟ آیا قبور اینها اندازه قبور سربازان جنگ جهانی اول و دوم ارزش ندارد که یک نظمی به آن بدهید؟ شما چطور روی‌تان می‌شود مهمان‌های خارجی را برمی‌دارید می‌آورید اینجا؟

 * هر نظمی هم هست، محصول خرج خود خانواده‌های شهداست.

اصلا ما هیچی. ما هیچی که این آهن‌پاره‌ها، چادرمان را پاره می‌کند، دست‌مان را زخمی می‌کند، زنگ زده است، قبرها، یکی بالا، یکی پائین. من حرفم این است؛ قبور شهدا باید این‌طور باشد؟

 * ظاهراً یکی از این مهمان‌های خارجی گفته بود: از همین قبر شهدا معلوم است که مسئولان شما قدر شهدای‌تان را نمی‌دانند!

آخر سر بعد از کلی صحبت، ایشان گفتند: مادران شهدا نمی‌گذارند درخت می‌گذاریم، خشک می‌کنند! گفتم: اینها هم تهمت است، هم توجیه. بعد ایشان دو مرتبه گفت: شما طرح بدهید، ما اجرا می‌کنیم. چند روز بعدش که سالگرد شهیدمان بود، آنجا ایشان هم آمد. گفتم؛ آقای مهندس! من طرح دارم؛ شما می‌فرمایید که مادران شهدا اعتراض می‌کنند، کارهای‌تان را قبول ندارند، قبول، اینجا چقدر قبور شهید گمنام داریم؟ بیایید یک طرحی روی قبور این شهدا اجرا بکنید. بعد این طرح را تبلیغ بکنید که خانواده شهدا! ما روی این چند قطعه، فلان طرح را اجرا کردیم، بروید ببینید اگر خوشتان آمد، ما روی شهدای شما هم اجرا کنیم. گفتند؛ باشد چشم الان بیش از دو سال از آن دیدار می‌گذرد، شما طرحی روی مزار شهدای گمنام دیده‌اید. ما هم دیده‌ایم! این در حالی است که مزار شهدای تهران به نسبت دیگر شهرستان‌ها هم بی‌نظم‌تر است. باز در برخی شهرها به خصوص اصفهان یک نظمی، یک فعالیتی، یک جوش و خروشی دیده می‌شود، اما در تهران هیچی به هیچی!

 * و این قصه وقتی غصه‌دارتر می‌شود که مزار شهدای جنگ تحمیلی از مزار امامزاده‌ها بیشتر زائر دارد.

آفرین! پنجشنبه‌ها حرم کدام امامزاده از مزار شهدای ما شلوغ‌تر است؟ خدا می‌داند چقدر این شهدا شفا داده‌اند.

 * و چقدر در آخرت شفاعت خواهند کرد.

من الان روی سخنم با مسئولین است که؛ رسمش این نیست! اصلا حالا من خارجی‌ها را کار ندارم. "آقا" سالی چند بار با آنکه کمرشان هم به شدت درد می‌کند به بهشت‌زهرا می‌آید. اینها چه جوری روی‌شان می‌شود قبور را اینطوری به آقا نشان می‌دهند؟ این همه سال از جنگ گذشته، یک نظمی مزار شهدا پیدا نکرده. هر سال فقط هفته دفاع مقدس که می‌شود پرچم‌های قبلی را برمی‌دارند و پرچم‌های نو جایش می‌گذارند؛ به جز این بگویند! چه کار کرده‌اند؟ به ما که نمی‌گویند، به «آقا» بگویند! این باید قبور شهدایی باشد که ما این قدر به آن‌ها افتخار می‌کنیم؟ اغلب سنگ‌ها ترک برداشته، اکثر نوشته‌ها پاک شده، آلومینیوم‌های کنار قبرها، عمده زنگ زده، پوسیده! چرا؟ همین قبر شهید خودمان؛ چند بار آنجا را درست کرده باشیم، خوب است؟ دو بار تابلو، با چه ذوقی گذاشتیم، برداشتند! پارسال سنگ قبر را عوض کردیم، عکس شهیدمان را رویش کشیدیم، دو هفته بعد دیدیم، شکسته شده! من می‌خواهم ببینم اینجا یک پاسدار ندارد؟ یک مامور ندارد؟

* مسئولین هیچ به شما سر می‌زنند؟

 مسئولین، نه، فرماندهان سپاه اما چرا، می‌آیند. در بین مسئولین هم فقط «آقا» زمانی که رئیس جمهور بود، منزل میدان خراسان آمدند. چند باری هم لطف کردند و ما رفتیم زیارتشان. حساب ایشان از حساب برخی مسئولین جداست. گفت: «میان ماه من تا ماه گردون - تفاوت از زمین تا آسمان است». خدا ان‌شاءالله ایشان را حفظ کند. طول عمر با عزت به ایشان بدهد. ایشان خیلی آقاست. بعد از امام، خدا خیلی تفضل بر ما کرد که ایشان را رهبر قرار دادند. هر وقت دوستان شهید ما با «آقا»‌ جلسه‌ای دارند، یک احوالی از ما، و از دیگر خانواده شهدا می‌پرسند، می‌گویند: سلام برسانید. «آقا» با وفاست. همین چفیه‌ای که همیشه روی دوششان می‌گذارند، خیلی حرف‌ها دارد، و یکی هم اینکه ایشان رهبر راه شهادت است.

 * از تشریف ‌فرمایی آقا به منزل‌تان خاطره‌ای دارید؟

به حاج‌آقا گفتند: «صحبت کنید» حاج آقا برعکس من که راحت حرف می‌زنم، زیاد سرزبان نداشتند. به من واگذار کردند. من هم گفتم؛ جناب آقای خامنه‌ای... چون می‌دانید آن زمان آقا، هنوز رئیس جمهور بودند. گفتم؛ جمهوری اسلامی، اگر هیچ نداشت، جز اینکه رئیس جمهور مملکت بلند شوند و در جنوبی‌ترین نقطه پایتخت بیایند خانه یک شهید، بس بود. بعد ایشان خاطره‌ای از برخوردشان با شهید ما تعریف کردند که ظاهرا در جلسه‌ای بسیار مهم، وقتی شهید ما وارد اتاق شدند تا از طرف سپاه برای عملیات پیش‌رو سخن بگویند، «آقا» جا خورده بود که یک جوان ۱۹، ۲۰ ساله چه می‌خواهد بگوید، و اصلا اینجا چه کار می‌کند. بعد وقتی که ایشان پای نقشه می‌روند و عملیات را توضیح می‌دهند، آقا می‌فرمود؛ من بسیار متعجب شدم که ایشان با این سن کم چگونه این همه نسبت به جنگ و طرح‌ریزی عملیات آشناست. به حدی که مثل اینکه صحبت‌های قبلی‌ها هم تحت‌الشعاع توضیحات شهید ما قرار گرفت.

* خب حاج خانم! ما خیلی مزاحم شما شدیم؛ اجازه می‌دهید رفع زحمت کنیم؟

 خواهش می‌کنم، خدا انشاءالله همه را عاقبت به خیر کند.