ظهر است. گرمای آسفالت آب کنی دارد این روزهای تهران. مردم آمده‌اند. این‌که می‌گویم مردم، یعنی واقعا مردم، حجاب و پوشش و طبقه اجتماعی و تحصیلات رنگ باخته.

به گزارش مشرق، حامد عسکری، شاعر و روزنامه نگار در یادداشتی به بهانه تشییع ۱۵۰ شهید دفاع مقدس در تهران نوشت:

شب - داخلی:
چند تابوت با پرچم، کادو و داخل حسینیه روی هم چیده شده‌اند. لامپ کم‌مصرف محراب روشن است و تلاش می‌کند شعاع‌های سبز خودش را برساند روی تابوت‌ها … پروانه‌ای روی یکی از تابوت‌ها نشسته است. چند نفر با لباس خاکی گعده کرده‌اند. اسماعیل می‌گوید: یعنی فردا مردم می‌یان؟ جلال می‌گوید: مگه مهمه؟ اسماعیل می‌گوید: نیست؟ منتظر جوابم که چراغ روشن می‌شود. پروانه رم می‌کند، می‌پرد و آدم‌های لباس خاکی غیب می‌شوند...

شب - داخلی:
پوتین‌هایش را واکس زد. دستش را شست. لباسش را از روی رخت‌آویز برداشت و چادرنماز مادرش را چهارتا کرد و انداخت روی زمین. اتوی به برق زده، حالا داغ شده بود. یک پاف زد بخارش پرتاب شد در فضای اتاق، شروع کرد به اتو کردن پیراهن، از سمت چپ پیراهن شروع کرد. از روی جیب چپش، از روی قلبش. اتو را پاف داد، قلبش سوخت. قلبش تیر کشید. این قلب مگر نیم‌کیلو گوشت و رگ بیشتر است که کوه‌کوه غم تویش می‌نشیند و هیچ باکش نیست؟ … دستکش‌های سفیدش را روی دسته مبل می‌بیند. برق می‌زنند. سرباز دژبان است و فردا قرار است حمایل بیندازد و کنار تابوت‌ها بایستد و چفیه مردم را بگیرد و به تابوت‌ها بمالد و بهشان برگرداند. دل تو دلش نیست...

صبح زود - خارجی
از بعد از نماز صبح نخوابیده. دل تو دلش نیست. دوست داشت دست‌هایش آن‌قدر رمق داشت که می‌توانست همه ساعت‌های جهان را ببرد جلو. دست‌هایش آن‌قدر رمق ندارد که کلید توی در بچرخاند. نمی‌تواند خانه بماند. می‌گوید می‌زنم بیرون پیاده می‌روم. بهتر از خانه ماندن است. سر راه به بقالی که می‌رسد. حاج‌کاظم حال و احوال گرم می‌کند و می‌گوید چیزی می‌خواستین می‌گفتین می‌آوردم خونه حاج‌خانوم. زن مصمم می‌گوید: کلید خونه رو محبت کنید بدین. جواب می‌شنود: الان؟ شما که دارین می‌رین بیرون. اگه یوسف بیاد پشت در بمونه چی؟ زن می‌گوید لازم نیست! یوسف اومده. دارم می‌رم پیشش دیگه. کلید لازم نیست! حاج‌کاظم شیشه خیارشور از دستش می‌افتد. مغازه را بوی شور ور می‌دارد … دلش هم شور می‌زند. کلید را که به کشی بسته، از گل میخ زیر عکس امام برمی‌دارد و می‌دهد و زن در یال کوچه گم می‌شود.

روز -خارجی:
امروز از صبح که بلند شده بد آورده. آمدنی بنزین تمام کرده. بعدش دو دقیقه موتورش را روی پل پارک کرده و دکتر انوش کلی بد و بیراه گفته. الان هم که می‌برد این یاتاقان موتوربرق را برساند به مهندس مشهوری افتاده پشت ترافیک خیابان. غلغله است. آفتاب، مغز را بخار می‌کند. کلاه کاسکتش بوی چرک و عرق می‌دهد. شست بزرگ پایش درد گرفته از بس دنده عوض کرده. حرص می‌خورد. از چرخی که آب زرشک و انار می‌فروشد، می‌پرسد: باز چه خبرشونه؟ مرد می‌گوید: ۱۵۰ تا شهید آوردن! موتور را خاموش می‌کند. کلاهش را درمی‌آورد. تریلی شهدا از راه می‌رسد. یاد ناصر می‌افتد؛ همکلاسی‌اش که رفت و این‌قدر جنگید تا گم شد. ناصر را صدا می‌کند. زانوهایش تا می‌شود. می‌نشیند گوشه خیابان لبه جدول. گوشی‌اش زنگ می‌خورد، پیگیر یاتاقانند، جواب نمی‌دهد. آدم یک وقت‌هایی باید بی‌خیال همه چیز شود...

ظهر - خارجی:
تا جایی تابوت‌ها مثل قایق‌های امداد در تریلی‌هایند. تریلی‌ها جمعیت را در چکاچک شاتر عکاس‌ها چاک می‌دهند و راه باز می‌کنند و می‌روند. از جایی به بعد تریلی‌ها ایستاده‌اند. تابوت‌ها یا همان قایق‌های امداد به آب می‌افتند. مردم دست دراز می‌کنند و به قایق‌ها آویزان شوند. قایق‌ها وسیله نجاتند. مردم ۴۰ سال است این را خوب فهمیده‌اند… کشتی شکستگانیم...

شب -خارجی: مشهد، صحن گوهرشاد
ساعت یک شب است. زیارتم را رفته‌ام. نشسته‌ام در صحن گوهرشاد و زائرها را نگاه می‌کنم. گوشی‌ام را چک می‌کنم. خبرهای تشییع جنازه این ۱۵۰ شهید تازه برگشته را می‌خوانم و عکس‌هایشان را می‌بینم. ظهر است. گرمای آسفالت آب کنی دارد این روزهای تهران. مردم آمده‌اند. این‌که می‌گویم مردم، یعنی واقعاً مردم، حجاب و پوشش و طبقه اجتماعی و تحصیلات رنگ باخته. به مردم زل می‌زنم. هم در عکس‌ها و هم داخل حرم هر کدامشان قصه‌ای دارند. هر کدامشان یک جزیره بکرند.

به عکس‌های تشییع جنازه زل می‌زنم. ور خیالپرداز و قصه‌ساز ذهنم موتورش روشن می‌شود. برای آدم‌ها قصه می‌نویسم. نه لزوماً واقعی، اما قطعاً حقیقی … مردم دوباره سنگ تمام گذاشته‌اند برای آنها که سال‌ها پیش برای وطن سنگ تمام گذاشتند. مردم، مردم را دوست دارند.

*جام جم