کد خبر 966174
تاریخ انتشار: ۲۲ خرداد ۱۳۹۸ - ۱۱:۵۷

بعد از آزادی شهر خرمشهر، به همراه گروهی از خانواده‌های شهدا به خرمشهر رفتیم. مادران شهدا وقتی وارد مسجد جامع خرمشهر شدند، جاکفشی مسجد را می‌بوسیدند و خاک‌های جامانده را به صورت‌شان می‌مالیدند.

به گزارش مشرق، «فعالیت‌هایم را قبل از پیروزی انقلاب آغاز کردم. آن زمان ۱۳ سال داشتم. با چند نفر از جوانان و نوجوانان دزفولی که حدود ۱۰۰ نفر می‌شدیم، یک گروه امداد تشکیل دادیم. اعضای این گروه آموزش‌های امدادگری را گذراندند. این گروه بعد از انقلاب به ۲۰ نفر رسید. پس از انقلاب، فعالیت‌هایمان را در قالب جهاد سازندگی ادامه دادیم. با تعدادی پزشک به روستاها می‌رفتیم و در کنار کارهای درمانی، مردم را با انقلاب آشنا می‌کردیم. خدمات ما فرهنگی و پزشکی بود.»

متن بالا برگرفته از سخنان «زهره مارسولی» از زنان فعال در پشتیبانی جبهه است. او در زمان انقلاب اسلامی و دفاع مقدس حدود ۹ سال به فعالیت‌های فرهنگی و امدادگری پرداخت. در ادامه متن گفت‌وگوی خبرنگار ما با وی را می‌خوانید:

گروه امدادی را به بهداری سپاه تبدیل کردیم

یک ماه قبل از جنگ، به همراه گروهی به دهلران اعزام شدم. نزدیک ۲ هفته آنجا بودیم. آن زمان در دهلران، ایلام و قصر شیرین با رژیم بعث درگیر بودیم. در دهلران کارهای فرهنگی انجام می‌دادیم. اوایل شهریور هم به ایلام رفتیم. حدود ۲۰ روز نیز در آنجا فعالیت کردیم. به دزفول که برگشتیم، ۱۰ روز بعد جنگ سراسری شروع شد.

با شروع جنگ تحمیلی، فعالیت‌هایمان گسترش یافت. اتاقی از روابط عمومی سپاه گرفتیم. در آنجا دارو جمع می‌کردیم. به مرور زمان این فضا برایمان کافی نبود. به همین خاطر به یک مدرسه انتقال یافتیم. آنجا را به پایگاه تبدیل کردیم و اینگونه بهداری سپاه را تشکیل دادیم. گروه امدادی کوچک ما به یک بهداری تبدیل شد.

جنگ که شدت گرفت، از شهرها و روستاهای اطراف هم دارو جمع می‌کردیم. کارهایمان که بیشتر شد، نیرو جذب کردیم. من قسمت تزریقات و پانسمان کار می‌کردم. فعالیت‌هایمان که سر و سامان گرفت، سپاه برایمان فرمانده تعیین کرد.

نزدیک عملیات فتح المبین (سال ۶۰) به یک ساختمان متروکه منتقل شدیم و بیمارستان صحرایی ولی عصر را تشکیل دادیم. خانم‌های مستقر در بهداری سپاه به آنجا منتقل و آقایان گروه‌مان هم به جبهه اعزام شدند. ما در عملیات فتح المبین، بیت‌المقدس و محرم آنجا خدمات‌رسانی کردیم. از آنجایی که کار زیاد بود و نیرو کم، کارهایمان را شیفتی کردیم.

تمام مردم دزفول در جنگ درگیر بودند

من چهار برادر و شش خواهر داشتم. من و دیگر خواهرهایم در پشتیبانی از جبهه فعالیت می‌کردیم. پدرم نیز با برادرهایم در جبهه حضور داشتند. در بحبوحه جنگ، ما فرصت نمی‌کردیم که به خانه برویم. شهر هم زیر موشک باران بود. به مادرم اصرار می‌کردیم که به شهر دیگری برود، اما او نمی‌پذیرفت و می‌گفت «تمام عزیزان من در جبهه هستند. من کجا بروم.» او در خانه منتظر آمدن اعضای خانواده می‌ماند. به جرات می‌توانم بگویم که تمام مردم دزفول به نوعی درگیر جنگ بودند.

حدود ۲ سال بود که مدرسه را رها کرده بودم. بعد از عملیات محرم، در مدرسه ثبت نام کردم. از صبح تا ظهر به مدرسه و پس از آن به بهداری می‌رفتم. از سوی دیگر با بسیج هم همکاری داشتم. پیش می‌آمد که حدود یک ماه به خانه نمی‌رفتم.

جمعی از دختران دزفولی که من نیز همراهشان بودم، علاوه بر کارهای امدادی فعالیت‌هایی همچون پخت کلوچه، خیاطی، بسته‌بندی و … نیز را انجام می‌دادند. زنان دزفولی در گمنامی و بدون خستگی شبانه روزی کار کردند. خیلی از آن خانم‌ها هنوز در بسیج دزفول فعالیت دارند.

هفت سال به دور از خانه‌مان زندگی کردم

فعالیت دیگر دختران دزفولی که بیش از همه برایمان ارزش داشت، دیدار با خانواده شهدا بود. وقتی یک رزمنده‌ای شهید می‌شد، ما به خانه‌شان می‌رفتیم و شب در کنار خانواده شهید می‌ماندیم تا احساس تنهایی نکنند. من هفت سال به دور از خانه‌مان زندگی کردم. به خاطر دارم فرزند بزرگ خانواده صارمی نیا در بمباران مسجد نجفیه دزفول به شهادت رسید. این خانواده از نظر مالی بسیار ضعیف و در یک خانه کوچک مستاجر بودند. وقتی شب‌ها در خانه آن‌ها می‌ماندیم، فرزند کوچک خانواده‌شان می‌گفت «احساس می‌کنم که خانواده جدیدی به دست آوردم.»

خاک پوتین رزمندگان سرمه چشمان مادران شهدا شد

بعد از آزادی شهر خرمشهر، به همراه گروهی از خانواده شهدا به خرمشهر رفتیم. مادران شهدا وقتی وارد مسجد جامع خرمشهر شدند. جا کفشی مسجد را می‌بوسیدند و خاک‌های باقی مانده از پوتین رزمندگان را به صورت‌شان می‌مالیدند. آن‌ها می‌گفتند که اینجا آخرین مکانی است که رزمندگان در آن قدم گذاشتند.

پیکر برادرم در میان کشته‌شدگان عراقی بود

برادرم در عملیات بیت المقدس مجروح شد. تیر در نزدیکی قلبش اصابت کرده بود. او خودش را به یک سنگر می‌کشاند و سپس از هوش می‌رود. در کنار او چند نیروی بعثی هم کشته شده بودند. رزمندگان وقتی شهر را آزاد می‌کنند، به گمان اینکه در این قسمت پیکر کشته‌شدگان عراقی است، همه را در یک مکان جمع می‌کنند. پسر خاله‌ام، برادرم را شناسایی می‌کند. نیروهای امدادی به سراغش می‌روند و متوجه می‌شوند که نفس می‌کشد. برادرم در حال حاضر روحانی است.

منبع: دفاع پرس