کد خبر 962811
تاریخ انتشار: ۹ خرداد ۱۳۹۸ - ۰۸:۰۰

چند بار از روی سینه اش رفت و آمد کردم. نزدیک روشن شدن هوا چند ثانیه نگاهش کردم. دکمه های پیراهن نظامی روی سینه اش در اثر رفت و آمد نزدیک بود کنده شود. روی لباسش جای چند پوتین و کاملاً خاکی بود.

به گزارش مشرق، آنچه در ادامه می خوانید، روایتی است از قاسم عباسی در جریان عملیات کربلای ۸؛

حاشیه کانال پرورش ماهی شلمچه در آن طرف، دژ بلندی بود که در دل آن دژ کانالی کنده بودند به اندازه قد انسان. محور گردان شهادت در کربلای هشت داخل همان کانال بود و تا صبح درون کانال درگیر بودیم و پیش می رفتیم. بیشتر مسیر را ناچار شدیم روی جنازه ها حرکت کنیم.

چند صد متر اول در شروع درگیری فقط عراقی بودند ولی در ادامه جنازه های خودمان هم زیر پا می ماند.

دم صبح که هوا گرگ و میش بود زمان الحاق با گردان میثم به تاخیر می افتاد و این نگرانی بود که با روشن شدن هوا هر دو گردان وسط عراقی ها گیر بیفتیم. (من تخریبچی گردان شهادت بودم).

بهترین وسیله سر ستون نارنجک بود که کمی جلوتر بالای سر در هوا رد و بدل می شد. از طرف ما به سمت عراقی ها و از عراقی ها به طرف ما پرتاب می شد. چند بار روی جنازه ها نشستیم و بدون توجه به اینکه ایرانی اند یا عراقی از فانوسقه شان نارنجک جمع کردیم و دست بدست به سر ستون رسید.

خیلی از بدن ها در زیر پا هنوز تکان می خوردند و جان داشتند ولی اصلاً فرصت توجه و رسیدگی نبود. حتی به عراقی هایی که از بیرون داخل کانال می پریدند و به سمت پشت سر ما فرار می کردند توجه نمی کردیم و فقط با عجله باید به گردان میثم می رسیدیم.

کف کانال، شهیدی رو به آسمان افتاده بود که سرش به طرف ما بود و پاهایش بطرف عراق. پاهایش را رو به بالا خم کرده بود. زانوهای بلند و شرایطش طوری بود که به ناچار هر که می خواست عبور کند باید روی سینه فراخش که تمام کف کانال را پر کرده بود پا می گذاشت.

چند بار از روی سینه اش رفت و آمد کردم. نزدیک روشن شدن هوا چند ثانیه نگاهش کردم. دکمه های پیراهن نظامی روی سینه اش در اثر رفت و آمد نزدیک بود کنده شود. روی لباسش جای چند پوتین و کاملاً خاکی بود. چهره سفید و زیبایی داشت. با موهای صاف و ریش مرتب و مشکی. از سمت پایین پا سفیدی زیر گلویش جلب توجه می کرد زیرا چانه اش مقداری رو به آسمان بود. قامت تنومندی داشت و سینه پهن و اندام چهارشانه اش کف کانال را پوشانده بود. در آن شرایط اضطرار اصلاً نمی شد تکه زمینی را کنار اندام رشیدش یافت تا پا روی زمین گذاشت تا به ناچار روی سینه اش پا نگذاشت.

به گردان میثم که از داخل کانال رسیدم و الحاق دادیم، بیرون کانال از طرف چپ (سمت مخالف کانال ماهی) پر بود از عراقی ها که بیشترشان با زیر پیراهن سفید می خواستند اسیر شوند. آفتاب بالا آمده و هوا کاملاً روشن بود ولی هنوز جای پا محکم نکرده و به اصطلاح تثبیت نشده بودیم. کسی دلش نمی آمد به طرف عراقی های آواره بیرون کانال که نمی دانستند کدام طرف پناه بگیرند شلیک کند. اگر پشت سر ما داخل کانال می ریختند احتمال داشت از پشت قیچی شویم. زیرا زیر پا و اطراف کانال پر از سلاح و تیربارهای وصل به قطار فشنگ و آماده شلیک بود. از پشت آنها هم توسط کسانی که قصد اسیر شدن نداشتند به سمت کانال شلیک می شد. در عقب جلو دویدن ها و با سر خم و اسلحه آماده شلیک، چشم به بیرون کانال دوخته بودم که ناگهان جنازه زیرپایم نفس عمیقی کشید و انگار با آه عمیقی قفسه سینه اش پائین رفت. یک لحظه با تعجب نگاه کردم دیدم روی سینه همان جوان زیبا و رشید و سینه ستبر ایستاده ام. با آه و ناراحتی سریع پائین پریدم. صورتم را به صورت خاکی و سفیدش نزدیک کردم و هر چه نگاهش کردم اندام دلربا و چهره زیبا و مژه های خاکی و قشنگش تکانی نخورد. آیا آخرین رمق جانش با وزن هیکل من به در آمد؟ دهها نفر روی سینه جوانمردانه اش بارها پا گذاشته بودیم. آیا تمام مدت او زنده بود؟

هر چه بود پاسخش به قیامت افتاد و جنازه با غیرتش برای همیشه جا ماند. بعد از برگشتن به عقب تا چند روز ناراحت بودم و یادم نیست کدام یک از بچه های دسته شاید آقا مرتضی مرادی با شنیدن موضوع و مشاهده غصه ام گفت، شش هایش پر از هوا بود و با وزن تو هوایش خالی شده و از قبل جان داده بود.

چه پیکرهای با غیرتی به خاک افتادند تا دشمنی ناپاک روی خاک ما پای نگذارد...